🌸عزائیل
یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود تَه دره ای برای ما یخ بیاورد.موقع برگشتن عراقی ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن.همه سراسیمه ازسنگر آمدیم بیرون خبری از سید نبود بغض گلوی مارا گرفت، بدون شک شهید شده بود. آماده می شدیم که برویم پایین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند.😳
پرسیدیم :"حسن چه شد؟"
گفت :"با عزرائیل آشنا در آمدیم.پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.خیلی شرمنده شد. فکرنمی کرد من باشم و اِلّا امکان نداشت بگذارد بیایم هرطوربود مرا نگه می داشت
#طنز_جبهه 😂
#طنز_جبهه
یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید ، فرمانده برای اینکه رزمنده ی بسیجی رو تنبیه کنه گفت : باید در دو دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرستی😯😆
بسیجی دید نمیشه ولی کم نیاورد رو کرد به گردان و گفت : کل گرداااان صلواااات
کل گردان که ۴۰۰ نفر بودن صلوات فرستادن 😆
بسیجی رو به فرمانده گفت ۱۵۰ تاش مال امروز بقیش مال فردا😂
#طنز_جبهه
🤤مع خربزه🤤
اوضاع غذا که به هم میریخت، دعاها سوزناکتر میشد.🥺
در چنین شرایطی اگر نان خشک هم میخوردیم، سعی میکردیم با تداعی خاطرات روزهایی که غذای مطبوع داشتیم، طعم نان و پنیر را عوض کنیم.😣😖
و با انواع راز و نیاز و دعاهای مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ کنیم و نگذاریم روحیهمان تضعیف شود.😉
از جمله این دعاها این بود:
اللهم ارزقنا پلو، 🍚🤲
تحتهم کره، 🍾👇
فوقهم کباب، 🍖👆
یمینی دوغ، 🥛👉
یساری شربت، 🍹👈
مع خربزه علیهالسلام.🍉 🙏
آن وقت بقیه آمین میگفتند. 😄
آمینی که گوش فلک را کر میکرد.😅