🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت16🦋
وسایلمو داخل اتاقم گذاشت و خداحافظی کوتاهی کرد.
نشستم رو تخت و به اتاق نگاه کردم.
کنار در کمد بزرگی بود.
رو به ی کمد تخت دونفره ایی بود
کنار تخت پنجره ی قدی بزرگی بود.با پرده های بنفش
اتاق ساده و شیکی بود.
رفتم سمت کمد.
وسطش آینه بود و زیر آینه چندتا کشو بود.
دو طرف آینه هم درای بزرگ بود که داخلشون لباس آویزون میکردن.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
موهام کمی بهم ریخته شده بودن.
کت برسامو از تنم در اوردم
بوی خوش یاسی روی لباس بود
منو وادار کرد تا دوباره لباسو بود کنم.
کتو گذاشتم رو صندلی.
لباس قشنگی بود.
ولی دیگه به دردم نمیخورد.
رفتم سراغ چمدونم و تو لباسام گشتم تا یه هودی و شلوار گشاد برداشتم
کلا لباسام گشاد بودن هم راحتن هم خفن.هودی صورتیمو پوشیدمو تا زیر باسنم بود شلوار هم رنگ هودیمو پوشیدم.
موهامو باز کردم.
از توی کیفم برس برداشتمو موهامو شونه کردم.
اخیششش.
راحت شدم
ولو شدم رو تخت و ثانیه نکشید خوابم برد.
با نور خورشید که میخورد تو صورتم بیدار شدم.
نشستم رو تختو اطرافمو نگاه کردم.
من کجام؟
خاک تو سرت خونه ی بی بی هستی دیگه.
اها یادم اومد.
خمیازه ایی کشیدمو بلند شدم.
موهای طلائی رنگمو شونه زدمو دم اسبی بستم
لباسامم که خوبن.
کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم.
حوله ی دست و صورتمو برداشتمو رفتم پایین.
سر و صدا از آشپزخونه میومد
قبل رفتن به آشپزخونه وارد راهروی کوچیک شدم تا برم دستشویی.
خوب حالا دستشویی کدومه؟
دراولو باز کردم بعله خودشه.
رفتم داخل بعد شستن دست و صورتم.
صورتمو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه.بین آشپز خونه و راهروی بهداشت(منظورم جای حموم ودستشوییه)یه در بود که ظاهرا اتاق
بی بی اونجاست بنده خدا نمیتونه از این پله ها بره و بیاد.
بوی قرمه سبزی مستم کرد.
وارد که شدم برسامو دیدم که کنار ظرف شویی ایستاده بودو چایی میخورد.
ولی منو ندیده بود.
بلند سلام کردم.
_سلام.
با صدای من به خودش اومد و نگام کرد
که چشماش چهارتا شد.
شروع کرد به سرفه کردن و بعد سرشو انداخت پایین
خاکبرسرم خفه شد.
هول شدمو رفتم سمتش و گفتم
_چی شد خوبی؟
سرشو یه نشونه ی مثبت تکون دادو کمی از من فاصله گرفت ولی هنوز داشت سرفه میکرد و قرمز شده بود
گفتم.
_ اب میخوری؟من چیکار کنم؟نمیری خونت بیوفته گردنم؟
از آشپزخونه رفت بیرونو در همون حال گفت
_نه ممنون خوبم ببخشید من برم شما راحت باشید
گفتم
_باشه فقط بی بی کجاست؟
گفت
_رفته خونه ی همسایه زود میاد.
اینو گفت و عین جن غیب شد.
وا چرا همچنین کرد؟
صدای بهم خوردن در حیاط نشون از رفتنش میداد.
رفتم واسه خودم چایی ریختم .
رو میز هم پنیر بود هم کره و مربا
دلم پنیر خواست.
صبحونمو که خوردم.
تمام وسایلو مرتب کردم و ظرفا رو هم شستم زندگی تو خوابگاه ادمو تنبل بار نمیاره.
بعدش رفتم تو پذیرایی.
تلوزیونو روشن کردم ولی چیز خاصی نداشت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت17🦋
کلافه تلوزیونو خاموش کردم.
گوشیمم که از وقتی دزدیده شدم خبری ازش ندارم کلی پول جمع کردم تا اونو خریدم و دزد بیشعور گوشیمو به فنا داد وایی حتما بچه ها نگرانم شدن.
اخ پولام پولام تو کیفم بودن الان پول از کجا بیارم؟
از سر قبرت بیار .
از سرقبرم؟چشم حتما میارم صبر کن مردم میرم میارم.
باشه منتظرم
انقدر منتظر بمون دختری شل مغز تا زیرت علف سبز شه.
اولا شل مغز خودتی دوما درجریانی که بعد ناهار باید بری سرکار.
هییییی خاک برسرم چرا زودتر نمیگی؟
چون دوست داشتم.
باصدای در از دعوا کردن با خودم دست برداشتمو پنجره رو نگاه کردم.
بی بی بود.
رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام کردم
بی بی با دیدنم لبخند زد و جوابمو به گرمی داد و گفت.
_به دختر عزیزم خوبی مادر؟
جواب دادم.
_بله ممنون.
نگاهی به اطراف انداختو گفت.
_برسام منو ندیدی؟
گفتم
_چرا دیدم رفت بیرون
سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه و گفت.
_ظرفارو برسام شسته؟
گفتم
_نه بی بی من شستم مگه بلده ظرف بشوره؟
بی بی خندید و گفت
_دستت درد نکنه مادر
اره که بلده آشپزی هم بلده.
گفتم.
_ایول پس یه کدبانویه واسه خودش حالا کی شوهرش میدین؟
بی بی سعی داشت جلوی خندشو بگیره ولی نتونست و خندید
گفت.
_واییی دختر حرفا میزنی پسرم مردیه واسه خودش .
سری تکون دادمو گفتم .
_چرا آشپزی و ظرف شستن بلده؟اصلا واسه چی اینکارو میکنه؟
بی بی نگاهم کردو گفت.
_چون یه مرده.
گفتم
_خوب بی بی من که میدونم مرده میگم چرا
بی بی دستشو به علامت سکوت بالا برد و من ساکت شدم گفت.
_یه مرد واقعی کمک خانومای خونه میکنه و بار از دوششون برمیداره نه اینکه لنگ بزاره رو لنگ تا زنا کار کنن.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_چه عجیب.!اونوقت چرا اون یکی داداشش اینجوریه؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت18🦋
بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت
_چی بگم مادر .
گفتم.
_ برسام بهتون گفته دیشب چی شد؟
سری تکون دادوگفت.
_اره گفته من واقعا ازت معذرت میخوام
گفتم
_شما چرا بی بی شما که تقصیری ندارید.
لبخندی به روم زد
گفتم.
_بی بی تاحالا کسی بهتون گفته بود قشنگ میخندین؟
بی بی خندید و گفت.
_اره برسام همیشه اینو میگه
داشتم با بی بی حرف میزدم که صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد صدای یاالله برسام.
بی بی نگاهی بهم انداختو گفت.
_برو مادر برو یه چیزی بپوش .
گفتم
_بی بی من که لباس تنمه.!
گفت.
_اره ولی مناسب نیست جلو نامحرم عزیزم برسام هم معذب میشه.
اخم ریزی کردمو گفتم
_بی بی اگه معذبه من میرم از اینجا
بی بی دستمو گرفت و گفت.
_نه عزیزم من به خاطر جفتتون میگم ولی اگه راحتی باشه مادر.
سری تکون دادم.
تقه ایی به در خورد و بعد در باز شد.
صدای برسام تو خونه پیچید
_بی بی جونم اومدی؟ما گشنمونه.
بی بی با گرمی جوابشو داد.
_اره مادر تا دست و روتو بشوری سفره رو میزارم.
برسام جلوی آشپزخونه ظاهر شد با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_چشم فقط کمک نمیخوایین؟
بی بی گفت
_نه مادر تو برو دلربا کمکم میکنه.
سری تکون دادو رفت.
با بی بی سفره را روی میز پهن کردیم.
چند دقیقه بعد هر سه پشت میز مشغول خوردن غذا بودیم دستپخت بی بی واقعا خوشمزه بود.
همه سکوت کرده بودیم.
فکرم در گیر کارم بود اگه برم اونجا ممکنه سام پیدام کنه؟
نه پس ممکن نیست خوب میره ادرستو از اون یارو که دزدیدتت میگیره دیگه.
اییی خوب چیکار کنم؟
اگه سام بیاد اینجا پیش بی بی اون وقت میفهمه من اینجام که.....
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_چرا نمیخوری دخترم؟خوشمزه نشده؟
نگاهی به بشقابم انداختم راست میگفت داشتم با غذام بازی میکردم
سر بلند کردم تا جواب بی بی رو بدم اما برای چند لحظه با برسام چشم تو چشم شدم و اون زود نگاهشو دزدید
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت19🦋
گفتم.
_نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده
من یه لحظه حواسم پرت شد.
بعدم با اشتها غذامو تموم کردم.
بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نزاشتم و خودم شستم.
بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه.
بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام.
تو قسمت اول پذیرایی نبود
رفتم قسمت دوم.
نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود.
رفتم و مقابلش ایستادم.
بشکنی زدم که چشماشو باز کرد.
با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین .
تک سرفه ایی کرد و گفت.
_با من کاری داشتین؟
گفتم.
_الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه.
سری تکون دادو گفت.
_بله درسته.
گفتم
_خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه.
اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت.
_نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد.
متعجب گفتم
_چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه
از جاش بلند شد و گفت.
_درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه.
رفت بیرون.
دنبالش رفتم.
رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین.
مگه اونجا چیه؟
میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم.....
رفتم بالا و لباس عوض کردم.
یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم.
یه شلوار جین ابی و شال صورتی.
چتری های طلائیمو مرتب کردم
رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم.
از سررضایت لبخند زدم.
چشمام روشن تر از قبل شده بود.
من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده
از پله ها رفتم پایین.
رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم.
گفت.
_بیا تو مادر.
رفتم داخل.
نشسته بود رو تخت.
گفتم
_بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام.
لبخندی زدو گفت.
_برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش.
ازش خداحافظی کردمو رفتم.
رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
اگر میخوای بالا بری و رشد کنی،باید از امروز متفاوت شروع کنی🔥
▪متفاوت گام برداری
▪متفاوت غذا بخوری
▪متفاوت فکر کنی
▪متفاوت کار کنی
#انگیزشی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
『 بــیت الـحسیــن』
امروز رفتم باز پیش پلیس مترو ( قبلا به پلیسای اون ایستگاه نامه داده بودم) ایشون برگشت گفت قبلا هم دا
نامشونو دادم تکمیل کنن😊 ( اون روز ماموریت براشون پیش اومد و وقت نکردن بنویسن )
برای سلامتی تمام پدرایی که برای امنیت ما از وقت گذروندن با بچه هاشون میگذرن صلوات بفرستیم🙂💐
#پلیس
جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر
گیرم کهبوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر!؟...💔
#امام_رضا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از مبتـلا بـہ حࢪم...(:
درعجبمازڪسانیڪه
هزارانگناهحقالناسمیڪنند،
ولیمعتقداندیڪقطرهاشڪ
برایحسینعضامنبهشتآنهاست'!
شھیدچمران