eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
127 دنبال‌کننده
843 عکس
686 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『•رایـة الهدے•』
رزمنده ای تو جبهه بی سیم میزنه میگه : من حدود ۵۰۰ تا عراقی دستگیر ⛓ کردم. سریع بیاین ببرینشون 😳 پشت بیسیم 📞 گفتن : خب خودت بیار...!😟 گفت: نه شما بیاین، اینا نمی ذارن من بیام 😅😂
هدایت شده از 『•رایـة الهدے•』
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!🙄 یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد🙌 نگه داشتم سوار كه شد ، گاز دادم و راه افتادم😃 من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😂
وقتی دید نمی‌تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم...!»🙁 حالا بچه ها دیگه دورا دور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻‍♂💦 همه تعجب کردن! عباس وضو گرفت و رفت به چادر.🚶🏻‍♂ دل فرمانده لرزید. فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می‌کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔😐 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:«حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده از جا جهید و نعره زد:«حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می‌خونم و دعا می‌کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم و می‌گیره و جا می‌مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه‌ها که به زور جلوی خنده‌شون رو گرفته بودن و سرخ و سفید می‌شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو بریم.»😂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می‌خونم تا بدهکار نباشم!»🙃بین خنده بچه‌ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین‌هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد:«سلامتی خدای مهربان صلوات!»😁😍 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
😄 این داستان برگرفته از کتاب بچه های ایران می‌باشد 👌 اثر جناب 👤بین ما یکی بود که چهره‌ی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود. توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.. بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.. 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅 گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭 یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶 پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳 رفتیم کنار تختش.. عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! 👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄 یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁 گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد! 👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: 👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می‌کشمت. 😱 چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم ، کسی نمی‌اومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می‌فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅 دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می‌کشمت!!! 😱 👤عزیز ضجه زد: یااا امام حسین!!! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
موضوع : به سلامتی فرمانده😁 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت ، حق ندارد رانندگی کند یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟! گفتم: فرمانده گفته ! زدم دنده چهار ( سرعت ۱۰۰ کیلومتر ) و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار... فرمانده مهدےباکری بود :) ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! _لبخندبزن‌ مومن ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128