فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💙🦋』
بیا ای ماه من 🌙
چراغ راه من 🕯
بیا ای اخرین مقصود🚶🏻♀....
بیا یابن الحسن 🌼
#امام_زمان
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
『🌥✨』
°
°
بار هجرانِ تُو ،
بَر دوش گران است هنوز ؛
چشم نَرگس ،
بھ شقایق نگران است هَنوز...!!
#امام_زمان
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت11🦋
حس کردم فردی جلومه.
سرمو بلند کردم که دیدمش خودش بود.
صدای دویدن اون چند نفر اومد.
برگشتم که دیدمشون وایسادن.
این پسره بدون نگاه کردن بهم از کنارم رد شد و رو به اون پسرا گفت
_مشکلی پیش اومده؟
اروم از جام بلند شدم.
یکیشون گفت.
_نه تو برو پی کارت مسئله خانوادگیه.
پوزخندی زدو گفت.
_چه خانواده ی جالبی ۶ تا پسر با یه دختر؟اونوقت نسبتتون چیه؟
پسره عصبی اومد سمت ما که دوستش دستشو کشید و گفت.
_ول کن بریم تا سرو کله ی پلیس نیومده.
اونا رفتن .
داشتم نفس نفس میزدم.
برگشت سمتم ولی نگام نکرد
کتشو به طرفم گرفت.
گفت.
_اینو بپوشید.
گفتم.
_نمیخوام.
گفت.
_لباستون مناسب نیست اینو بپوشید.
نگاهی به لباسم انداختم دستای سفیدم از زیر تور کاملا مشخص بود و یقه ی لباس هم خیلی باز بود.
کتو گرفتمو پوشیدم.
گفت.
_بابت رفتار برادرم واقعا معذرت میخوان و واقعا من بهش نگفتم اینکارو کنه اون حتی نمیدونه ما همو دیده بودیم.
گفتم
_باشه ممنون
گفت .
_میرسونمتون خونتون حتما خانوادتون نگران شدن.
گفتم
_باید برم خوابگاه خونم تهران نیست و خودم میرم.
گفت
_باشه ولی میبرمتون خوب نیست با این وضع این موقع شب تنها باشید.
دیگه جون فک زدن نداشتم دنبالش راه افتادم.
سوار یه مزدا مشکی شد
منم رفتمو جلو نشستم.
ادرسو بهش گفتمو اونم حرکت کرد
موندم الان به خانم صفایی چی بگم از دیشب نبودم.
نگاهش کردم
باورم نمیشه اینا خیلی شبیه ان.
صورت بی نقص چشمای آبی موهای خرمایی دماغ خوب و ته ریش...
صورت جذاب و مردونه ایی داره.....
همین جور بهش خیره شده بودم.
خوشگله ها!
خوب باشه به تو چه؟مبارک صاحابش
اینا به درد تو نمیخورن خصوصا اون داداش عوضیش.
وایییی نگو یادش افتادم تنم لرزید.
صدای سرفه اش بلند شد برگشت نکام کردو گفت.
_ببخشید حرفی دارین؟چیزی میخوایین؟
گفتم.
_نه چطور؟
گفت
_اخه ده دقیقه است به من خیره شدید.
اوووه سوتی دادم شدید.
بیخیال گفتم.
_شما دوتا خیلی به هم شبیه هستین.
لبخندی زد و گفت
_همه همینو میگن فکر میکنن دوقلوییم و همیشه مارو اشتباه میگیرن.
اوه چه خوشگل میخنده.
گفتم
_مگه دوقلو نیستین؟
گفت .
_نه اون دوسال از من بزرگتره.
متعجب گفتم
_شوخی میکنی؟دست انداختی منو مگه میشه دوقلو نباشید ولی انقدر شبیه باشید؟
گفت .
_نه جدی میگم واقعا دوقلو نیستیم.
سری تکون دادمو سرمو گذاشتم رو شیشه و چشمام گرم شد ولی قار و قور شکمم نزاشت بخوابم.
ماشین ایستاد.
گفت.
_رسیدیم.
جلوی خوابگاه بودیم
تشکر کردمو پیاده شدم.
وایییی الان چی بگم به اونا.
رفتم سمت درو زنگو زدم.
برگشتم هنوز نرفته بود
داشت با گوشیش ور میرفت حتما داره به نامزدش پیام میده از این دختر چادریا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت12🦋
صدای خانم بهرامی به گوشم خورد.
_بله؟
گفتم.
_منم خانم بهرامی دلربا.
گفت.
_تویی وایسا.
گفتم
_باز کنید.
گفت
_صبر کن.
چند لحظه بعد
درباز شد خانم صفایی و بهرامی با چهره های درهم جلوی در ظاهر شدن
انگار خیلی شکارن
گفتم .
_سلام بابت نبودم بهتون توضیح میدم من....
صفایی حرفمو قطع کردو گفت.
_بسته نمیخوام دروغاتو بشنوم خانم رستگار .
بعدم چمدونم و ساکو کیف و کلا هرچی مال من بود و پرت کرد بیرون.
مات بهشون خیره شدم.
گفتم.
_خانم صفایی چرا اینجوری میکنی،؟
صدای باز شدن در ماشین اومد.
برگشتم که دیدم پسره از ماشین پیاده شدو با تعجب مارو نگاه کرد..
صدای صفایی منو از نگاه کردن به اون وا داشت
_دیگه بسته جمع کن از اینجا برو دیگه حق نداری اینجا بمونی .
گفتم..
_اخه چرا؟مگه من چیکار کردم.؟
عصبی داد زد.
_بگو چیکار نکردی؟دیگه از دست تو کارات خسته شدم از سر و وضعت از بی نظمی هات از از دیشب تا حالا هم معلوم نیست کدوم گوری بودی وبا چند نفر بودی.!از لباسات مشخصه
اشکم داشت درمیومد داشت بهم تهمت میزد.
با بغض گفتم
_داری اشتباه میکنی من!
گفت
_خوبه خوبه مظلوم بازی درنیار میدونی امروز چی تو وسایلت پیدا کردم؟
گفتم
_چی؟
گفت
_مواد
با تعجب گفت .
_مواد؟موادچیه؟
خنده ی عصبی کردو گفت
_کمتر خودتو به اون راه بزن همون موادایی که به بچه های خوابگاه میفروختی شیلا دیده تو مواد دادی دست بچه ها تو وسایلت هم مواد بود هم کلی پول
با حیرت نگاهش کردم دیگه داشت اشکم درمیومد و کنترلش واقعا سخت بود.
نگاهم به ساختمون افتاد بچه ها کله هاشونو از پنجره ها انداخته بودن بیرون.
ابروم رفت.
گفتم
_من مواد ندادم دست کسی.
گفت.
_ببین دختری بی آبرو اگه زنگ نزدم پلیس و اون مواد و نشونشون ندادم به خاطر بی پدرو مادر بودنته باید برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی خوب تربیتت نکردن.
اینو گفت و درو محکم بست.
جوری که از صداش چشمامو بستم
و بعد اشکام جاری شد.
حسابی خورد شدم.
نگاهی به وسایلم کردم.
دیگه بسته دیگه باید تموم بشه.
بدون دست زدن به وسایل راه افتادم سمت خیابون اصلی
صدای پسره رو شنیدم.
_خانم؟کجا میرین وسایلتون؟
بدون اینکه برگردم گفتم..
_برو پی کارت به وسایل من کار نداشته باش.
پا تند کردمو رفتم سمت خیابون اصلی.
نگاهم به پل عابر پیاده افتاد.
به سمتش حرکت کردم.
اشکام یکی پس از دیگری روی صورتم میریختن.
از پله ها بالا رفتم خلوت بود.
دیگه باید برای همیشه تموم بشه.
دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت13🦋
از بالای پل به پایین نگاه کردم
خلوت بود ماشین زیاد نبود
و به خاطر همین خلوت بودن ماشینا با سرعت زیاد میروندن.
اشکامو پاک کردم
پامو گذاشتم رو نرده ها و رفتم لبه ایستادم همونجایی که مردم دستشونو میزارن وپایینو نگاه میکنم.
ستون کناریمو با دستم نگه داشتم
دیگه باید تمومش کنی دلربا
دیگه باید تموم بشه.
باصدای کسی متوقف شدم.
_یا امام حسین خانم وایسا .
برگشتم که دیدمش وایییی این چی از جون من میخواد؟
گفتم
_چته؟واسه چی دنبال من امدی؟برو رد کارت...
دوباره نگاهمو به خیابون دادم.
که گفت
_توروخدا اینکارو نکن میدونم به خاطر اون حرفا ناراحت شدید ولی ارزششو نداره بیاین پایین .
عصبی گفتم.
_چی از جونم میخوای؟اومدی اینجا نقش قهرمانای داستانا رو بازی کنی؟فکر کردی چون منو از دست داداشت و اون پسرای ولگرد نجات دادی دیگه شدی قهرمان؟مگه نگفتم دنبال من نیا اومدی بدبختی منو ببینی؟
گفت
_نه من فقط...
حرفشو بریدمو گفتم
_تو فقط چی؟ها؟بیا ببین من چقدر بدبختم دلت خنک شد؟حقارتمو دیدی خوشحالی؟حالا برو پی کارت.
گفت.
_ببینین دارین اشتباه فکر میکنید من فقط قصدم کمکه شما دارین اشتباه میکنید با خودکشی هیچی درست نمیشه همه چیز بدتر میشه شما نباید ناامید باشید خداهست و حواسش به بنده هاش هست.
عصبی با صدایی که از شدت گریه نازک شده بود گفتم.
_تموم کن این مسخره بازیا رو خدا اگه حواسش هست چرا من انقدر بدبختم خدا منو نگاهم نمیکنه .
گفت
_اشتباه نکنید خدا همه رو نگاه میکنه و کمکشون میکنه به خانوادتون فکر کنید به آشناهاتون که وقتی خبر مرگ شمارو میشنون چه حالی میشن.؟
به گریه گفتم.
_من خانواده ندارم من یتیمم از ۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم خدا مامان و بابامو ازم گرفت و تو پرورشگاه بزرگ شدم هیچ خانواده ایی منو به فرزندی نگرفت. تو مدرسه عذاب کشیدم به بچه هایی که مامان و بابا داشتن حسادت میکردم .
همیشه همه تا فهمیدن بی پدرمادرم یا بهم ترحم الکی کردن و گفتن اخی بیچاره اخی طفلی و یا بهم گفتن بی پدرمادر و ازم دوری کردن تو مدرسه هرکی میفهمید من پدرو مادرم ندارم ازم دور میشد میگفتن بچه های بی پدرومادر بی ادبن.
هق هقم بیشتر شد دماغمو بالا کشیدمو ادامه دادم نمیدونستم چرا ولی انقدر بهم فشار اومده بود که باید خالی میشدم
_از یه جایی به بعد دیگه به کسی نگفتم پدرو مادر ندارم مدرسه تموم شد باید میرفتم دانشگاه و همچنین از پرورشگاه هم باید میرفتم واسه یه دختر تو این شهر بزرگ بی پشت پناه زندگی کردن خیلی سخته. توخوابگاه موندن صبح تا ظهر دانشگاه رفتن بعد ازظهرم کار کردن تا بتونم خرج خودمو دربیارم حتی خوابگاهم کسی نمیدونست من یتیمم
تاحالا چند جا مختلف کار کردم و هنرا کار درس خوندم گفتم حتما تو این جامعه یه جایی واسه من هست بادرس خوندن و تلاش کردن درست میشه ولی نشد.
نفس گرفتمو با هق هق گفتم
_بعدشم اون عوضی منو دزدید و برد پیش برادر تو اون میخواست ...
حالام که از اونجا پرتم کردن بیرون جلوی همه بی آبرو شدم بهم تهمت زدن که یه دختری هرزه ی مواد فروشم.
زار زار گریه کردم باصدای بلند گفتم
_من دیگه خستم دارم داغون میشم دیگه بستمه میخوام بمیرم دلم برای مامان و بابام تنگ شده اینجا دیگه واسه من جایی نیست میخوام آروم بخوابم و دیگه بیدار نشم همه جا تاریک باشه و ساکت دیگه هیچ کس نباشه حتی دیگه فکرم نکنم به هیچ چیز .....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت14🦋
اشکامو با دستم پاک کردم
سرش پایین بود.
گفتم .
_اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم نمیدونم برو بزار راحت باشم..
اینو گفتمو
چشمامو بستمو خودمو رها کردم.
ولی لباسم از پشت کشیده شد و افتادم زمین.....
کمرم تیر کشید.
چشمامو باز کردم که دیدمش.
کنارم نشسته بود و ترسیده نگاهم میکرد.
نشستمو گفتم.
_چرا اینجوری کردی؟
گفت
_خودکشی کار خوبی نیست شما خدارو دارید نباید قاتل خودتون بشید.
گفتم
_پس چیکار کنم؟ها؟کجا برم؟دیگه جایی واسه زندگی ندارم پدرومادر پولدارم ندارم تگ و تنها چیکار کنم؟برم تو پارک بخوابم خوبه؟
ساکت شد هه مثل اینکه فهمید حق با منه.
از جام بلند شدم اومدم دوباره برم بالا که گفت.
_اگه یه جایی واسه موندنتون پیدا بشه مشکلتون حل میشه؟
گفتم
_خودت داری میگی اگه ...پیداهم بشه من پول زیادی ندارم پول رهن و اجاره بدم ببین خودمو خلاص کنم بهتر از اینه که برای زنده موندم گدایی کنم یا هرشب تن فروشی کنم الان بمیرم حداقلش کثیف نیستم .
سری تکون دادو شرمنده گفت.
_به خداوندی خدا میدونم چی میگی ولی من نمیتونم بزارم جلوی چشمم یه ادم بمیره اونم فقط به خاطر اینکه جایی برای زندگی کردن نداره ... شما همراه من بیا میبرمت یه جای امن اونجا بمونی.
اخم کردمو گفتم
_چی شد؟الان داری بهم ترحم میکنی؟یا واسم نقشه کشیدی؟
پوووفی کردو گفت.
_نقشه چیه میدونم من یه مردم و اعتماد کردن یه دختر تنها تو این شرایط به یه مرد کار عاقلانه ایی نیست ولی حاضرم قسم بخورم هیچ قصدی ندارم فقط میدونم بی دلیل جلوی من ظاهر نشدید که من راحت از کنارتون بگذرم حتما خدا میخواد من کمکتون کنم .
نمیدونم چرا ولی حرفاش یه جوری بود درست نمی فهمیدم چی میگه ولی یه اعتماد خاصی به حرفاش داشتم.
تردیدمو دید گفت.
_خانم به امام حسین قسم میخورم عزیزتر از امام حسین ندارم که برات قسم بخورم خوب به امام حسین قسم میخورم که نمیخوام به شما آسیبی بزنم قصدم کمک کردنه .
نفسمو با صدا بیرون دادم که گفت
_بریم؟
گفتم
_کجا؟
گفت
_یه جای امن نگران نباش خانوادم اونجان.
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم.
ماشینش پایین پل بود سوار شدیم که دیدم وسایلم صندلی عقبه کی اینارو برداشت؟
راه افتادیم.
یکم میترسم بلاخره اینم برادر اونه دیگه
وارد یه کوچه شدیم.
جلوی یه در سفید رنگ ترمز کرد.
پیاده شدو در حیاطو باز کرد.
ماشینو برد داخل و خاموشش کرد.
گفت
_شما پیاده شید من برم داخل یه اطلاعی بدم که شما اینجایید.
سری تکون دادمو پیاده شدم.
اونم رفت داخل خونه.
چه حیاط بزرگ و با صفایی بود.
یه باغچه ی کوچیک داشت.
که توش چندتا درخت و کلی گل بود.
گوشه ی خیاطم تخت بود که چندتا پشتی روش گذاشته بودن.
واییی خیلی خوبه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت15🦋
خونه ی قدیمی بود ولی خیلی بزرگ بود هم خودش هم حیاطش.
چشمامو بستم
که صدای پایی شنیدم.
چشمامو باز کردم.
صدای پسره اومد.
_بفرمایید بی بی گوهر اینم همون خانمی که گفتم.
نگاهم به پیرزنی افتاد که قد خمیده ایی داشت ولی چهرش خیلی مهربون بود.
گفتم
_سلام.
لبخندی زدو گفت
_سلام به روی ماهت دخترم خوبی مادر؟
منم لبخند زدمو گفتم
_بله ممنونم.
گفت.
_بیا جلو مادر .
رفتم جلوتر و فاصله رو کم کردم.
منو در آغوش کشید.
عطر خوش گلاب بینیمو نوازش داد
ازش جدا شدم که گفت
_خوب خوشگل خانم اسمت چیه؟
نگاهی به پسره انداختم و گفتم.
_دلربا.
لبخندش پررنگ تر شد.
گفت.
_چه قشنگ چقدرم بهت میاد دل منو که بردی.
خندیدمو گفتم
_لطف دارین.
دستمو فشرد و گفت
_گوهرم بچه ها منو بی بی گوهر صدا میکنن توهم اگه قابل بدونی بگو بی بی تو هم باشم.
سرمو تکون دادمو گفتم
_ممنونم حتما من که مادربزرگ ندارم اتفاقا خیلیم خوشحال میشم که شما رو بی بی صدا بزنم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم گفت.
_خوب مادر بیا بریم تو زشته اینجا
بعدم رو به پسره گفت
_برسام مادر وسایل دلربا جان بیار تو.
پس اسمش برسامه.
برسامی چشمی گفت و رفت سمت ماشین.
منم با بی بی رفتم تو.
وارد که شدم یه راهرو بود اولین چیزی که دیده میشد یه راه پله بود یه تعداد پله بود که میرفت طبقه ی بالا و یه تعداد پله بود که میرفت پایین احتمالا اون پایین زیز زمینی چیزی باشه.
سمت چپ راهرو آشپزخونه بودو یکم جلوترس یه راهروی کوچیک بود بی بی گفت اونجا حموم و دستشوییه
سمت راستم یه
پذیرایی بود با یه دست مبل ساده به سبک قدیمی که توش چوب کار شده بود و خیلی زیبا بود و تهش یه در بود وارد که میشدی یه دست مبل هم اونجا بود و یه پنجره ی بزرگ و قدی پشتش یه حیاط خلوت کوچیک بود.
تا اینجا که خیلی خوبه محو زیبایی این خونه شدم....
بی بی تعارف کرد تا روی مبلا بشینم.
منم نشستم که گفت.
_برم یه دمنوش برات بیارم خستگیت دربره.
گفتم..
_نه شما زحمت نکشید من چیزی لازم ندارم.
گفت.
_بشین تعارف نکن.
و رفت سمت آشپزخونه.
همین لحظه برسام با وسایل من اومد تو.
گفتم.
_چی راجع به من به بی بی گفتی؟
به دیوار تکیه دادو سر به زیر گفت.
_هیچی راستشو گفتم.
سری تکون دادمو گفتم .
_خوب این وضع تا کی قراره ادامه پیدا کنه مهمون یه روز دو روز نه چند سال.
بی بی در جوابم گفت.
_تا وقتی ازدواج کنی و بری سر خونه و زندگیت میتونی اینجا بمونی.
نگاهم بهش افتاد با یه سینی اومده بود.
لبخندی زدمو گفتم
_خوب بی بی خانم شاید من تا ۱۰ سال دیگه ازدواج نکردم نمیشه که همیشه همین جا بمونم تازه شما منو نمیشناسین من غریبه ام اصلا نمیفهمم واسه چی قبول کردید من اینجا بمونم.؟؟
بی بی دمنوشو داد دستم و یکی هم به برسام داد.
برسام تشکری کرد و روی مبلی نشست و به زمین خیره شد.
بی بی گفت
_چون میدونستم تو میایی !
متعجب گفتم:میدونستین؟
سر تکون دادو گفت :دیشب نزدیک اذان صبح خواب دیدم همسر مرحومم اومد بهم گفت به زودی برات یه مهمون میاد باید مراقبش باشی سفارششو کردن.کل امروز منتظر بودم یکی بیاد در بزنه تا که برسام اومده و گفت برام یه زحمتی داره متوجه شدم اون مهمونی که شوهرم گفتو برسام با خودش اورده بعدم برام تعریف کرد که چی شده وقتیم که چشمم بهت افتاد مطمئن شدم خودتی.
برسام متعجب به بی بی نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو انداخت پایین.
حرف هاش عجیب بودگفتم
_من واقعا متوجه نمیشم اخه...
بی بی سری تکون دادو گفت.
_اخه نداره عزیزم مهم اینه که تو باید پیش خودم بمونی جات اینجا امنه.
دیگه حرفی نزدم درگیر حرف های این زن شده بودم.
بعدش همراه برسام رفتم طبقه ی بالا.
از پله ها که بالا میرفتی جایی که پله تموم میشد درست سمت راست یه راهرو بود که سه تا اتاق داشت. یه اتاق ته راهرو و دوتای دیگه رو به روی هم
سمت چپم بعد از نرده یه راهرو بود مشابه راهروی سمت راست اونم سه تا اتاق داشت به همون شکل.
برسام گفت.
_اتاق اول سمت راست مال پدربزرگم بود و درش باز نیست. و اتاق ته راهرو مال منه ولی اون یکی خالیه اتاقای سمت چپم هر سه خالی هستن از بین این ۴ تا هرکدومو دوست داشتین بردارین.
اتاقا رو دونه دونه نگاه کردم و اتاق ته راهروی سمت چپو برداشتم درست روبه روی اتاق برسام ته اون یکی راهرو فاصله ی اتاق من تا اتاق برسام تقریبا ۲۰ متر میشد اگه پله رو در نظر نگیریم راهروی درازی میشد و البته یکم ترسناک.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
ایشونم از پرسنل فراجا بودند💐
ایشون حتی نامزدشون هم رهاشون کرده به خاطر شغلشون ولی همچنان این راه رو دارن ادامه میدن🙂
واقعا چطور بعضیا دلشون میاد به همچنین پلیسایی فوحش بدن؟!😓
#پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من این روزها...
مطمئن نیستم....
که حقیقتا سربازیم...
یا سربار...!؟
#امام_زمان
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از |دلتنگ کربلا|
«🖤🥀»
بیسببنیستشماجلوهیاسرارشدی
اولینفاطمههـــستیکهحرمدارشدی:)
🖤¦↫#السݪامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🥀¦↫#وفاتحضرتمعصومه
•••━
Ali Fani - Be Taha Be Yasin (UpMusic).mp3
5.29M
به طاها...
به یاسین ...
به معراج احمد...
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
خیلی قشنگه حتما بخونید:
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه
#مادر
#دلنوشته
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت16🦋
وسایلمو داخل اتاقم گذاشت و خداحافظی کوتاهی کرد.
نشستم رو تخت و به اتاق نگاه کردم.
کنار در کمد بزرگی بود.
رو به ی کمد تخت دونفره ایی بود
کنار تخت پنجره ی قدی بزرگی بود.با پرده های بنفش
اتاق ساده و شیکی بود.
رفتم سمت کمد.
وسطش آینه بود و زیر آینه چندتا کشو بود.
دو طرف آینه هم درای بزرگ بود که داخلشون لباس آویزون میکردن.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
موهام کمی بهم ریخته شده بودن.
کت برسامو از تنم در اوردم
بوی خوش یاسی روی لباس بود
منو وادار کرد تا دوباره لباسو بود کنم.
کتو گذاشتم رو صندلی.
لباس قشنگی بود.
ولی دیگه به دردم نمیخورد.
رفتم سراغ چمدونم و تو لباسام گشتم تا یه هودی و شلوار گشاد برداشتم
کلا لباسام گشاد بودن هم راحتن هم خفن.هودی صورتیمو پوشیدمو تا زیر باسنم بود شلوار هم رنگ هودیمو پوشیدم.
موهامو باز کردم.
از توی کیفم برس برداشتمو موهامو شونه کردم.
اخیششش.
راحت شدم
ولو شدم رو تخت و ثانیه نکشید خوابم برد.
با نور خورشید که میخورد تو صورتم بیدار شدم.
نشستم رو تختو اطرافمو نگاه کردم.
من کجام؟
خاک تو سرت خونه ی بی بی هستی دیگه.
اها یادم اومد.
خمیازه ایی کشیدمو بلند شدم.
موهای طلائی رنگمو شونه زدمو دم اسبی بستم
لباسامم که خوبن.
کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم.
حوله ی دست و صورتمو برداشتمو رفتم پایین.
سر و صدا از آشپزخونه میومد
قبل رفتن به آشپزخونه وارد راهروی کوچیک شدم تا برم دستشویی.
خوب حالا دستشویی کدومه؟
دراولو باز کردم بعله خودشه.
رفتم داخل بعد شستن دست و صورتم.
صورتمو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه.بین آشپز خونه و راهروی بهداشت(منظورم جای حموم ودستشوییه)یه در بود که ظاهرا اتاق
بی بی اونجاست بنده خدا نمیتونه از این پله ها بره و بیاد.
بوی قرمه سبزی مستم کرد.
وارد که شدم برسامو دیدم که کنار ظرف شویی ایستاده بودو چایی میخورد.
ولی منو ندیده بود.
بلند سلام کردم.
_سلام.
با صدای من به خودش اومد و نگام کرد
که چشماش چهارتا شد.
شروع کرد به سرفه کردن و بعد سرشو انداخت پایین
خاکبرسرم خفه شد.
هول شدمو رفتم سمتش و گفتم
_چی شد خوبی؟
سرشو یه نشونه ی مثبت تکون دادو کمی از من فاصله گرفت ولی هنوز داشت سرفه میکرد و قرمز شده بود
گفتم.
_ اب میخوری؟من چیکار کنم؟نمیری خونت بیوفته گردنم؟
از آشپزخونه رفت بیرونو در همون حال گفت
_نه ممنون خوبم ببخشید من برم شما راحت باشید
گفتم
_باشه فقط بی بی کجاست؟
گفت
_رفته خونه ی همسایه زود میاد.
اینو گفت و عین جن غیب شد.
وا چرا همچنین کرد؟
صدای بهم خوردن در حیاط نشون از رفتنش میداد.
رفتم واسه خودم چایی ریختم .
رو میز هم پنیر بود هم کره و مربا
دلم پنیر خواست.
صبحونمو که خوردم.
تمام وسایلو مرتب کردم و ظرفا رو هم شستم زندگی تو خوابگاه ادمو تنبل بار نمیاره.
بعدش رفتم تو پذیرایی.
تلوزیونو روشن کردم ولی چیز خاصی نداشت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت17🦋
کلافه تلوزیونو خاموش کردم.
گوشیمم که از وقتی دزدیده شدم خبری ازش ندارم کلی پول جمع کردم تا اونو خریدم و دزد بیشعور گوشیمو به فنا داد وایی حتما بچه ها نگرانم شدن.
اخ پولام پولام تو کیفم بودن الان پول از کجا بیارم؟
از سر قبرت بیار .
از سرقبرم؟چشم حتما میارم صبر کن مردم میرم میارم.
باشه منتظرم
انقدر منتظر بمون دختری شل مغز تا زیرت علف سبز شه.
اولا شل مغز خودتی دوما درجریانی که بعد ناهار باید بری سرکار.
هییییی خاک برسرم چرا زودتر نمیگی؟
چون دوست داشتم.
باصدای در از دعوا کردن با خودم دست برداشتمو پنجره رو نگاه کردم.
بی بی بود.
رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام کردم
بی بی با دیدنم لبخند زد و جوابمو به گرمی داد و گفت.
_به دختر عزیزم خوبی مادر؟
جواب دادم.
_بله ممنون.
نگاهی به اطراف انداختو گفت.
_برسام منو ندیدی؟
گفتم
_چرا دیدم رفت بیرون
سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه و گفت.
_ظرفارو برسام شسته؟
گفتم
_نه بی بی من شستم مگه بلده ظرف بشوره؟
بی بی خندید و گفت
_دستت درد نکنه مادر
اره که بلده آشپزی هم بلده.
گفتم.
_ایول پس یه کدبانویه واسه خودش حالا کی شوهرش میدین؟
بی بی سعی داشت جلوی خندشو بگیره ولی نتونست و خندید
گفت.
_واییی دختر حرفا میزنی پسرم مردیه واسه خودش .
سری تکون دادمو گفتم .
_چرا آشپزی و ظرف شستن بلده؟اصلا واسه چی اینکارو میکنه؟
بی بی نگاهم کردو گفت.
_چون یه مرده.
گفتم
_خوب بی بی من که میدونم مرده میگم چرا
بی بی دستشو به علامت سکوت بالا برد و من ساکت شدم گفت.
_یه مرد واقعی کمک خانومای خونه میکنه و بار از دوششون برمیداره نه اینکه لنگ بزاره رو لنگ تا زنا کار کنن.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_چه عجیب.!اونوقت چرا اون یکی داداشش اینجوریه؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت18🦋
بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت
_چی بگم مادر .
گفتم.
_ برسام بهتون گفته دیشب چی شد؟
سری تکون دادوگفت.
_اره گفته من واقعا ازت معذرت میخوام
گفتم
_شما چرا بی بی شما که تقصیری ندارید.
لبخندی به روم زد
گفتم.
_بی بی تاحالا کسی بهتون گفته بود قشنگ میخندین؟
بی بی خندید و گفت.
_اره برسام همیشه اینو میگه
داشتم با بی بی حرف میزدم که صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد صدای یاالله برسام.
بی بی نگاهی بهم انداختو گفت.
_برو مادر برو یه چیزی بپوش .
گفتم
_بی بی من که لباس تنمه.!
گفت.
_اره ولی مناسب نیست جلو نامحرم عزیزم برسام هم معذب میشه.
اخم ریزی کردمو گفتم
_بی بی اگه معذبه من میرم از اینجا
بی بی دستمو گرفت و گفت.
_نه عزیزم من به خاطر جفتتون میگم ولی اگه راحتی باشه مادر.
سری تکون دادم.
تقه ایی به در خورد و بعد در باز شد.
صدای برسام تو خونه پیچید
_بی بی جونم اومدی؟ما گشنمونه.
بی بی با گرمی جوابشو داد.
_اره مادر تا دست و روتو بشوری سفره رو میزارم.
برسام جلوی آشپزخونه ظاهر شد با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_چشم فقط کمک نمیخوایین؟
بی بی گفت
_نه مادر تو برو دلربا کمکم میکنه.
سری تکون دادو رفت.
با بی بی سفره را روی میز پهن کردیم.
چند دقیقه بعد هر سه پشت میز مشغول خوردن غذا بودیم دستپخت بی بی واقعا خوشمزه بود.
همه سکوت کرده بودیم.
فکرم در گیر کارم بود اگه برم اونجا ممکنه سام پیدام کنه؟
نه پس ممکن نیست خوب میره ادرستو از اون یارو که دزدیدتت میگیره دیگه.
اییی خوب چیکار کنم؟
اگه سام بیاد اینجا پیش بی بی اون وقت میفهمه من اینجام که.....
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_چرا نمیخوری دخترم؟خوشمزه نشده؟
نگاهی به بشقابم انداختم راست میگفت داشتم با غذام بازی میکردم
سر بلند کردم تا جواب بی بی رو بدم اما برای چند لحظه با برسام چشم تو چشم شدم و اون زود نگاهشو دزدید
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت19🦋
گفتم.
_نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده
من یه لحظه حواسم پرت شد.
بعدم با اشتها غذامو تموم کردم.
بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نزاشتم و خودم شستم.
بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه.
بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام.
تو قسمت اول پذیرایی نبود
رفتم قسمت دوم.
نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود.
رفتم و مقابلش ایستادم.
بشکنی زدم که چشماشو باز کرد.
با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین .
تک سرفه ایی کرد و گفت.
_با من کاری داشتین؟
گفتم.
_الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه.
سری تکون دادو گفت.
_بله درسته.
گفتم
_خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه.
اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت.
_نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد.
متعجب گفتم
_چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه
از جاش بلند شد و گفت.
_درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه.
رفت بیرون.
دنبالش رفتم.
رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین.
مگه اونجا چیه؟
میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم.....
رفتم بالا و لباس عوض کردم.
یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم.
یه شلوار جین ابی و شال صورتی.
چتری های طلائیمو مرتب کردم
رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم.
از سررضایت لبخند زدم.
چشمام روشن تر از قبل شده بود.
من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده
از پله ها رفتم پایین.
رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم.
گفت.
_بیا تو مادر.
رفتم داخل.
نشسته بود رو تخت.
گفتم
_بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام.
لبخندی زدو گفت.
_برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش.
ازش خداحافظی کردمو رفتم.
رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
اگر میخوای بالا بری و رشد کنی،باید از امروز متفاوت شروع کنی🔥
▪متفاوت گام برداری
▪متفاوت غذا بخوری
▪متفاوت فکر کنی
▪متفاوت کار کنی
#انگیزشی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
『 بــیت الـحسیــن』
امروز رفتم باز پیش پلیس مترو ( قبلا به پلیسای اون ایستگاه نامه داده بودم) ایشون برگشت گفت قبلا هم دا
نامشونو دادم تکمیل کنن😊 ( اون روز ماموریت براشون پیش اومد و وقت نکردن بنویسن )
برای سلامتی تمام پدرایی که برای امنیت ما از وقت گذروندن با بچه هاشون میگذرن صلوات بفرستیم🙂💐
#پلیس
جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر
گیرم کهبوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر!؟...💔
#امام_رضا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از مبتـلا بـہ حࢪم...(:
درعجبمازڪسانیڪه
هزارانگناهحقالناسمیڪنند،
ولیمعتقداندیڪقطرهاشڪ
برایحسینعضامنبهشتآنهاست'!
شھیدچمران