eitaa logo
سیره ی شهدا وبزرگان
78 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
35 فایل
شهدا را باذکر صلواتی یاد کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ایده‌ی جالب شهید ردانی‌پور؛ برای خودسازی بی‌خبر رفتم تویِ اتاقش. سرش رو از سجده بلند کرد. چشماش سرخ بود و خیسِ اشک. رنگش هم پریده بود. نگران شدم. گفتم: مصطفی! خبری شده؟ سـرش رو انداخت پایین . زل زد به مُهـرش و گفت: ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز رو فقط برایِ خدا گذاشته‌ام؛ برمی‌گردم کارهام رو نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم کارهایی که کردم برای خدا بوده یا برایِ دلِ خودم؟ 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی‌پور 📚منبع: یادگاران۸ کتاب شهید ردانی‌پور صفحه ۲۲ خاکریز خاطرات ۸۵ 📎 📎 📎 📎
💢من مرد مبارزه هستم؛ نه پشتِ میز... 🔹 از وزارتِ امورِ خارجه و چند جای دیگه پیشنهاد کار داشت؛ اما رفت عضو سپاه شد وگفت: توی مملکت جنگ باشه و من برم جای دیگه؟!!! من تا زنده‌ام ؛ رزمنده‌ام... یه بار هم رفیقش بهش گفت: اگه جنگ تموم بشه چی؟ اون موقع می‌خوای چیکار کنی؟ گفت: میرم فلسطین... گفت: اگه جنگ فلسطین تموم بشه چی؟ گفت: میرم جایی‌ که یه مظلوم داره فریاد می‌کشه؛ و کمکش می‌کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید عباس ورامینی 📚 منبع: کتاب در هیاهوی سکوت ؛ صفحات ۱۰۳ و ۱۱۹ خاکریز خاطرات ۹۱ 📎 📎 📎 📎
💢شهید مدرّس تا این حد ساده‌زیست بود... 🔹شهید مدرّس بسیار ساده‌زیست بود. یه روز که دیر به خانه آمده و قصد خوردنِ نان‌خشک داشت، خواهرش گفت: شما با این نونِ‌خشک‌ خوردن از پا می‌افتید؛ نان خشک که نشد غذا. ایشون هم گفت: خواهر! از این حرفا نزن؛ من مهمانِ جدمون امیرالمؤمنین (ع) هستم؛ مگه غذای حضرت غیر از این بود؟ پوشش‌شون هم بسیار ساده بود و اکثر اوقات عبای کهنه‌ای بر دوش داشتند. وقتی یکی از سیاسیون به ایشون‌ گفت: شما الان جزو سرانِ درجه‌ یک مملکت هستید؛ نمی‌خواهید لباستون رو عوض کنید؟ شهید مدرس بهش فرمود: شخصیتِ انسان به اخلاق و رفتار اوست نه لباسش... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید آیت‌الله سید حسن مدرّس 📚 منبع: کتاب “ تنها در محراب ” ؛ صفحات ۴۹ و ۶۹ 🔻خاکریز خاطرات ۹۴ 📎 📎 📎 📎
💢 به احترام مادر چشماش وا شد... 🔹سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد می‌ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد؛ اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید! تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی،حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... [شاید می‌خواسته به مادرش بگه: اگه می‌تونستم، جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم...] 👤خاطره‌ای از زندگی روحانی‌ شهید سید مهدی اسلامی‌خواه 📚منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان ، جلد۱، صفحه ۲۵ 🔻خاکریز خاطرات ۹۸ 📎 📎 📎 📎
💢 فحش نده... 🔹سید محمد علی جهان‌آرا با یکی از رزمنده‌‌ها رفته بود شناسایی. همین طور که داشت با دوربین منطقه رو بررسی می‌کرد، یهو اون برادرِ رزمنده گفت: عراقی‌های پدر سوخته... آقا سید چشم از دوربین برداشت ، نگاهش کرد و گفت: فحش نده! رزمنده‌ی اسلام نباید توهین کنه، امام علی(ع) می فرماید: اصلاً به دشمن‌تون هم فحش ندهید... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید سید محمد علی جهان‌آرا 📚منبع: یادگاران ۲۰ کتاب جهان‌آرا ، صفحه ۹۳ 🔻خاکریز خاطرات ۱۰۱ 📎 📎 📎 📎
💢 مردِ جنگ؛ پناهِ خانواده... 🔹حتی روزهایی‌ که مدت‌ زمانِ کمی خونه بود؛ برا بازی با بچه‌ها وقت می‌گذاشت؛ گاهی هم‌ که میومد مرخصی و من خواب بودم، بیدارم نمی‌کرد؛ آروم به بازی با بچه‌ها مشغول می‌شد تا خودم بیدار بشم... همین که وارد خونه می‌شد؛ اگه سرِ تشتِ لباس بودم، حتی کفشش رو هم در نمی‌آورد؛ همونطور می‌نشست و باهام لباس می‌شست؛ اگر هم کار دیگه‌ای داشتم، آستین‌هاش رو بالا میزد و مشغولِ کمک می‌شد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید غلام‌محمد نیک‌عیش 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌ مقدس ”بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس” به نقل از همسر شهید 🔻خاکریز خاطرات ۱۰۲ 📎 📎 📎 📎
💢شهیدی که عکسش باعث مسلمان شدنِ یک جوان شد... 🔹سرِ مزار امیر بودم که جوانی با ظاهرِ مذهبی اومد و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید؟ گفتم: بله! من برادرش هستم. بهم گفت: حقیقتش من مسلمان نبودم؛ اما بنا به دلایلی با اجبار و به ظاهر مسلمون شده؛ ولی قلباً ایمان نیاوردم. تا اینکه بر حسب اتفاق عکس برادر شهیدتون رو دیدم، با دیدن عکس ایشون حال عجیبی بهم دست داد. انگار این عکس با من حرف می‌زد؛ بعد از اون بود که قلباً مسلمون شدم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید امیر حاج‌امینی 📚منبع: پایگاه اینترنتی تبیان به نقل از برادر شهید 🔻خاکریز خاطرات ۱۰۹ 📎 📎 📎 📎
💢با خواندنِ این خاطره، به وسعتِ قلب و روحِ شهید یاسینی پی ببرید 🔹معاونِ‌ فرمانده پایگاه هوایی‌ که شد؛ بهم گفت: هرجا میری خودت رو معرفی نکن؛ نمی‌خوام مردم فکر کنن باهاشون فرق داریم... شده بود امینِ مردم. باهاش درد دل می‌کردند؛ اگه اختلافی داشتند، میومدند پیشش؛ علیرضا هم براشون وقت می‌گذاشت. دلش می‌خواست تا می‌تونه به مردم کمک کنه. یادمه گاهی نیمه‌شب بیدار می‌شدم و می‌دیدم نیست. بعد می‌فهمیدم روغن و برنج و موادِ غذایی می بره می‌ذاره پشتِ درِ خونه‌هایی که مشکلِ مالی دارند. وقتی هم بر می‌گشت، ماشینش رو بی سر و صدا خاموش می‌کرد تا کسی نفهمه... 👤خاطره‌ای از زندگی سرلشکر خلبان شهید سید علیرضا یاسینی 📚منبع: مجموعه آسمان؛ ج۳؛ یاسینی به‌روایت همسرشهید؛ صفحه ۵۸ و ۵۹ 🔻خاکریز خاطرات ۱۱۱ 📎 📎 📎 📎
💢 شجاعتی که محصول خودسازی و گریه بر امام‌ حسین علیه‌السلام بود... 🔹خیلی‌ شجاع بود. توی یکی از تظاهراتِ علیه شاه [با اینکه نوجوانی ۱۲ ساله بود] تا سربازها شلیک کردند، جمعیت ساکت شد؛ اما یحیی یه تنه وایساد و شعار داد... بعد از انقلاب هم هر روز صبح اعلامیه‌های‌ گروهک‌ها رو جمع می‌کرد؛ می‌رفت جلو خودشون آتش می‌زد... من فکر می‌کنم این شجاعت نتیجه‌ی خودسازی و نوکری‌اش درِ خونه‌ی امام‌حسینی بود که وقتی توی‌ِ کودکی حتی دکترها هم از خوب شدنش ناامید شدند؛ از مرگ نجاتش داد... میگن یحیی گاهی با چشمانِ اشک‌بار می‌یومد خونه. وقتی علتِ گریه‌ رو ازش می‌پرسیدند؛ چیزی نمی‌گفت. اما دوستاش می‌گفتند: به یاد امام حسین عليه‌السلام مراسم گرفته بودیم و گریه‌اش؛ گریه‌یِ روضه‌ست... 👤خاطره‌ای از نوجوانیِ پاسدار شهید یحیی رحمانیان کوشککی 📚راوی: حجت‌الاسلام موسوی‌زاده؛ به نقل از مرکز اسنادِ ایثارگران فارس 🔻خاکریز خاطرات ۱۱۴ 📎 📎 📎 📎
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برخوردِ جالب شهید نوروزی با دلخوری همسرش... 🌹 همسرداری رو از شهدا یاد بگیرم 📎 📎 📎
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندهی که تا زمان شهادت در هیچ عملیاتی شکست نخورد 🌹شیر سامرا را بیشتر بشناسیم 📎 📎 📎
🔸محمد مهدی! شهیدِ عیدِ مبعث.‌.‌. 🔹صبحِ روز عید مبعث بود. رفتارهایِ محمدمهدی نظرم رو به خودش جلب کرد. اون‌ روز حال و هوای عجیبی داشت. رفت یه گوشه و نماز صبح رو با یه معنویتِ خاصی خواند. وقتی هم سفره رو انداختیم تا صبحونه بخوریم؛ ایشون نیومد و گفت: می‌خوام صبحونه رو از دستِ پیامبر (ص) توی بهشت بگیرم. یه سیـب بهش تعارف کردند؛ که اون رو هم نخـورد و گفـت: دلم میوه‌ی بهشتی می‌خواد... محمد مهدی همون روز به شهادت رسید... 👤 خاطره‌ای از زندگی سردار شهید محمد مهدی خادم‌الشریعه 📚 منبع: کتاب هلال ناتمام؛ صفحه ۵۱ 🔻خاکریز خاطرات ۱۲۷ 📎 📎 📎 📎