eitaa logo
بهترین مادر
48.1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
167 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/UD6t.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قرآنی در مورد ادب و تواضع روزی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) که هر دو کودک بودند، برای نماز خواندن به مسجد رفتند. پیرمردی در حال وضوگرفتن بود. امام حسین (ع) در حرکات پیرمرد دقت کرد و دید، درست وضو نمی‌گیرد. امام حسین (ع) بدون این که پیرمرد متوجه شود، ماجرا را برای برادرش امام حسن (ع) تعریف نمود و در گوش برادر گفت: چگونه به این پیرمرد بگوییم وضویش اشتباه است؟ امام حسن کمی فکر کرد و پاسخ داد: باید طوری به او بگوییم که ناراحت نشود. آن دو نزد پیرمرد رفتند و گفتند: پدرجان سلام! ما با هم برادریم، هرکدام فکر می‌کنیم دیگری وضوی نادرست می‌گیرد. اگر زحمتی نیست میان ما داوری کنید تا بفهمیم وضوی کداممان درست است. پیرمرد پذیرفت. اول امام حسین (ع) که کوچک‌تر بود وضو گرفت، پیرمرد متوجه شد وضوی او درست است و به اشتباه خودش در وضوگرفتن آگاه شد. اما تصمیم گرفت تا ببیند برادر بزرگ‌تر چه می‌کند. امام حسن (ع) هم وضو گرفت، وضوی او هم بدون اشتباه بود. پیرمرد فهمید آن دو کودک درست وضو می‌گیرند. پس به آن‌ها گفت: وضوی هر دوی شما صحیح است. در واقع من وضوی اشتباه می‌گرفتم. دو برادر از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردند و رفتند. پیرمرد به خود گفت: به به عجب کودکان با ادبی… آن‌ها احترام مرا نگه داشتند و کاری کردند که من خودم به اشتباهم پی ببرم، بدون این که به من چیزی بگویند. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
بچه بی ادب یکی بود یکی نبود. در یکی از خانه‌های این شهر پسری بود به نام سیاوش. سیاوش پسری بی ادب و عصبانی بود. معمولا آدم‌های دور و اطراف او از برخوردهایش ناراحت و دلگیر می‌شدند، چون او سعی نمی‌کرد با هیچ کس مودب صحبت کند. سیاوش قصه‌ی ما هر وقت هر چی می‌خواست بدون اجازه برمی‌داشت و یا هر وقت کسی ازش کمک می‌خواست بدون توجه رد می‌شد و می‌رفت. اگر کسی را اذیت می‌کرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل به او می‌خندید. بابا و مامان سیاوش سعی می‌کردند که کلمات جادویی یعنی لطفا، متشکرم و ببخشید را به او یاد دهند، ولی او نه تنها از این کلمات استفاده نمی‌کرد بلکه هر کسی را هم که از این کلمات استفاده می‌کرد، مسخره می‌کرد. بالاخره یک روز وقتی سیاوش داشت دم در خانه بازی می‌کرد یک پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خانه‌ی آن‌ها رد می‌شد آدرس خانه‌ای را از او پرسید. سیاوش با بداخلاقی گفت: پیر احمق نمی‌بینی دارم بازی می‌کنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد بسیار خجالت کشید و گفت: باشه میرم، ولی اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشت‌تر میشه. پیرمرد این را گفت و با لبخندی دور شد. در همان لحظه سیاوش پایش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی آن افتاد. فردای آن روز سیاوش به پارک رفت. بچه‌ها او را به خاطر بی ادبی و اخلاق زننده‌اش بازی نمی‌دادند پس سیاوش فقط به تماشای آن‌ها نشست. زمانی که بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند توپ با سرعت به سمت او آمد. او توپ را مهار کرد. یکی از پسر‌ها به سمت او آمده و از او خواست توپ را برایش پرت کند، ولی سیاوش با بی ادبی گفت: مگه کورید؟ اصلا توپو نمیدم. پسر بچه عصبانی شد و مشتی به صورت سیاوش زد و خراشی دیگر روی صورت سیاوش پدیدار شد. سیاوش به شدت احساس درد کرد و به خانه برگشت. مادر سیاوش در حالی که می‌خواست او را بغل کرده و ببوسد گفت: عزیزم چرا صورتت زخمی شده. ولی سیاوش با اخم و بی حوصلگی گفت: چیکار به صورت من داری؟ همان لحظه برادر کوچکش که در حال بازی بود به او برخورد کرد و صورت سیاوش به کابینت خورد. سیاوش برادرش را هل داد و به دستشویی رفت تا صورتش را با آب بشوید. وقتی جلوی آینه دستشویی ایستاد و صورتش را دید بسیار ناراحت شد. به همه‌ی اتفاقاتی که در آن دو روز و بعد از حرف پیرمرد افتاده بود فکر کرد و متوجه شد که هر بار کار بی ادبی می‌کند و با تندی با دیگران رفتار می‌کند صورتش زخمی و زشت می‌شود. زمانی که از دستشویی بیرون آمد پدرش را دید که از سر کار برگشته است. بابا از او پرسید: چرا صورتت اینجوری شده بچه؟ سیاوش با چشمانی پر از اشک گفت: بابا لطفا ولم کن. اما پدر با اصرار او را در آغوش گرفت و زخمش را بوسید. بعد از آن وقتی داشت از جلوی آینه می‌گذشت متوجه شد که زخمش کم رنگ شده است. او وقتی این اتفاق را دید و متوجه شد که اگر با ادب باشد و از کلماتی، چون لطفا، ببخشید و دیگر کلمات محبت آمیز استفاده کند، زخم‌هایش به سرعت خوب می‌شوند. او تصمیم گرفت بد اخلاقی را کنار گذاشته و از کلمات زشت استفاده نکند. از فردای آن روز سیاوش سعی کرد با خواهر و برادرش و دیگر بچه‌ها مودب برخورد کند. بچه‌های پارک بعد از دیدن رفتار درست سیاوش از او خواستند تا با آن‌ها فوتبال بازی کند. وقتی سیاوش داشت از پارک به خانه می‌آمد دوباره پیرمردی را که یک بار دیده بود دید. به سمت او رفت و با لبخند گفت: از شما ممنونم که مرا از اخلاق زشتم با خبر کردید. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
👧🏻دختری که دوست داشت گنجشک باشه👧🏻 یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است. باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست. گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟ عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا  و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی ! عسل شروع  به  گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود ! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان  بی گدار به آب زد. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
✅️ آرزوی پرواز کردن🪶🪽🕊🪽🪶 روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسربچه‌ بازیگوشی به اسم علی با پدر و مادرش زندگی میکردند. علی ارزو داشت که بتواند پرواز کند و معروف بشود. همیشه روی صندلی می ایستاد و می پرید به امید اینکه بتواند پرواز کند.👇 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
آرزوی پرواز کردن روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسربچه‌ بازیگوشی به اسم علی با پدر و مادرش زندگی میکردند. علی ارزو داشت که بتواند پرواز کند و معروف بشود. همیشه روی صندلی می ایستاد و می پرید به امید اینکه بتواند پرواز کند. در مدرسه دوستانش او را مسخره می کردند ولی علی به آنها میگفت: من به زودی معروف میشم و شما از کارهایتان پشیمون می شوید. یک روز بالای درخت رفت و خواست از بالای درخت به پایین بپرد که مادرش او را دید و به سرعت به سمت درخت دوید و به او گفت: اگر از بالای درخت بپری حتما دست یا پاهایت میشکند و علی هم با ناراحتی از درخت پایین آمد، وقتی به خانه رفتند، مادرش به او گفت: پسرم؛ برای اینکه ادم معروفی بشی، لازم نیست حتما پرواز کنی. گاهی با انجام یک کار خوب، می توانی معروف بشوی. همه ادم های معروف تاریخ که پرواز نمیکردند. روزی علی در پارک مشغول بازی کردن و پریدن از روی صندلی بود که صدای فریادی از دور شنید. با عجله به سمت صدا رفت و خانه ای را دید که اتش گرفته و پسر بچه کوچکی از پنجره طبقه بالای خانه فریاد میزند و کمک میخواهد. علی اطراف را نگاه کرد ولی کسی نبود که به پسربچه کمک کند. علی یک سنگ برداشت و پنجره خانه را شکست و وارد خانه شد و به طبقه بالا رفت و پسر کوچولو را بغل کرد و سریع از خانه خارج شد. مردم شهر به خاطر دود اتش، متوجه اتش سوزی شدند و خودشون را به خانه رساندند. وقتی اهالی شهر علی را دیدند که با شجاعت وارد خانه شده و پسر کوچولو را نجات داده، برای او دست زدند و خبرنگار ها عکس او و پسربچه را گرفتند و فردای ان روز تمام روزنامه های شهر عکس او را منتشر کردند. از اون روز به بعد علی در شهر محبوب و معروف شد. بچه های گلم حتما لازم نیست که پرواز کنید یا نامریی بشید گاهی با انجام یک کار خوب می توانید معروف بشوید. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
قصه زیبای کفش‌های نو مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم. یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت. بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم. چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید. حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما. و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست. دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟ - بله. - چیه باباجون ؟ - بازش کن خودت می‌فهمی. فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده. و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم. و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
مجبورم نکن پرواز کنم در لابه بلای شاخه های سرسبز و پر از برگ چنار، روی یکی از بالاترین شاخه ها ، لانه گنجشکی بود. توی لانه مامان گنجشکه با دقت روی چهار تا تخمش نشسته بود تا اونها رو گرم و نرم نگه داره .. جوجه گنجشک ها کم کم آماده بیرون اومدن از تخم هاشون بودند. یک روز صبح مامان گنجشکه چشمهاش رو با صدای ترق ترق شکستن تخم ها باز کرد. بله وقت بیرون اومدن جوجه ها بود و جوجه ها تمام تلاششون رو می کردند که از پوسته سفت تخم بیرون بیان! طولی نکشید که چهار تا کله کوچولو با نوک های طلایی از توی تخم ها بیرون اومد. جوجه ها گرسنه بودند و با دهان باز جیک جیک می کردند. مامان گنجشکه سریع پرواز کرد تا برای جوجه ها غذا بیاره .. از اون روز به بعد هر روز مامان گنجشکه همین کار رو می کرد و به دوردست ها پرواز می کرد تا برای چهار تا جوجه اش غذا بیاره. روز به روز جوجه ها بزرگتر و قوی تر می شدند و خودشون رو برای پرواز آماده می کردند. جوجه آخری که اسمش میکی بود از همه دیرتر از تخم بیرون اومده بود و از همه کوچیکتر بود. یکی از روزها جوجه اولی که زودتر از بقیه جوجه ها از تخم بیرون اومده بود و کمی از بقیه بزرگتر بود رو کرد به مامان گنجشکه و گفت:” مامان من میخوام مثل شما پرواز کنم .. میشه امتحان کنم؟” مامان گنجشکه گفت:” بله که می تونی، این کاریه که همه پرندگان باید انجامش بدن!” 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک داستان زیبا از ضرب المثل های ایرانی😍🤩 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🔸️داستان‌های شعری از زندگی پیامبر ص 🔸️این قسمت: شتر خسته یک شتری با بار خود روی زمین نشسته بود صورت او نشان می‌داد حسابی خُرد و خسته بود دور و برش نه آبی بود نه خار و سبزه و علف در زیر آن بار زیاد حیوانی داشت می‌شد تلف پیامبر خدا ص که دید شتر گرفتار بلاست همان جا فریاد زد و گفت: صاحب این شتر کجاست؟ صاحب او دوان دوان آمد و گفت: مال من است پیامبر عزیز ما گفت: شترت خسته تن است بارها را بردار و به او آب بده و غذا بده فرصت استراحتی به بنده‌ی خدا بده دو لپ دو لپ علف می‌خورد شتر با روی خندانش با خوشحالی بازی می‌کرد شاپرکی رو کوهانش 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
💠دو روش از روشهای تربیت دینی کودکان: 🔹یکی از روش های تربیت دینی فرزندان استفاده از داستان های مربوط به پیشوایان مذهب است که ذکر آن سطح فکر و معرفت کودکان را بالا می برد و 🔹دلبستگی در کودکان ایجاد می کند و باعث می شود که آنها تلاش کنند که همانند آنها باشند. همچنین به همراه و شرح حال و زندگی اولیای مذهب می توانید معارف و مباحثی را به کودک القاء کنید. 🔹یکی دیگر از روشهای تربیت دینی فرزندان، قرار دادن کودک در جمع مذهبی است. ⬅️ قرار دادن کودک در جو مذهبی مثل و محافل، جلسات مذهبی، اجتماعات سالم دینی در و پرورش دینی آنها بسیار مؤثر است. کودکان از حدود سه سالگی چنین آمادگی را دارند و در ضمن آن به فراگیری آیات و دعا و برنامه ها می پردازند. کودک از همراهی با برای رفتن به خوشحال می شود و به مسائل مذهبی با علاقه گوش می کند. از حدود هشت سالگی دوست دارد عضو سازمان مذهبی شود و به خاطر آن احساس غرور می کند. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
📚 سینا و بیما در این کتاب سینا کودک مهربانی است که با رفتارهای مناسب، مسؤولیت‌های اجتماعی خود را به‌ خوبی انجام می‌دهد؛ اما بیما پسر بچه‌ای است که با رفتارهای نامناسب و اشتباه حقوق دیگران را ضایع می‌کند. کودک با کمک تصاویر زیبا و متن‌های روان این کتاب با و نادرست و پیامدهای آن‌ها آشنا می‌شود. ▫️نویسنده علی باباجانی ▫️نشر براق ▫️تعداد صفحات: ۲۴ ▫️ابعاد ۲۸ × ۲۱ سانتی‌متر ✅ مناسب سنین ۶ تا ۱۰ سال 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
🚨داستان مهم در رابطه با تربیت فرزند داستان عاقبت تخم‌مرغ دزد که شتر دزد می‌شود. 🔻 آورده‌اند پسربچه‌ای بود که اصلاً نمی‌دانست دزدی یعنی چه و به چه کاری می‌گویند دزدی. این پسر بچه نیمرو و هر غذایی را که با تخم مرغ تهیه می‌شد، خیلی دوست داشت. یک روز که خیلی دلش می‌خواست نیمرو بخورد، به مادرش گفت: مامان برایم نیمرو درست کن، مادر گفت: بعدا درست می‌کنم. چون تخم‌مرغ‌هایمان تمام شده و باید منتظر بمانیم تا مرغمان تخم کند. پسر بچه که دوست نداشت به خاطر یک نیمروی ساده، دو روز صبر کند، از خانه بیرون رفت. همسایه آنها چندتا مرغ و خروس داشت که در مرغدانی از آنها نگهداری می‌کرد. پسربچه به طرف مرغدانی رفت و از لای نرده‌های مرغدانی، دو سه تا تخم مرغ برداشت و به طرف خانه‌شان به راه افتاد. اتفاقا ظهر بود و هوا گرم بود و همسایه‌ها در اتاق‌هایشان استراحت می‌کردند. هیچ‌کدام از همسایه‌ها آمدن و رفتن و پسربچه را ندیدند و هیچ‌کس متوجه تخم مرغ دزدی او نشد. پسربچه با خوشحالی به خانه برگشت. تخم مرغها را به مادرش داد و گفت: بگیر، مادر اینم تخم‌مرغ، حالا برام نیمرو درست می‌کنی؟ مادر گفت: ای وای! تخم‌مرغها را از کجا آوردی؟ پسر خندید و گفت: از توی مرغدانی همسایه. مادر به جای اینکه به بچه‌اش بگوید: چه‌کار بدی کرده‌ای، این کار دزدی است و باید تخم‌مرغها را به جای اول‌شان برگردانی، فکری کرد و گفت: کسی هم تو را دید؟ پسر گفت: نه مادر کسی مرا ندید. مادر با مهربانی گفت: باشد برایت نیمرو درست می‌کنم، اما یادت باشد که تو کار خوبی نکرده‌ای که از مرغدانی همسایه تخم مرغ برداشته‌ای. 🚨 پسرک فهمید همسایه‌ها نبایستی متوجه کارش می‌شدند. چند روز بعد، باز هم تخم‌مرغ نداشتند. پسرک این‌بار، پاورچین پاورچین به مرغدانی همسایه نزدیک شد و مراقب دور و اطراف بود که همسایه‌ها متوجه نشوند. به مرغدانی نزدیک شد، چندتا تخم‌مرغ برداشت و با سرعت به خانه‌شان برگشت. وقتی که تخم مرغها را به مادرش داد، مادر اعتراضی نکرد. فقط پرسید: همسایه‌ها تو را دیدند یا نه؟ و در ادامه با مهربانی گفت: پسرم کاری که کرده‌ای، کار خوبی نیست. چند دقیقه بعد، نیمرو حاضر شد و مادر و پسر مشغول خوردن نیمرو شدند. کم‌کم پسرک بزرگ شد. گاه‌وبیگاه، چیزی از این و آن می‌دزدید. چیزهایی را که دزدیده بود یا به خانه می‌آورد یا با دوستانش که مثل خودش بودند، حیف و میل می‌کرد. چند سال بعد پسرک دزد که دیگر جوان بلند بالایی شده بود، گرفتار شد. او به خانه‌ای رفته و شتری را دزدیده بود و صاحبخانه و اطرافیانش او را دستگیر کرده بودند. او که هرگز فکر نمی‌کرد گرفتار شود، تلاش زیادی کرد که از دست آنان فرار کند، اما هرچه بیشر تلاش کرد، بیشتر کتک خورد. بالاخره دزدِ کتک خورده و ناامید را نزد قاضی بردند. قاضی بعد از آنکه جرم دزد ثابت شد، گفت: طبق قانون باید انگشتان دست دزد، بریده شود. وقتی جلاد برای بریدن دست دزد آمد، دزد فریاد زد، دست نگه دارید، به من کمی فرصت بدهید، می‌خواهم مادرم را ببینم. به دستور قاضی، مادر دزد را آوردند. دزد گفت: اگر قرار است کسی مجازات شود، آن فرد مادر من است، چون او جلو دزدی‌های کوچک مرا نگرفت. او از من که فقط چند تا تخم مرغ دزدیده بودم، یک دزد حرفه‌ای ساخت. قاضی سکوت کرد. مادر به گناه خویش اعتراف کرد. دل قاضی به حال دزد بینوا سوخت و او را بخشید، اما دستور داد مادرش را به زندان بیندازند. از آن به بعد، هر وقت بخواهند بگویند: اگر جلوی خطاهای کوچک کسی گرفته نشود، او مرتکب خطاهای بزرگتر می‌شود، این ضرب المثل را بکار می‌برند: عاقبت، تخم مرغ دزد، شتر دزد می‌شود. 🚨 کوچک‌ترین رفتار و صحبت والدین، در عاقبت‌به‌خیری یا عاقبت‌به‌شری فرزند، اینکه انسان بزرگی شود یا سردرگم و بی‌ثمر، موثر است. 👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌