🔸۶🔸
#شیخ_علی_حلاوی
#میزان_آمادگی_مردم_برای_نصرت_امام_زمان_علیه_السلام
#قسمت_اول
📜مرحوم آقا شیخ علی اکبر نهاوندی (صاحب کتاب عبقری الحسان) به نقل از حجت الاسلام آقا سید علی اکبر خویی که از معاصرین است در کتاب خود می نویسند:
🖋وقتى از نجف اشرف به جهت انجام مطلبى كه در نظر بود به محلّه سيفيّه رفتم، در اثناى عبور از بازار آن بلد، نظرم به قبّه مسجد مانندى افتاد كه بر سر درب آن زيارت مختصرى از حضرت صاحب الزمان- عجّل اللّه فرجه- و خليفة الرحمان نوشته بود و آن نوشته اين بود:
«هذا مقام صاحب الزمان»
مردم از دور و نزديك در آن مكان جنّت نشان، به زيارت مى رفته، به ساحت قدس حضرتش، تضرّع، زارى و توسّل مى جستند.
از اهالى حلّه وجه تسميه آن مقام به مقام صاحب الزمان- عجّل اللّه فرجه- را سؤال نمودم، همه یک حرف را گفتند: اين مكان، خانه يكى از اهل علم اين جاست كه به آقا شيخ على معروف بود و مردى بسيار زاهد، عابد، متّقى و هميشه اوقات ، منتظر ظهور حضرت مهدى عليه السّلام بوده و هميشه مشغول خطاب و عتاب با آن حضرت بوده است كه اين غيبت شما در اين عصر و زمانه جایگاهی ندارد، چرا كه یاران و شیعیان شما در بلاد های مختلف مانند قطرات باران بسیارند و در همين شهر بيش از هزار نفر هستند ، پس چرا ظهور نمى كنى تا دنيا را پر از قسط و عدل نمايى؟
تا آن جا كه بعضی وقت ها به بيابانى می رفت و همين عتاب و خطابها را به آن بزرگوار مى نمود، ناگهان ديد يك عرب بدوى نزد او حاضر شد، به ايشان فرمود: جناب شيخ! به چه كسى اين همه عتاب و خطاب مى نمايى؟
عرض كرد: خطابم به حجّت وقت و امام زمان عجّل اللّه فرجه است كه مخلصين صميمى اى در اين عصر دارد كه فقط بيش از هزار نفر آنها در حلّه است و با ظلم و جورى كه عالم را فراگرفته، چرا ظهور نمى كند؟
آن مرد عرب فرمود: يا شيخ! من صاحب الزمان- عجّل اللّه فرجه- هستم، با من اين همه خطاب و عتاب مكن! مطلب چنين نيست كه تو فهميدى، اگر سیصد و سيزده نفر اصحاب من موجود بودند، هر آينه ظاهر مى شدم و در بلد حلّه ( شهر حله) كه مى گويى متجاوز از هزار نفر مخلص واقعى دارم، جز تو و فلان شخص قصّاب، كسى كه خالص برای من باشد نيست. اگر مى خواهى كه واقع امر بر تو مكشوف شود، برو و در شب جمعه، مخلصين مرا كه مى شناسى دعوت كن و در صحن حياط خود، براى ايشان مجلسى آماده نما و فلان قصّاب را هم دعوت كن، دو بزغاله بر بام خانه ات بگذار و در پشت بام خود منتظر ورود من باش، تا من حاضر شده، واقع امر را به تو بفهمانم و تو را متوجه كنم كه اشتباه نموده اى.
چون اين مكالمات را با آقا شيخ على به پايان رساند از نظرش غايب شد.
شيخ علی با كمال فرح و سرور به حلّه برگشته، ماجرا را به آن مرد قصّاب گفت و به تصويب يكديگر از ميان هزار نفر و بیشتر كه همه آنها را از اخيار و ابرار و منتظران حقيقى آن حضرت غايب از دیده ها مى دانستند، چهل نفر را انتخاب نمودند و شيخ علی از آنها دعوت نمود كه شب جمعه به منزل او بيايند تا به شرف لقاى امام عصر- عجّل اللّه فرجه- مشرّف شوند، چون شب موعود رسيد، مرد قصاب با آن چهل نفر در صحن حياط خانه شيخ على اجتماع نمودند و همه با طهارت و رو به قبله، مشغول ذكر و صلوات و دعا و منتظر امام زمان علیه السلام بودند.
شيخ علی طبق دستور آن حضرت ، از قبل دو بزغاله بالاى پشت بام برده بود، چون مقدارى از شب گذشت، ديدند نور عظيم درخشانى در جوّ هوا ظاهر شد كه تمام آفاق را پر كرده و بسيار از آفتاب و ماه درخشنده تر است. آن نور به سمت خانه شيخ علی متوجّه گرديده، آمد تا بر بالاى پشت بام خانه شيخ قرار گرفت. قدرى نگذشت كه صدايى از پشت بام بلند شد و آن مرد قصّاب را امر فرمود که بالای پشت بام برود ، قصّاب حسب الامر به پشت بام رفت، بعد از مدتی آن امام همام به او امر فرمود: يكى از دو بزغاله را نزديك ناودان بام برده، سر ببرد، طورى كه خون آن تماما از ناودان، ميان صحن خانه بریزد .
قصّاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود. چون آن چهل نفر خونها را ديدند ظنّ قوى پيدا كردند كه آن بزرگوار سر قصّاب را از بدن جدا نموده و اين خون او است كه از ناودان جارى شده، سپس صدايى از پشت بام بلند شده، شيخ على صاحب خانه را امر فرمود به پشت بام بالا رود....
#تشرفات
ظهور بسیار نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
#شبهه
«چرا پیامبر جنگید؟چرا با صلح و دوستی، اسلام رو ترویج نداد؟!»
#قسمت_اول
🔸۵🔸
#عبدالغفار_خویی
به نقل از : #حاج_قدرت_الله_لطیفی_نسب
#قسمت_اول
📜حاج قدرت الله لطیفی نسب می فرمودند : در سفری که دو سه روزه رفته بودیم شیراز ، به زیارت امامزاده های جلیل القدر مثل جناب احمد بن موسی و دیگران و زیارتهای متعددی رفتیم ، مِن جمله به زیارت قبر جناب الشمس عبد الغفار که نام سربازی است رفتیم .
قصه عجیبی دارد این سرباز، از اولیا الله است و خیلی بزرگوار است . (داستانش را) خلاصه می کنم در چند جمله :
🖋در زمان مظفر الدین شاه یا احمد شاه من دقیق یادم نیست این سرباز بوده و پولی بوده ، تا قبل از رضا شاه ملعون سربازها پولی بودند ، مثل ژاندارمرها این یکی ازآن سرباز ها بوده و پول می گرفته و در کردستان نیز بوده .
یک وقت چند تا از این ناصبی ها شروع می کنند به وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام و بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها جسارت می کنند و سب و شتم می کنند و دشنام می دهند و این هم شیعه متعصب خونش به جوش می آید و ناراحت می شود شب که اینها همه می خوابند برمی خیزد و هر هشت نفر اینها را می کُشد و بعد همان شبانه فرار می کند و می گوید یا صاحب الزمان خودم را به شما می سپارم و لباسهای سربازی خودش را هم تعویض میکند و لباس کهنه تنش می کند و توی کوهها و بیابانها که می آمد و المستغاث بک یا صاحب الزمان می گفته مثل ماجرای جناب ابو لؤلؤ رضوان الله علیه که می رسد به مولا امیرالمؤمنین علیه اسلام می گوید یا علی به دادم برس و حضرت می فرماید کُن فی الکاشان(و خودش را ناگهان در کاشان می بیند)، این عبدالغفار هم که در کوهها می رفته و پا به فرار، می بیند آقایی به او رسید و می گوید عبد الغفار چیه اینقدر ناراحتی؟
آقا می فرمایند: برو شیراز پیش آقا شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم کار تو را اصلاح می کند. شیخ جعفر محلاتی هم یکی از علماء بزرگ آن زمان بود که پدر مرحوم آشیخ بها الدین محلاتی که از مراجع تقلید بود و همین سال چهارم انقلاب به رحمت خدا رفت که در علی بن حمزه که یکی از اولادان حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه است و همین دفعه هم ما رفتیم سر قبرش و فاتحه برایش خواندیم زیارت علی بن حمزه که رفتیم برای ایشان هم فاتحه خواندیم طبق تاریخی که روی قبرش نوشته شده است او حدود 60سال پیش به رحمت خدا رفته به هر حال آقا به او می فرمایند که ناراحت نشو برو شیراز وقتی رفتی پیش آیت الله شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم او به خود می آید و می بیند که در شیراز است و می پرسد که منزل آشیخ جعفر محلاتی کجاست؟
نشانش می دهند. شیخ جعفر هم شب خواب می بیند که حالا خواب بوده یا در عالم بیداری بوده اینها رو دیگه الان نمی شود در موردش بحث بکنیم حضرت به او سفارش می کنند که جوانی بنام عبدالغفار می آید پیش تو وقتی آمد از او کاملا پذیرایی کن و یک حجره ای در مدرسه به او بده تا او شروع کند به درس خواندن و بی نهایت از او مراقبت کن.
شیخ صبح مواظب بوده که ببیند او می آید و یک وقت می بیند که آمد و سلام کرد و می گوید اسمم عبدالغفار است.
می گوید برای چه آمده ای؟
جریان را تعریف میکند.
شیخ به او می گوید:
سِرِّ تو باید مخفی باشد و فقط من بدانم و شما ، در مدرسه یک حجره ای به او می دهند و شهریه ای هم برایش معین می کنند و به سبک طلاب در می آید کتاب درس هم به او می دهند و جامع المقدمات را و می گویند که: شروع کن به درس خواندن
عبدالغفار هم شروع می کند به درس خواندن .
این سرباز جوان شش سالی که آنجا درس می خوانده و یک کمی پیشرفت می کند به لحاظ علمی ، یک شب خادم آنجا که پیرمردی بوده مریض می شود و حالت تردد پیدا می کند و خوابش نمی برد و می بیند که حجره عبدالغفار روشن است و نوری غیر عادی است و این نور چراغ نیست که روشن است تا یک ساعت یا یک ساعت و نیم به اذان می شود و می بیند که عبدالغفار لباسش را پوشیده و آمد پشت در مدرسه و خادم هم طبق برنامه هر شب درب را قفل کرده بود و عبدالغفار رفت بلافاصله خادم پشت سر او آمد و می بیند که در قفل است و او نیست و متعجب می شود که موضوع چیست؟ و بعد هم نزدیکی های طلوع آفتاب می بیند که او آمد و رفت در حجره اش و این موضوع سبب می شود که مسئله را پیگیری کند و هر شب بعد از ساعت ۲ نیمه شب بلند می شده و خادم می دیده که بله این برنامه هر شب اوست و می آید پشت در و با اینکه درها قفل است این می رود بیرون و بعد نزدیکی طلوع آفتاب می آید.
یک روز می آید در حجره اش و می گوید عبدالغفار کجا می روی شبها ؟
می گوید سبب سؤالت چیست؟
می گوید باید بگویی اگر نگویی فریاد می زنم و سرّ تو را برای همه طلاب فاش می کنم....
#تشرفات
ظهور بسیار نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج