🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت15🦋
خونه ی قدیمی بود ولی خیلی بزرگ بود هم خودش هم حیاطش.
چشمامو بستم
که صدای پایی شنیدم.
چشمامو باز کردم.
صدای پسره اومد.
_بفرمایید بی بی گوهر اینم همون خانمی که گفتم.
نگاهم به پیرزنی افتاد که قد خمیده ایی داشت ولی چهرش خیلی مهربون بود.
گفتم
_سلام.
لبخندی زدو گفت
_سلام به روی ماهت دخترم خوبی مادر؟
منم لبخند زدمو گفتم
_بله ممنونم.
گفت.
_بیا جلو مادر .
رفتم جلوتر و فاصله رو کم کردم.
منو در آغوش کشید.
عطر خوش گلاب بینیمو نوازش داد
ازش جدا شدم که گفت
_خوب خوشگل خانم اسمت چیه؟
نگاهی به پسره انداختم و گفتم.
_دلربا.
لبخندش پررنگ تر شد.
گفت.
_چه قشنگ چقدرم بهت میاد دل منو که بردی.
خندیدمو گفتم
_لطف دارین.
دستمو فشرد و گفت
_گوهرم بچه ها منو بی بی گوهر صدا میکنن توهم اگه قابل بدونی بگو بی بی تو هم باشم.
سرمو تکون دادمو گفتم
_ممنونم حتما من که مادربزرگ ندارم اتفاقا خیلیم خوشحال میشم که شما رو بی بی صدا بزنم
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم گفت.
_خوب مادر بیا بریم تو زشته اینجا
بعدم رو به پسره گفت
_برسام مادر وسایل دلربا جان بیار تو.
پس اسمش برسامه.
برسامی چشمی گفت و رفت سمت ماشین.
منم با بی بی رفتم تو.
وارد که شدم یه راهرو بود اولین چیزی که دیده میشد یه راه پله بود یه تعداد پله بود که میرفت طبقه ی بالا و یه تعداد پله بود که میرفت پایین احتمالا اون پایین زیز زمینی چیزی باشه.
سمت چپ راهرو آشپزخونه بودو یکم جلوترس یه راهروی کوچیک بود بی بی گفت اونجا حموم و دستشوییه
سمت راستم یه
پذیرایی بود با یه دست مبل ساده به سبک قدیمی که توش چوب کار شده بود و خیلی زیبا بود و تهش یه در بود وارد که میشدی یه دست مبل هم اونجا بود و یه پنجره ی بزرگ و قدی پشتش یه حیاط خلوت کوچیک بود.
تا اینجا که خیلی خوبه محو زیبایی این خونه شدم....
بی بی تعارف کرد تا روی مبلا بشینم.
منم نشستم که گفت.
_برم یه دمنوش برات بیارم خستگیت دربره.
گفتم..
_نه شما زحمت نکشید من چیزی لازم ندارم.
گفت.
_بشین تعارف نکن.
و رفت سمت آشپزخونه.
همین لحظه برسام با وسایل من اومد تو.
گفتم.
_چی راجع به من به بی بی گفتی؟
به دیوار تکیه دادو سر به زیر گفت.
_هیچی راستشو گفتم.
سری تکون دادمو گفتم .
_خوب این وضع تا کی قراره ادامه پیدا کنه مهمون یه روز دو روز نه چند سال.
بی بی در جوابم گفت.
_تا وقتی ازدواج کنی و بری سر خونه و زندگیت میتونی اینجا بمونی.
نگاهم بهش افتاد با یه سینی اومده بود.
لبخندی زدمو گفتم
_خوب بی بی خانم شاید من تا ۱۰ سال دیگه ازدواج نکردم نمیشه که همیشه همین جا بمونم تازه شما منو نمیشناسین من غریبه ام اصلا نمیفهمم واسه چی قبول کردید من اینجا بمونم.؟؟
بی بی دمنوشو داد دستم و یکی هم به برسام داد.
برسام تشکری کرد و روی مبلی نشست و به زمین خیره شد.
بی بی گفت
_چون میدونستم تو میایی !
متعجب گفتم:میدونستین؟
سر تکون دادو گفت :دیشب نزدیک اذان صبح خواب دیدم همسر مرحومم اومد بهم گفت به زودی برات یه مهمون میاد باید مراقبش باشی سفارششو کردن.کل امروز منتظر بودم یکی بیاد در بزنه تا که برسام اومده و گفت برام یه زحمتی داره متوجه شدم اون مهمونی که شوهرم گفتو برسام با خودش اورده بعدم برام تعریف کرد که چی شده وقتیم که چشمم بهت افتاد مطمئن شدم خودتی.
برسام متعجب به بی بی نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو انداخت پایین.
حرف هاش عجیب بودگفتم
_من واقعا متوجه نمیشم اخه...
بی بی سری تکون دادو گفت.
_اخه نداره عزیزم مهم اینه که تو باید پیش خودم بمونی جات اینجا امنه.
دیگه حرفی نزدم درگیر حرف های این زن شده بودم.
بعدش همراه برسام رفتم طبقه ی بالا.
از پله ها که بالا میرفتی جایی که پله تموم میشد درست سمت راست یه راهرو بود که سه تا اتاق داشت. یه اتاق ته راهرو و دوتای دیگه رو به روی هم
سمت چپم بعد از نرده یه راهرو بود مشابه راهروی سمت راست اونم سه تا اتاق داشت به همون شکل.
برسام گفت.
_اتاق اول سمت راست مال پدربزرگم بود و درش باز نیست. و اتاق ته راهرو مال منه ولی اون یکی خالیه اتاقای سمت چپم هر سه خالی هستن از بین این ۴ تا هرکدومو دوست داشتین بردارین.
اتاقا رو دونه دونه نگاه کردم و اتاق ته راهروی سمت چپو برداشتم درست روبه روی اتاق برسام ته اون یکی راهرو فاصله ی اتاق من تا اتاق برسام تقریبا ۲۰ متر میشد اگه پله رو در نظر نگیریم راهروی درازی میشد و البته یکم ترسناک.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
ایشونم از پرسنل فراجا بودند💐
ایشون حتی نامزدشون هم رهاشون کرده به خاطر شغلشون ولی همچنان این راه رو دارن ادامه میدن🙂
واقعا چطور بعضیا دلشون میاد به همچنین پلیسایی فوحش بدن؟!😓
#پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من این روزها...
مطمئن نیستم....
که حقیقتا سربازیم...
یا سربار...!؟
#امام_زمان
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از |دلتنگ کربلا|
«🖤🥀»
بیسببنیستشماجلوهیاسرارشدی
اولینفاطمههـــستیکهحرمدارشدی:)
🖤¦↫#السݪامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🥀¦↫#وفاتحضرتمعصومه
•••━
Ali Fani - Be Taha Be Yasin (UpMusic).mp3
5.29M
به طاها...
به یاسین ...
به معراج احمد...
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
خیلی قشنگه حتما بخونید:
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه
#مادر
#دلنوشته
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128