🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت126🦋
_چرا جواب نمیدی؟کی هستی.؟
بازم سکوت بود ....
رفتم جلوتر.
عصبی گفتم
_اگه یه بار دیگه مزاحم بشی شمارتو میدم به پلیس.
قطع کردم و به درختی کنارم بود تکیه دادم.
_بیا شمارمو بده به پلیس....
سام بود که از کنار درخت پرید جلوم و باعث شد گوشیم از دستم بیوفته .از ترس دهنم قفل شد چسپیدم به درخت و با چشمای ترسیده نگاهش کردم.
خندید و گفت.
_سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده بود.....
قفسه ی سینم از شدت ترس بالا و پایین میشد.
نزدیک تر اومد اونقدر نزدیک که نفس هاش با صورتم برخورد میکرد.
آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم خودمو نبازم
ولی انگشتام حسابی یخ کرده بودن و پاهام جونی واسه ایستادن نداشتن..
به سختی گفتم.
_چته ؟چی از جون من میخوای؟
گفت
_خودتو.
چشمام پر از اشک شد گفتم
_چرا اذیتم میکنی؟مگه من چیکارت کردم؟
گفت
_خودت نمیدونی؟
گفتم
_اگه برسام بفهمه برات بد میشه من الان زن برادرتم.
پوزخندی زد و گفت.
_اون بازی واسه رد کردن کیانا بود منو که نمیتونید گول بزنید.
گفتم.
_تو اصلا برات مهمه چه بلایی سر برادرت اومده؟ندیدم بیایی بهش سر بزنی!
تو برادرشی ولی دوستاش مراقبشن.
گفت.
_تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن کوچولو..
خندید و گفت.
_نترس امشب باهات کاری ندارم امشبو خوش باش شاید اخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر.
تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه...
سرشو جلوتر اورد تا گونمو ببوسه که من سریع نشستم رو زمین و دستامو جلو صورتم گرفتم.
خندید و رفت.
تمام تنم میلرزید چشمامو محکم بسته بودم و روهم فشارشون میدادم.
صداش و حرفاش مدام توی گوشم میپیچید
(امشبو خوش باش شاید آخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه)
علف های خیس روی زمین کل چادرمو خیس کرده بود.
_دلربا خانم؟؟؟؟؟؟؟
صدای نگران و ترسیده برسام به گوشم خورد
اون کی اومد؟
_دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجانشستی؟؟؟؟؟؟؟
نفس نفس میزد
بغضم گرفت.
صداش بلند شد.
_دستتو از رو صورتت بردار ببینم.!!!!!
دستامو برداشتمو چشمامو باز کردم.
جلوم بود روی دیلچر نشسته بود و با چشمای نگران بهم خیره شده بود.
چطوری عاشق تو شدم و باعث آرامشم
ولی دقیقا یکی با همین چهره هست که ازش متنفرم ازش میترسم.
اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیرگریه.
_دلربا چی شده؟؟؟کسی اذیتت کرد؟؟؟
توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟؟
نگاهش کردم.
اما چیزی نتونستم بگم.
گفتنش چه فرقی میکنه وقتی دوستم نداری...
سکوتمو دید گفت.
_دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو.
با هق هق گفتم
_هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست.
با صدای لرزونی گفت.
_نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمین خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفافی افتاده؟؟؟
با درد هق زدم گفتم
_مگه برات فرقی هم میکنه؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟ازم دور شو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره.
مات نگاهم کرد.
دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگم همش تقصیر توئه که دلمو اسیر کردی ولی قلبت از سنگه.
دستمو به درخت تکیه دادمو ازجام بلند شدم.
تازه متوجه مردمی شدم که دور اطراف ما بودن و با تعجب بهمون خیره شده بودن.
چند قدم که برداشتم پاهام سست شد
تمام سعیمو کردم نیوفتم
_دلربا؟؟؟
اهمیتی بهش ندادم رفتم سمت رستوران
وارد که شدم رفتم سمت میز تا کیفمو بردارم.
بقیه با دیدنم تعجب کردن .
_دلربا چی شده؟؟.؟
صدای یا امام حسین بی بی به گوشم خورد.
به کیفم چنگ زدم ولی جونی تو دستام نمونده بود کیف از دستم ول شد..
سرم گنگ شده بود
صدای ترسیده ی مهسا به گوشم خورد.
_دماغت داره خون میاد.
همه چیز تار شد و با زمین سرد برخورد کردم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت127🦋
•برسام•
دیدم با تلفنش درگیره و رفت بیرون رستوران...
آرش رو نگاه کردم.
ولی حواسش نبود.
با آرنجم زدم به بازوش که نگام کرد.
آروم گفتم
_رفت بیرون.
گفت.
_خوب!
گاهی وقتا خیلی خنگ میشه یعنی همه چیز یادش رفت.
با حرص گفتم
_قرار بود امشب چی بشه؟
گفت
_اها یادم اومد خوب الان برو تنهاست بهترین موقعیته.
گفتم
_استرس دارم میترسم کل تصوراتم بهم بریزه.!
اخم کردو گفت.
_ما قبلا راجبش حرف زدیم بلاخره باید مطمئن بشی ازش.
سری تکون دادمو با چرخ های ویلچر ور رفتم تا حرکت کنه
بی بی گفت
_کجا مادر؟
گفتم.
_الان میام بی بی جون نگران نباشید.....
رفتم سمت در و بلاخره از در رفتم بیرون.
سرعتم از لاکپشت کمتر شده.
چشم چرخوندم تا پیداش کنم.
چشمم خورد به یه دختر که چادر سرشه و روی چمن کنار درختی نشسته و با دستاش صورتشو پوشنده.
دقت که کردم متوجه شدم خودشه.
چرا اونجوری اونجا نشسته.
سعی کردم سریع تر حرکت کنم.
قلبم به تپش افتاد.
تا رسیدن بهش کلی فکر جورواجور به ذهنم خطور کرد....
صداش زدم
_دلربا خانم؟؟؟؟
حرکتی نکرد متوجه لرزشش شدم.
انگار ترسیده بود...
گفتم.
_دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجا نشستی؟؟؟
حرف زدنم دست خودم نبودم و دیر فهمیدم که دلربا خطابش کردم دلربای خالی.
هیچ حرکتی نکرد.
اعصابم بهم ریخت سعی در کنترل صدام داشتم ولی خیلی موفق نشدمو صدام بالا رفت.
_دستتو از رو صورتت بردار ببینم!!!
دستاشو برداشت و نگاهشو بهم دوخت.
قلبم ریخت..رنگ و روش پریده بود..انگار هیچ خونی تو صورتش نبود...
مطمئنم اگه دستاشو لمس میکردم متوجه ی یخ بودنشون میشدم.
چشماش قرمز شده بود.
یهو شروع کرد به گریه کردن.
حالمو بدتر کرد.
گفتم.
_دلربا چی شده؟؟؟؟کسی اذیتت کرده؟؟؟
توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟
نگاهم کرد یه جوری که انگار تو چشماش کلی حرف نگفته داشت جوری که نفسم بند اومد.
طاقت نیاوردم گفتم.
_دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو...
انگار قسمم کارساز بود چون با هق هق لب باز کرد.
_هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست.
گفتم
_نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمیگ خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟
صدای گریه اش بلند تر شد.
با حرص جوری که انگار من مقصر باشم گفت.
_مگه برات فرقی هم میکنه؟؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟؟ ازم دورشو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره.....
دهنم بسته شد اخه دختر تو از من چی میدونی؟ که قضاوتم میکنی؟
با کمک درخت بلند شد.
به اطراف نگاه کرد.
به اطرافم نگاهیی کردم متوجه نگاهای مردم شدم.
راه افتاد خیلی سست راه میرفت هر لحظه امکان افتادنش بود نگران صداش زدم.
_دلربا؟؟؟؟
ولی اون توجه نکرد و ادامه داد....
اومدم برم که نگاهم به گوشیش افتاد که رو زمین بود برش داشتم.
صفحه اش خورد شده بودد....
مطمئنم اتفاق بدی افتاده ولی سوالم بی جواب موند...
چرخ هارو هل دادمو دنبالش راه افتادم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت128🦋
دلربل وارد رستوران شد.
من عقب مونده بودم.
وقتی رسیدم.
صدای بلند مهسا خانم که گفت
_دماغت داره خون میاد.
به گوشم خورد بعدم دلربا روی زمین سقوط کرد.
صدای جیغ بلند شد.
بقیه افرادی که تو رستوران بودن از صندلی ها بلند شدن و دور گرفتن تا بفهمن داستان چیه.
کارکنای رستوران هم جمع شدن.
من همون جوری نشسته بودم و توان هیج حرکتی نداشتم.
آرش رو دیدم که بالا سر دلربا نشست
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
طاقت نیاوردم از رو ویلچر بلند شدمو دویدم سمتشون.
کنارشون نشستم.
با صورت خونی دلربا روبه رو شدم..
صداش زدم.
_دلربا؟؟؟؟؟؟
بقیه انقدر غرق دلربا بودن که متوجه ی من نشدن.
آرش رو به محمو حسین گفت.
_زنگ بزن اورژانس.
بعدم داد زد.
_دورشو خلوت کنید....
کارکنای رستوران شروع به پراکنده کردن مردم کردن
رو به آرش گفتم
_خوب میشه؟
گفت.
_ضربان قلبش خوبه اما باید بریم بیمارستان.
صدای گریه های بی بی و حدیث و مهسا به گوش میخورد.
حدیث دلربا رو تکون میداد و صداش میزد....
دستام یخ زده بود .
دستمالی از جیبم در آوردم و صورتشو پاک کردم...
چرا آمبولانس لعنتی نمیاد...؟؟؟..
کلافه مشتی به زمین کوبیدم
صدای آژیر آمبولانس به گوشم خورد..و بعد چند دقیقه بعد دیدم محمد حسین داره پرستارا رو هدایت میکنه
رسیدن بالاسرش آرش اومد و منو نگه داشت و گفت.
_نگران نباش خوب.
دلم آشوب تر از این حرفا بود که با یه جمله آروم بشه....
تن بی جون دلربا رو روی برانکارد گذاشتن و بردن بیرون.
منو آرش تند سوار ماشین آرش شدیم که دنبال آمبولانس بریم.
محمد حسینم گفت
بقیه رو میاره
پشت ماشین حرکت کردیم
گفتم
_کاش میرفتم تو آمبولانس
گفت.
_آروم باش.
گفتم.
_چرا از دماغش خون اومد؟چرا ؟
گفت.
_من باید اینو از تو بپرسم رفتی پیشش چی شد؟قبلش که خوب بود.
گفتم
_منظورت چیه؟آرش درمورد من چه فکری میکنی؟ .
گفت.
_منظوری نداشتم فقط میخوان بدونم چی شده...
هرچی شد رو براش تعریف کردم.
___
چندبار طول راهرو رو طی کردم.
قلبم داشت تکیه تکیه میشد...
از طرفی باید جواب بقیه رو بدم بابت پاهام.
میدونم الان بی بی و بقیه برسن باید جواب پس بدم..
دکتر اومد بیرون.
منو آرش به سمتش هجوم بردیم.
گفتم.
_چی شد؟.
نگاهمون کرد و گفت
_چه نسبتی باهاش دارید.
آرش گفت
_من برادرشم
به من اشاره زد و گفت.
_ایشونم همسرشه.
گفت.
_شکر خدا الان حالش خوبه ولی درکل حالش مساعد نیست استرس و اضطراب براش اصلا خوب نیست فشارش خیلی پایین بود و بینیشم به خاطر فشار روحی و روانی که بهش وارد شده خون ریزی کرده.
رو کرد به ما گفت.
_شما خانوادش هستید باید بیشتر مراقبش باشید نزارید ناراحت بشه این حالات خطرناکه اگه ادامه پیدا کنه وضعش بدتر میشه به فکر درمانش باشید بازم میگم اگه قراره تو محیطی باشه که دچار تنش و اضطراب باشه ممکنه مشکلی قلبی پیدا کنه یا اعصاب ....
رو کرد بهم و گفت.
_شما شوهرشی باید بهش آرامش بدی بیشتر براش وقت بزار و باهاش حرف بزن اگه چیزی اذیتش میکنه سعی کن دورش کنی....
ممنونی بهش گفتمو دکتر رفت.
.روی صندلی ولو شدم..
آرش کنارم نشست.
گفت.
_وقتی بهوش اومد هم باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده هم باید بهش بگی.
.سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
ته راهرو بی بی و بقیه بودن که به سمتمون میومدن.
گفتم
_آرش ماجرای پاهام نقشه ی خودت بود پس خودت بهشون توضیح بده بعدم بهشون بگو فعلا چیزی به دلربا نگن تا خودم بگم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت129🦋
•دلربا•
پلک هامو باز کردم
ولی هم سرم هم پلک هام درد میکرد...
نگاهی به اطراف انداختم.
مهسا کنار تختم خوابیده بود.
آروم نشستم.
سرم توی دستمو آروم در اوردم.
همه چیزتا لحظه ی سقوطم مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد.
سرم تیر کشید.
خدایا چرا من انقدر تنهام؟
تورو به فاطمه ی زهرا منو از دست سام نجات بده دیگه خسته شدم.
اشکام پشت هم میریختن اما سعی کردم صدام بالا نره تا مهسا بیدار نشه.
حالم از هوای اتاق بهم خورد.
آروم از رو تخت رفتم پایین و کفشامو که پایین تخت بودن پوشیدم.
چادرم کنار تخت بود برداشتمشو سرم کردم.
چشمم به آینه ی روی دیوار افتاد.
چشمام و دماغم وقرمز شده بودن.
از صد کیلومتری داد میزنه که گریه کردم.
اشکامو پاک کردمو از اتاق خارج شدم.
توی راهرو خلوت بود.
نگاهم به صندلی های راهرو افتاد.
برسام روی ویلچر خوابش برده بود.
آرشم روی صندلی .
آروم از کنارشون عبور کردم.
همه جا ساکت بود.
فقط صدای صحبت های ریز پرستارا و صدای تی نظافت چی به گوش میخورد.
چشمم به ساعت خورد.
ساعت ۵ صبحه.
اروم رفتم تو حیاط.
روی نیمکتی نشستم.
حالا باید چیکار کنم؟
همین لحظه ی صدای آمبولانسی که با سرعت وارد حیاط بیمارستان شد توجه منو جلب کرد.
از بخش آورژانس چندتا پرستار با برانکارد نزدیک آمبولانس شدن
در پشتی آمولانس باز شد.
دختر جونی روی غرق خون روی تخت دراز کشیده بود و یه پسر جوون هم همراهش بود که دست و پاهاش زخم شده بود لباساش پاره بود و از سرش خون میومد اما اون فقط نگران حال دختر بود.
درحال بردنش به آورژانس بودن که یهو پرستاری داد زد.
_وایسا ضربانش رفت.
پرستاری با سرعت دستاشو روی سینه ی دختر قفل کرد و شروع به احیا کرد.
با ترس از جام بلند شدمو خیره نگاهشون کردم.
پسر اسم دختر رو فریاد زد و سعی کرد نزدیکش بشه اما راننده ی آمبولانس نگهش داشت تا جلو نره و سعی در آرام کردنش داشت.
اما پسر گریه میکرد و تقلا میکرد ولش کنه.
پرستار داد زد
_فایده نداره شوک.
دستگاه شوک رو نزدیک کردن و بهش شوک زدن.
۱بار
۲ بار
۳ بار
بلند شو
اشکام سرازیر شد.
پسر بلند فریاد زد.
_پریااااا جوووون من بلند شوووووو توروخدا تنهام نزاررررر من میمیرم پریااااااااا
شوک گفتن پرستار مدام تکرار میشد..
شوک
شوک
شوک
پرستار دیگه ایی با ناراحتی گفت.
_بسه مریم ازدستش دادیم دیگه شوک فایده نداره.
پرستاری که فهمیدم اسمش مریم بود روی زمین نشست
پسر فریاد زد.
_نههههه اون زندست توروخدا دوباره شوک بده من میدونم زندست بلند شوووو
پریاااااااااااااا.
راننده ی آمبولانس و چندتا مرد دیگه سعی در آروم کردن پسر داشتن ولی فایده نداشت اون محکم به سر و صورت خودش میکوبید و اسم دختر رو فریاد میزد.
اشکام پشت هم میریخت.
سوزش شدیدی توی قلبم حس کردم.
پارچه ی سفیدی روی صورت دختر کشیدن و اونو بردن.
پسر التماس میکرد که دختر رو نبرن.
باورش سخت بود دختری که تا چند لحظه ی قبل کنارش بود حالا دیگه نفس نمیکشه.
صدای گریم بلند شد.
_خدا بهش صبر بده....
برگشتم که با برسام مواجه شدم
این کی اومد
چهرش ناراحت بود انگار اونم مثل من شاهد این داستان غم انگیز بود.
صدای ناله های پسر تو کل فضا میپیچید.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت130🦋
چرخ ویلچر رو چرخوند و بهم نزدیک شد.
_خیلی درد ناکه ...
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
قلبم میسوخت روی صندلی نشستم.
گفت.
_نباید این صحنه رو میدیدی حالت خوب نیست یکم بفکر خودت باش الانم گریه نکن حالت بد میشه.....
گفتم.
_مهم نیست بلاخره باید بمیرم...
عصبی گفت.
_واسه چی همچین حرفی میزنی؟؟؟چرا همش دنبال مردنی؟ بس کن...
نگاهش کردم .
_زندگی خودمه پس به خودم مربوطه که دلم میخواد بمیرم یا نه.!!!
جلوتر اومد و با حرص گفت.
_تو همچین حقی نداری کی گفته زندگی خودته؟کی گفته؟؟؟
با حرص گفتم
_من گفتم من
عصبی تر شد و گفت
_تو غلط میکنی!!!!
با دهن باز نگاهش کردم
خودشم انگار از حرفی که زد متعجب بودسرشو انداخت پایینو گفت
_ببخشید
اهمیت ندادمو راه افتادم تا از بیمارستان خارج بشم
داد زد..
_وایسا کجا داری میری؟؟؟؟
ادامه دادم.
که چادرم از پشت با شدت کشیده شد و روی زمین نشستم و هینیی کشیدم.
مات نگاهش کردم اصلا جا خوردم.
گفت
_کجا واسه خودت راه افتادی داری میری؟چرا همش لج میکنی؟نمیزاری دو کلمه حرف بزنم.
خستم کردی هر کار دلت میخواد انجام میدی اصلا به حرف ادم گوش نمیکنی...
خیلی عصبی بود خیلییییی
ترسناک شده بود و باورم نمیشد این برسام باشه....
لال شده بودم.
گفت
_بگو بیرون اون رستوران لعنتی چه اتفاقی برات افتاد که اونجوری بهم ریختی؟ که به خاطرش تا ۵ صبح تو بیمارستان زیر سرم بودی.......
ساکت نگاهش کردم که داد زد.
_بگووووووووووووووووووو
از ترس چشمامو بستمو اشکام سرازیر شد.
صدای آرشو شنیدم.
_برسام آروم باش یه دقیقه بیا اینور...
برسام داد زد.
_آرش برو کنار حرف نزن.
بعدم با صدای کنترل شده ایی گفت
_گریه نکن حرف بزن...
با عصبانیت داد زدم گفتم
_اگه حرف نزنم چیکار میکنی؟اصلا به تو چه؟
از کی تو کارای من دخالت میکنی؟؟؟؟مگه تو کی هستی؟؟؟؟چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزن....
پرید وسط حرفمو داد زد.
_من عاشقتم
رگای گردنش بیرون زده بود و صورتش قرمز شده بود
قفل کرده بودم
چندبار حرفشو توی ذهنم تکرار کردم
من عاشقتم
عاشقتم
عاشق من؟؟؟امکان نداره!
هردو ساکت بهم خیره شده بودیم
_آقا چه خبره بیمارستانو گذاشتین رو سرتون اینجا جای دعوا نیست برو خونتون با زنت دعوا کن.
آرش جلو اومد و نگهبان بیمارستان و از ما دور کرد و مشغول صحبت باهاش شد...
گفتم
_دروغ میگی.!
صداش آروم تر شده بود انگار اصلا عصبی نشده باشه سر به زیر گفت
_به خدا دروغ نمیگم بعد حرف میزنیم الان فقط بهم بگو چی شده؟؟؟؟
لحن آروم و پشیمونش وادارم کرد تا حرف بزنم
_سام جلوم سبز شد تهدیدم کرد گفت امشبو خوش بگذرونم چون ممکنه اخرین شبی باشه که کنارشماها هستم گفت میاد سراغم....
دستاشو مشت کرد و محکم روی دسته های صندلی چرخدارش کوبید.
گفت..
_لعنتی ! چرا همون موقعه نگفتی؟؟اذیتت که نکرد؟ها؟فقط همینا رو گفت؟؟؟.
گفتم.
_نه .
آرش برگشت.
گفت
_کفترای عاشق به چه نتیجه ایی رسیدن؟
برسام عصبی گفت
_به این نتیجه که باید به حساب سام برسم.
متعجب گفت
_نگو که سام جلو رستوران بوده؟چیکار کرد چیزی گفت؟
برسام گفت.
_میگم بهت ولی فعلا دلربا خانم باید استراحت کنه
آرش هم تایید کرد و گفت
_برگردید تو اتاقتون دکتر چند ساعت دیگه میاد بیمارستان معاینه میکنه اگه بگه مرخصید میریم خونه.....
از روی زمین بلند شدم تا برم
_ببخشید شرمندم صدام بالا رفت کنترلمو از دست دادم شرمندم.
چیزی نگفتم راه افتادم سمت بیمارستان.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
این را بنویسید بر هر سطر کتاب...
یک روز بر سر اعتقاد خود میمیرم!
#بیو_شما
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
• وَقتـےازدنیـٰاتگذشتـےبرایِدنیایِبَقیهـ
میشـےدنیـٰایِیهـدنیـٰاآدم . . • ‹💚🌿›
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه نگاه کنی حالِ منِ آواره رو؟:)
اخه تویی پناه هر آواره ایی 🖤
#امام_حسین
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش بدانیم خدا میبیند
فرشتگان مینویسند
امام زمان می گرید
#امام_زمان
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
‹صُبح› یعنی
وسط قِصه تردید شما
کسی از در برسد ‹نـور›
تَعارف بکند . .💜🌱'
- سُهرابسپهری
#شعر
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
°🐥🌻°
مدیر حراست نظر لطفی به من داشت. روزی گفت: فلانی، یک جوان خوب سراغ نداری؟ میخواهیم کسی را استخدام کنیم.
گفتم: یک جوان خوب و امین میشناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگيرد. به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را کمی بلند میگذارد و روغن میزند و بخشی از درآمدش را صرف خریدن عطر میکند. یکی دو نفر از عموهایش هم از معاندین اسلام هستند.
خندید و گفت: این که وضعش خیلی خراب است! اصلا با ما و شرایطمان سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمان هستند. نمیشود نزدیک اداره بیاید.
گفتم: اینهایی که گفتم مشخصات پیامبر اسلام بود!!
#تلنگرانه
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ــــــــــ
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128