eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
132 دنبال‌کننده
822 عکس
609 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت یعنی متفاوت به اخر رسیدن...! و اگر نه مرگ پایان همه قصه هاست 💔🙂 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
▪️ اگه اینتر نشنال سال ۶۶ قمری بود: اعدام یک فعال مدنی موسوم به «شمر» توسط مختار ثقفی😂😂😂😂 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍁🍂🍁 خدایا !! کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به مقصدش نمی رسد..؟ فقیر به دنبال پول و شادی ثروتمند... ثروتمند در حسرت آرامش زندگی فقیر کودک به دنبال آزادی بزرگتر.... بزرگتر در حسرت سادگی کودک.... پیر در حسرت جوانی.... جوان در پی تجربه سالمند.... او در حسرت زندگی من.... من در حسرت زندگی او.... کدام پل شکسته است.. که هیچ کس به خانه اش نمیرسد...؟ ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
یڪ‌جاسوس‌اسرائیلے اجیرشدشھیدچمرانو‌ترور‌کنہ ! بعدازیڪ‌هفتہ‌تعقیب‌ومراقبٺ عاشق❤️رفتاروڪردارشون‌شد انصافاًیڪ‌هفتہ‌مراقب‌ما‌باشن چطورمیشہ؟!🤔 عاشــــق‌دین‌ومذهب ‌ما‌میشن‌یا ... ؟! کجاے‌کاریم... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
•••🌸💞'' مادر‌آمد اما‌ ایندفعه‌"پسر"نتوانست‌ جلوی‌پای‌مادر‌بلند‌شود...💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
یڪۍ از هم سنگࢪۍهاش دࢪ سوࢪیہ مۍگفت: -من بستن ڪمࢪبند ایمنۍࢪو دࢪ سوࢪیہ از محمودࢪضا یادگࢪفتم! وقتۍ مۍنشست پشت فࢪمون ڪمࢪبندش ࢪو مۍبست. یڪباࢪ بش گفتم: اینجا دیگہ چࢪا مۍبندۍ؟ اینجا ڪہ پلیس نیست! گفت: مۍدونۍچقدࢪ زحمت ڪشیدم باتصادف نمیࢪم؟ :) شھیدمحمودࢪضابیضائۍ🌱 ‌-خـاطرات‌شھدا ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
تعداد اعضا با اخرین پارت رمانی که دیشب گذاشتم یکی شد!😂 شکار صحنه ...😆
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت161🦋 باترس از جا پریدم. به اطرافم نگاه کردم بیمارستان. برسام؟؟ برسام کجاست!؟؟ باید بهش بگم که یادم اومده.. نگاهی به سرم توی دستم انداختم. اگه بکنمش خیلی دردم میاد... کیسه ی آب مقطر رو از پایه ی کنار تختم جدا کردمو توی دستم گرفتم. چادرم روی صندلی بود سرم کردمو از اتاقی که فقط من توش بودم و شبیه به قفس بود خارج شدم. خداکنه خواب نباشه و برسام کنارم باشه.. راهرو خلوت بود. بار سومه که اینجام پس میدونم کدوم سمتی برم.. از جلوی پرستار عبور کردم. خداکنه گیر نده.. چند قدم رفتم _کجا خانوم؟؟؟ بهش اهمیت ندادمو شروع کردم به دویدن. اونم جیغ جیغ کرد و افتاد دنبالم. نمیدونم چرا ولی انگار بهم یه جون دیگه دادن و کلی قدرت دارم. با سرعت رفتم بیرون که دیدمش روی نیمکت پارک نشسته بود .... بلند اسمشو صدا زدم. _برسامممممممممم شوک زده از جاش پرید و اطرافو نگاه کرد. وقتی منو دید مات نگاهم کرد. ولی من نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم به سمتش دویدم. چند قدمیش که رسیدم ایستادم. به چشماش خیره شدم. لب زد‌ _دلربا. گفتم‌ _جانم؟ چشمام تار شده بود اشکامو پس زدم تا بهتر ببینمش. گفت. _یادت میاددد..... گفتم‌ _اره همشو یادمه تو کجا بودی؟تو این دوماه کجا بودی اونجا چه اتفافی افتاد؟؟؟ نفس راحتی کشید و گفت. _دیگه نمیخوام حتی بهش فکر کنم تو منو یادت نمیاد... لبخند زدم‌ _خیلی زیبا بود حالا عروس خانم بیا برو رو تخت. برگشتمو به پرستار نگاه کردم. _من خوبم... اومد حرفی بزنه که صدای ارشو شنیدم. _مشکلی نیست من پزشکم اون حالش خوبه شما بفرمایید منم الان میام کارای ترخیصشو انجام میدم... پرستار نگاهی به من کرد و رفت. _آقا آرش... لبخند دلنشینی زد. _سلام زن داداش دیگه مارو نمیزنی که؟ خندیدممم. نگاهم به فرهاد افتاد که مظلومانه یه گوشه ایستاده بود... گفتم. _خوبی؟ گفت. _اره تو خوبی منم خوبم. برگشتیم خونه ی عدنان. ساره فهمید من چم شده فشارش افتاد عدنانم نزاشته دست به چیزی بزنه. دیگه وقتی رفتیم خونشون برسام گفت به خاطر این اتفاق خوب میخواد همه رو شام بده. فرهاد نمیخواست بیاد میخواستم برم راضیش کنم ولی برسام راضیش کرد خیلی هم باهم جور شدن نمیدونم وقتی مت بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد کلی سوال دارم که بی جواب مونده... منتظرم امشب بگذره تا از برسام بپرسم... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت162🦋 توی رستوران نشسته بودیم و منتظر سفارش بودیم. ذهنم رفت سمت اون شبی که سام بیرون رستوران تهدیدم کرد.... صدای برسامو کنار گوشم شنیدم. _به چی فکر میکنی خانم؟؟ نگاهش کردم اولین بار بود کنارم مینشست شاید دو دلیل داشت یکی دلتنگی و دیگری احساس مالکیتی که به من داشت. گفتم. _یاد اون شب تو دربند افتادم یادته بعد اون شب تو حیاط بیمارستان کلی سرم داد کشیدی؟؟؟ شرمنده نگاهم کرد و گفت. _حالا من یه اشتباهیی کردم هی یادم بنداز... گفتم. _بدون تا اخرین روزی که زنده باشم اینو یادت میارم تازه اگه بازم کار بد کنی یادت میارم.. خندید و گفت. _مهم نیست تو فقط باش. گفتم‌ _هوی زشته حیات کجا رفته؟هی به دختر نامحرم خیره میشی؟؟؟ گفت. _عجب؟ گفتم. _مگه دروغ میگم ما هنوز نامحرمیم... نفس عمیقی کشید و گفت. _باشه محرم شدیم تلافی میکنم انقدر نگات میکنم که خسته شی... گفتم _اوه کی میره این همه راهو دارم یه برسام جدیدترتر میبینم... گفت. _جدیدترتر؟؟ گفتم. _اره با اونی که توجنگل دیدم با اونی که روی پل نجاتم داد با اونی که باهاش زندگی کردم و حتی با اونی که برای اولین بهم گفت عاشقمه فرق داری... غم خاصی نشست تو نگاهش سرشو انداخت پایینو گفت. _وقتی جلوی چشمام از دستت دادم و دوماه بیخبر بودم همه میگفتن تو دیگه برنمیگردی میخوای چه رفتاری کنم؟من دارم میمیرم فقط میخوام زودتر برگردیم مال خودم شی... بغض خاصی که تو صداش بود منو به گریه انداخت.... اصلا حواسمون نبود اون همه ادم همراه ما تو رستوران بودن. آرش شوخ بازیش گل کرد و گفت. _کفترای عاشق بگید مام گریه کنیم... همین حرفش باعث شد همه بخندن. شام رو آوردن.. آروم مشغول خوردن بودم. اروم بهش گفتم. _یه سوال بپرسم؟؟ گفت. _بفرما گفتم. _سام چی شد؟؟ با دستمال دستشو پاک کرد و گفت. _فعلا زندانه.. گفتم. _واقعا؟؟تاکی میمونه اونجا؟ گفت. _معلوم نیست حالا بعد حرف میزنیم... آرش شده بود راوی غصه ی من و برسام و به سوالای ساره و عدنان جواب میداد. اما فرهاد فقط گوش میداد... بعد شام برگشتیم خونه فرهاد که رفت. به اصرار عدنان و ساره قرار شد برسام و آرش اینجا بمونن... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت163🦋 همه خسته بودن و خوابیدم ولی من خوابم نمیومد... ذهنم پر از سوال بود و انگار یه انرژی خاصی داشتم کلی توجام غلت زدم ولی فایده نداشت بلند شدمو رفتم بیرون.. آرش و برسام تو یه اتاق بودن اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم پشت بوم. که دیدم آرش اونجا نشسته و بیرونو نگاه میکنه.یعنی اونم خوابش نبرده..؟؟ آرش برام مثل یه برادر بود حس برادری خاصی بهش دارم. رفتم جلوتر _خوابتون نمیاد؟ با دیدن من جا خورد و بلند شد. گفت‌ _بیدارین شما؟؟ گفتم. _نه من خوابم این روحمه ...چه سوالیه میپرسین؟؟؟ ابرویی بالا انداخت و گفت. _الحمدالله همون دلربا خانم همیشگی هستید.. جلوتر رفتمو لبه ی پشت بوم نشستم. نشست. گفتم. _چرا نخوابیدین.؟ گفت. _ذهنم درگیره... گفتم‌ _یکم از بعد ناپدید شدم من بگید حس میکنم حرف زدن برای برسام سخته انگار یه چیزایی رو نمیتونه به من بگه ولی مطمئنم شما میدونید چیه و میتونید بگید میخوام موبه مو از بعد پرت شدنم تو آب بدونم ... آهییی کشید و گفت. _برای منم گفتن یه سری چیزا سخته ولی فک میکنم حقتونه همه چیزو بدونید برسام نمیخواد چیزی بگه تا ناراحت نشید. این دوماه خیلی دوماه بدی بود برای همه و بیشتر از همه برای برسام. نگاهی به آسمون انداخت و ادامه داد _من اون شب تو قایق نبودم منو برسام با کمک هادی دوست برسام که پلیس بود رد سام رو تا اون کشتی گرفتیم من و هادی یکم دیرتر رسیدیم و برسام با دوتا از پلیسای همونجا اومدن تو کشتی.. طبق چیزایی که میدونم بعد پرت شدن شما تو آب برسام پرید تو آب تا نجاتتون بده ولی هرچی گشت نتونست پیداتون کنه و حتی خودشم داشت غرق میشد که سام نجاتش داد. گفتم‌ _سام؟ سرشو تکون داد و گفت. _بعدش ما رسیدیم دریا که کشتی برگشت ساحل و برسام بیهوش بود نیروی دریایی و غواصا وآمبولانس بودن برسام که بهتر شد کنار ساحل منتظر بودیم تا غواصا پیداتون کنن برسام خیلی حالش خراب بود... وقتی دیدم انقدر جست وجو طول کشیده حدس زدم شما غرق شدید و دور از جونتون باید منتظر جسدتون باشیم خوب تو اون شرایط این فکر طبیعی بود.. اما به برسام چیزی نگفتم میدونستم این فکر به ذهنش رسیده ولی هرگز باور نمیکنه. خورشید طلوع کرده بود که غواصا برگشتن ولی خبری نبود یکی از غواصا جلو اومد و گفت. (متاسفانه نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.) برسام عصبی یقه ی اون بیچاره رو گرفت و گفت. (مگه رفته بودی جسدشو پیدا کنی؟؟؟من اونو زنده میخوام) سعی کردم کنترلش کنم تا دعوا نکنه چون اون لحظه خیلی عصبی شد و باورش نشد ولی ..... سکوت کرد و هاله ایی از اشک تو چشماش جمع شد.. گفتم _ولی چی ؟؟؟ گفت. _برسام نمیخواد اینجاشو شما بدونید... گفتم. _مگه چی شده؟توروخدا بهم بگید خودتون گفتید حقمه بدونم.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت _ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: