#داستان_ملاقات_شیخ_حسن
#قسمت_دوم
🔰در این اثناء که در اندیشه بودم و کسی در مسجد نبود آتشی روشن کردم تا قهوه ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم☕️
زیرا عادت به آن داشتم و نمی توانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسیار کم بود . ناگهان شخصی را دیدم که از ناحیه در اول, به سوی من می آمد .
⚜هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم
واین امر هم بر اندوه من اضافه کرد.
🔶در این بین من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم
☘از او سوال کردم از کدام قبیله هستی ؟ فرمود : از بعضی از آنها
من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد : نه !! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم
این امر مرا خشمگین کرد😠 و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای ؟
✍بـا ادامـه داستـان همـراه مـا باشیـد...
@behtarinkanall
#داستان_ملاقات_شیخ_حسن
#قسمـت_سـوم
♻️من به او گفتم: برای چه سوال می کنی ؟؟؟ فرمود: ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی.
من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت محبت من به او زیادتر می گشت.
برای او سیگـ🚬ــار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم.
در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش
من آن را گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من هر آن به او زیاد می شد. ❤️
«به او گفتم: ای برادر! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی.»
🔰آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(علیه السلام) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟
فرمود : با تو می آیم اما جریان خودت را بگو .
💠 به او گفتم من واقع را برای شما می گویم
من در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم.
🔶گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند:
در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(عج) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را بر اورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد...
✍بـا ادامـه داسـتان همـراه مـا بـاشیـد...
@behtarinkanall