«اللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اسیر» ما وقتی برای آزادی همۀ اسیران دعا میکنیم، حواسمان از خودمان پرت میشود. گویی ما آزادیم و آنهایی که در چاردیواری محبس گرفتارند، اسیرند. این توهم آزادی بلایی شده برای جانمان.
کسی که دربند عشق تو نیست و گرفتار محبت دنیاست، کِی آزاد شده که ما احساس آزادی میکنیم؟! اصلاً اسیرتر از کسی که عاشق تو نیست، در عالم وجود دارد؟
ما اسیریم؛ هم اسیر محبت دنیا و هم اسیر توهماتمان. قبل از هر چیز باید از اسارت زنجیرهای تیغدار توهم رها شویم و بعد از آن از زندان نمور و متعفن محبتهای دنیایی.
آقا! تو اگر به دادمان نرسی و نجاتمان ندهی، به کسی غیر از تو میشود امید بست؟ بیا و بانی اجابت دعای هر روزمان باش و ما اسیران را آزاد کن.
شبت بخیر نجاتبخش اسیران!
#شب_بخیر #بهانه_بودن
#ماه_رمضان
#محسن_عباسی_ولدی
🎒●. #سفر_مجازی شبششم ( امامحســین؏)
سلام مسافرین الی الله...
احوالتون رو به راهه..؟☺️
رسیدیم به شب آخر و شب ارباب...
حس من به امشب مثل حسم به شب جمعهست...
از اون شب هاییِ که باید وداع کنیم با یه محیطی که قلبمون و ذاتمون باهاش همرنگه...
مثل خداحافظی با اعتکاف های ماه رجبه...
امشب میخواهید کدوم یار امام حسین رو انتخاب کنید و در موردش بخونید؟!
زهیر؟
حر؟
حبیب؟
حارث؟
وهب؟
کدوم یکی؟!
امشب شب یار شدنِ برای امام زمان عجل الله هست!
امشب رو شبِ قدر خودتون بکنید...
امشب دلبری کنید از سید شباب اهل جنت که بخرن و حتی اگر تا سال دیگه مردیم بهمون مهلت بدن اشهد بگیم...
امام حسین بیاد بالا سرمون و بغلمون بگیره...
توی قبر امام زمان بیاد تلقین بخونه برامون...
امشب شبِ آخره...
پس خودتون،به زبون خودتون با ارباب حرف بزنید...
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
#هیئت_اخلاقی بسم رب الکریم💚 سلام علیکم خدمت همه مسافرین الی الله😍 احوالتون چه طوره؟! تا این جای س
#هیئت_اخلاقی
بسم رب الشهداء و الصدیقین💚
سلام رفقا✋🏻
امیدوارم هم حال جسمتون و هم روحتون عالی باشه
همون مدلی که میگن
سلام خدا بر گریه کننده های حسین
صلی الله علی الباکین علی الحسین
با همون مدل و حس و حال
سلام خدا بر همسفرانی که
به شب امام حسین ع رسیدند و خودشون رو رسوندن..
امشب شب آخر سفرمونه
شب آخر اعتکافِ ۶ روزه ای هست که
پا به پا با ما معتکف بودید و دلتون رو
مسجدی کردید که فردا نذر امام حسین،
میتپه و با فانوس و چراغی زنده تر و روشنتر میشه
خیلی خیلی دلمون لرزیده که شب آخره و
انگار دستپاچگی خاصی برای امشب که شب وداعِ سفرمونه داریم...
درست مثل شب وداع با بین الحرمین و ضریح شش گوشه که
هی از فرط اشکای توی چشمات
حرم و ضریح رو تار میبینی
دل تک تک ماها
ما خادمین
برای این شب وداعیه که
میتونه شب قدر هممون هم باشه و بشه
میتونه شب احیای سازندهای برای هممون باشه و بشه
میتونه شب متحول شدنی عمیق و عملی باشه و بشه
برای این شب وداعی
خیلی بیقراره..
برید برای امام حسین ع گریه کنید
برید تا میتونید برای امام حسین گریه کنید و
دو دنیاتون رو میون اشکهاتون بیمه کنید
همین رزق شب اخرِ حقیر باشه و بریم باهم هیئتمون رو شروع کنیم
دلهای آمادهتون رو متوجه امشب کنید
که خیلی چیزا گیرتون میاد و
خیلی چیزا براتون امضا میشه..
دلمون نمیخواد این سفر تموم بشه
شما چه حال و هوایی دارید؟
این سفر چطور بود براتون؟
سفر زیارتی ک میرفتید شب های وداعش رو یادتونه؟
معمولا همیشه شبهای وداع به یاد آدم میمونه
مثل امشب..
امشب رو هم شب آخر سفر و
شب وداعی بدونید که انگار دارید از زیارتگاه برمیگردید..
با همین حال و هوا با هیئتمون همراه بشید
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
خیلی خیلی دلمون لرزیده که شب آخره و انگار دستپاچگی خاصی برای امشب که شب وداعِ سفرمونه داریم... درس
گفتن شب وداع...🙂💔
چِقد خیلی هامون آرزو داشتیم سال جدید رو با زیارت آقامون ابا عبدﷲ شروع کنیم
گفتیم سال جدیدِ میریم کربلا یه گوشه از بین الحرمین میشینیم
خالی میکنیم خودمونو...
هرچی بهمون سخت گذشته به عمو عباسمون میگیم
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
صوت رو پلی کنید و بخونید
☝🏻☝🏻 میتونید همزمان با صوت بخونید
ولی امشب عجب شب قشنگیه...🪴
شب تولدِ برادر اربابمون امام حسن مجتبی(ع)😍
ولی وسط این همه خوشحالی...
ما همیشه غصه این رو میخوردیم و میخوریم که چقدر امام حسن(ع)غریبه نه بارگاهی نه ضریحی💔
ولی باید به این فکر کنیم که ما الان یک امام زنده داریم که خیلی غریبه...!
احتیاج به دعاهای ما داره که انشاءﷲ هرچه زودتر ظهور کنن و هر چی غم و غصه و سختیه از دل مردم مخصوصا مردم عزیز غزه بزنه بیرون
که با تموم سختیا مقاوم ایستادن و برای ظهور مولامون آقا امام زمان(عج) دعا میکنن🌱
برام سوال بود که ما بچه مسلونا با اینکه کلیی دعا برای ظهور هر چه سریعتر مولامون میکنیم...
چرا یک قدم پا جلو نمیذاریم تا دل امام زمانمون رو شاد کنیم؟
تا اینکه یه روز یه کتابی خوندم و خیلی حسرت خوردم💔
حسرت اینکه من پزه اینو میدم بچه شیعم ولی هیچ کاری برای ظهور نکردم
و دوست دارم شب هیئتی این داستان رو براتون تعریف کنم
یه پسر ده دوازده ساله،پسر سر به زیری بود
اسمش سعید بود!
که داشت با بیماریش کلنجار میرفت
یه روزی که رفت بود برای عمل بیماریش، دکتری که عملش کرده بود و پرستارایی که توی بیمارستان زاهدان سعید رو دیده بودن
همه مطمئن بودن این پسر سر به زیر که باپای خودش اومده برای درمانش چندروز دیگه دم خونشون باید حجله بزنن💔
بیچاره مادرش...
که همین الانم حال زاری داشت؛ چه برسه بخواد بشینه بالای سرقبر بچه اش.
همسایه ها و فامیل خوب یادشون هست که سال۱۳۷۲ بود که سعید بیماری سختی گرفت.
اونقدر که شبها وقت خواب با خودشون فکر میکردند یعنی سعید چند روز دیگه زنده میمونه؟
ولی تو دلشون میگفتن:
-چه حیف پسربه این خوبی! چقد کم زندگی کرد.
از شب تولد عیسی مسیح که به دنیا اومد تا همین روزایی که داره نفسای آخرشو میکشه فقط دوازده سال گذشته،خیلی سخته...
اونم سعید که بین خواهر و برادراش خواستنی تر بود
سعید پسر مؤدب و مهربونی بود؛ از اون بچهایی که هیچکس از بودنش اذیت نمیشد و وقتی هم نبود جای خالیش احساس میشد.
بی سر و صدا درسشو میخوند البتهه حواسش به بقیه هم بود،
مخصوصا پدر و مادرش
کارهای خونشون زیاد بود و سعید آدمی نبود که بیخیال باشه میرفت کنار دست مادرش و کمکش میکرد
برای پول توجیبی روش نمیشد به پدرش حرفی بزنه!
برای همین دنبال کار میگشت
و توی خیال قبل خوابش،دستمزدش را خرج خانواده میکرد و هر چه میماند میشد برای خودش و آرزوهاش
چند روزی گذشت و بالاخره یه کارواش پیدا کرد که کارگر میخواست.
قول و قرارشون رو گذاشتن چند ساعتی از روز رو وسط ماشین های مدل به مدل بالا و پایین میشد.
کف و آب همیشه روی زمین بود. همین هم سطح رو لیز کرده بود، باید با احتیاط راه میرفت؛ و گرنه بارها شده بود خودش و بقیه لیز خورده بودن.
یکی از روزها نفهمید چی شد که لغزید و نتونست خودش رو کنترل کنه و درد بدی تو پاهاش پیچید، اصلاً یک لحظه نفسش نیومد
حتی نتونست خودش رو جمع و جور کنه!ظاهراًنه استخونی شکست و لباسش پاره شد، اما خودش میفهمید که وقتی میخواد راه بره درد توی پاش بالا و پایین میشه و سعید مجبور بود آرام و لنگان قدم برداره
چند روز بعد بهتر که نشد هیج درد از پاش شروع میشد و میکشید به شکمش و سعید رو بی طاقت میکرد، فقط درد که نبود کم کم شکمش ورم میکرد!
دیگه نمیشد بگی یه زمین خوردن ساده است و پماد بزنی و داروی دستی درست کنی.
دکتر که رفتند معاینه کرد وگفت:
-سید بادفتق گرفته باید عمل بشه!
چاره ایی نبود،چند روزی طول کشید تا کارهارو انجام بدن وسعید بستری شد برای یک عمل معمولی
هنگام عمل اما دکتر متحیر موند وقتی با چاقوی جراحی شکم رو باز کرد
کادر درمانم از چیزی که میدیدند متحیر مونده بودند؛
یک غده ی بزرگ سرطانی یک کیلو و نیمی که از لگن خاصره تا شکم سعید رو پر کرده بود
وسعت غده و ریشه ای که دوانده بود، بدخیمی و اقدام دیر، حرفی برای گفتن نذاشته بود،
دکتر نا امید پرستارها نا امید و سعید که حال و روز خودش رو نمیدونست. فقط میدونست که رفته این درد لعنتیو تموم کنه
اما
حال بعد از عملش چنان وحشتناک شده بود که فقط دلش میخواست در عالم بیهوشی باشه تا حجم درد و نفهمه
مادر وقتی از زبان دکتر شنیده بود که چی شده متعجب بود و باور نمیکرد.
پیش خودش حساب کرده بود که دو سه روزه شایدم یه هفته بعد از عمل سعید از درد خلاص بشه
و موقع راه رفتن دیگه لبشو نمیگزه یا نهایتاً دست به دیوار وعصا بشه،
اما حالا دکترا حرف دیگری داشتند. راستش مادر حرف هایی را که میشنید قبول نمیکرد،
زنده نمی مانَد... چند روز آخر است... خدا صبر بدهد... از دست ما کاری ساخته نیست...
دل مادر گواه دیگری میداد و هزار دریچه ی دیگر باز نگه داشته بود که همه اش نورانی بود
دکتر با چهره ایی درهم آخرین حرفش رو در جواب التماس های مادر گفت:
_تا فرودگاه مهر آباد هم تضمین نمیدهم زنده بماند.