ما بازی را باختیم ولی وطن را نه! وطن همیشه وطن می ماند! سرت را بالا بگیر مرد! تو وطن داری را بُردی، گریه هایت را بگذار اینجا، در آغوش خودمان! ماهم میاییم کنارتان تا شما را در آغوش بگیریم و باهم اشک بریزیم اما نه اشک حقارت بلکه اشکی از سر غیرت! ما غیرت را دیدیم بچه ها! ما دویدن هایتان را دیدیم. ما عاشقانه تا لحظات آخر کنارتان دویدیم! ما از شما با گلبارانی عظیم استقبال می کنیم چون شما هنوز وطن را دارید! وطن، مادرانه شما را در آغوش می گیرد و بر زخم هایتان مرهم می گذارد! سرهایتان را بالا بگیرید! شما تصاحب کنندگان قلب های ما هستید!
برای تمامی شیر مرد های تیم ملی🇮🇷⚽
#سعید_عزت_الهی
#برای_ایران
#جام_جهانی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
من دختر شاه خیبر شکنم👊🏻
من آیینه زهرا و حسنم😌
#حضرت_زینب (س)
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
وقٺےعڪساتࢪومیبینم...!
-باخودمیگمچࢪازودنشناختمت💔!
-چرازودتࢪعاشقٺنشدم:)!
#حاج_قاسم
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
یا اباصالح....
عمر من قد نمی دهد !
به پروردگارت بگو کوتاه بیاید😔💔
#امام_زمان
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
گآهےخدآ
برآیتهمہپنجرههآرآمےبندد
وهمہدرهآرآ
قفلمےڪند...!
زیبآستاگرفڪرڪنے
آنبیرونطوفآنیستوخدآ
دآردازتومرآقبتمےڪند'🌿🌼
#خدا
#تلنگرانه
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هل من ناصر ینصرنی؟
پس کجایند آنان كِ میگفتند اگر
در زمان فلان امام بودم یاری میکردم امامم را ؛ مهدی تنهاست پس تو کجایی !!
#تلنگرانه
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی این حجم از خباثت را ببینی ولی باز از حرف و عمل امثال این پولی نژاد پیروی کنی ، باید برگردی و در هر چه فکر میکنی تردید کنی!!
#جام_جهانی
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت116🦋
روی پله های بالا نشستمو کتابود باز کردم.
نیست!!!
بیست بار کتابو زیر رو کردم ولی نبود.......
یعنی چی شد؟؟؟
نکنه دیده و برداشته؟؟؟
اگه دیده باشه بدبختم.
خوب حتما دیده دیگه وگرنه باید لای کتاب بود.....
شایدم یه جایی افتاده؟
سه روز بعد....
هنوز نتونستم اون نقاشی رو پیدا کنم.
از طرفی نمیدونم برسام دیدتش یا نه.
هر وقت میبینمش سرمو میندازم پایین که اصلا باهاش چشم تو چشم نشم...
بی بی دوباره به برسام گیر داده زن بگیره
و حتی یه دختر رو معرفی کرده و گفته اگه این دفعه برسام زن نگیره حلالش نمیکنه.
برسام یکم از بی بی مهلت خواسته...
نمیدونم این بی بی چرا یه نگاه به من بدبخت نمیکنه خو منو پیشنهاد بده مگه من چمه؟؟؟
تن و بدنم داره میلزره همش میترسم برسام زن بگیره...
ساعت ۸ شب بود.
بیخیال به تلوزیون چشم دوخته بودم.
بی بی هم تو اتاقش بود.
گوشیم زنگ خورد.
از روی میز برداشتمش.
شماره ی آرش بود.
_سلام آقا آرش.
با صدای گرفته ایی گفت.
_سلام.
گفتم.
_چیزی شده حالتون خوبه؟
گفت
_بی بی کجاست؟
گفتم.
_تو اتاقشه چطور گوشیو بدم بهش؟
گفت.
_نه با خودتون کار دارم.
نمیدونم چرا ولی صداش مضطرب بود.
دلم گواه بد میداد.
گفتم
_خوب بفرمایید؟من دارم نگران میشم.
گفت.
_نه هول نکنید فقط زنگ زدم بگم که...
بازم ساکت شد...
بند دلم پاره شد دیگه مطمئن شدم آرش حامل خبری بدیه که گفتنش برای خودشم سخته.
گفتم
_تو رو جان عزیزت بگو چی شده؟
گفت.
_آروم باشید میگم فقط نباید بی بی رو بترسونید راستش برسام تصادف کرده...
گوشام به چیزی که شنیدم شک داشت
با بهت پرسیدم.
_چی؟؟؟؟؟؟
گفت.
_اروم باشید حالش خوبه ما تو بیمارستانیم گفتم به شما بگم که یه جوری بی بی رو آماده کنید قلبش ناراحته.
گفتم
_اگه خوبه پس چرا بیمارستانید؟
گفت.
_خوب ادم تصادف میکنه دیگه سالم سالم که نیست.
گفتم.
_کدوم بیمارستان؟
گفت.
_براتون میفرستم آدرسو.
باشه ایی گفتمو قطع کردم.
قلبم تند تند میزد.
چه بلایی سرش اومده؟اگه حالش بد باشه چی؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت117🦋
رفتم بالا تو اتاقم.
اشکام سرازیر شد.
نمیتونستم برسامو تو حال بد تصور کنم.
نفسم داشت بند میومد.
تنها کاری که ذهنم رسید زنگ زدن به حدیث بود.
سر بوق دوم جواب داد.
_سلام عزیزم.
گفتم
_سلام حدیث؟
گفت.
_چیزی شده؟
گفتم.
_الان آرش زنگ زد گفت برسام تصادف کرده
گفت.
_یا خدا حالش خوبه؟؟محمد حسین گفت میره پیش برسام پس چرا به مت نگفت؟
گفتم
_نمیدونم اون گفت خوبه ولی دلم شور میزنه یه جوریم.
از طرفی گفت من به بی بی خبرو بدم ولی نمیتونم تنهام بیا کمکم کن من خودم دارم میلرزم.
گفت.
_الان میام تو آروم باش...
لباسامو با عجله پوشیدم.
انقدر تو اتاق چرخ زدمو خدا رو صدا زدم.
سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم.
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد.....
مدام حرفای آرشو تو ذهنم مرور میکردم تا مطمئن بشم که برسام حالش خوبه.
صدای در که اومد تند تند رفتم پایین.
حدیث که اومد دستای یخ زدمو تو دستای گرمش گرفت و گفت.
_چرا یخ زدی دلربا؟رنگتم پریده.
گفتم.
_نمیدونم فقط بیا بریم به بی بی بگیم بعدشم بریم بیمارستان....
گفت.
_با محمد حسین حرف زدم گفت حال برسام خوبه نگران نباش.
رفتیم تو .
بی بی هنوز تو اتاقش بود.
در اتاقو زدمو با صدای لرزونی صداش زدم.
گفت بریم تو.
منو حدیث رفتیم تو.
بی بی با دیدن صورت من انگار که از چیزی بو برده باشه گفت
_چی شده؟
حدیث با لحن آرام بخشی گفت.
_راستش بی بی جون آقا آرش زنگ زد گفت آقا برسام یه تصادف جزئی کرده و الان بیمارستان هستن ولی اصلا نگران نباشید گفتن حالشون خوبه فقط بریم بیمارستان.
بی بی یا زهرایی گفت و بلند شد.
نگران گفت
_کدوم بیمارستان مادر؟کجاست بچم؟
گفتم.
_بی بی حاضر شید باهم بریم.
منو حدیث رفتیم تو حال چند دقیقه بعد همرا بی بی رفتیم بیرون.
دایی حدیث با ماشین جلوی در بود.
سوار شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
بی بی زیر لب ذکر میگفت.
منم مدام صلوات میفرستادم که برسام سالم باشه...
ظاهرم آروم بود ولی در درونم غوغایی بود .
ماشین جلوی بیمارستان توقف کرد.
سریع پیاده شدمو جلوتر از بقیه وارد بیمارستان شدم
رفتم سمت پذیرش.
خانمی پشت کامپیوتر ایستاده بود.
گفتم.
_سلام برسام محبی کجاست؟
گفت
_سلام بیمارتون چه مشکلی داشته؟
گفتم
_گفتن تصادف کرده.!
چندتا دکمه زد و گفت.
_طبقه ی دوم اتاق ۲۱۰.
ممنونی گفتم.
بی بی و حدیث و داییش وارد راهرو شدن گفتم.
_بریم طبقه ی دوم.
سوار آسانسور شدیم.
دکمه ی طبقه ی ۲ رو فشار دادم.
درو دیوار تنگ آسانسور قصد خفه کردن منو داشتن.
با باز شدن در آسانسور سریع خودمو به بیرون پرت کردم تا هوا بهم برسه.
تو راهرو حرکت کردیم با چشم دنبال اتاق ۲۱۰ گشتم.
۲۰۷
۲۰۸.....۲۰۹
۲۱۰
پیداش کردم.
با دست اتاقو به بقیه نشون دادم.
رسیدم جلوی در دست بردم تا درو باز کنم که با صدای آرش متوقف شدم.
_درو باز نکنید یه لحظه.
همه برگشتیم سمت آرش.
تا به حال با روپوش سفید پزشکی ندیده بودمش. محمد حسینم کنارش بود.
بی بی گفت.
_برسام چی شده مادر؟
گفت.
_بریم یه جای خلوت تر یکم حرف بزنیم.
رفتیم یه گوشه
همه به دهن آرش خیره بودیم تا حرفش رو بگه.
آب دهنشوو قورت دادو گفت.
_اصلا نگران نباشیو حالش خوبه دستش فقط شکسته که کچ گرفتیم و چندتا زخم سطحی جای نگرانی نیست ولی برای اینکه خیالمون راحت شه من گفتم ازش چندتا عکس و آزمایش بگیرن....
حس کردم چیزی رو پنهان میکنه.
انگار یه چیزی هست که نگفته .
بی بی گفت
_خوب برم ببینمش؟
گفت
_الان خوابه یکم دیگه بیدار میشه بعدش چشم.
روی صندلی ها نشستیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه