eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
133 دنبال‌کننده
822 عکس
608 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت100🦋 همه اومدن تو ولی برسامو ندیدم بعد سلام و اینا. پرسیدم. _چی شده؟چطور پیش رفت؟ آرام جوابمو داد. _خوب بود گفتن یکم وقت میخوان تا جواب بدن البته معلوم بود جوابشون مثبته فقط خواستن کلاس کار حفظ بشه.... آرش خندید و لپ خواهرشو کشید _بیچاره اونی که تو قراره خواهرشوهرش باشی با این زبونت. آرام شکلکی در اورد و رفت بالا. حالم بد شد. نفسم بالا نمیومد. به هوا احتیاج داشتم. رفتم بیرون تو حیاط. چشمام پر از اشک بود .... دیدی دلربا تموم شد برسام برای تو تموم شد. با صدای در نگاهم به در افتاد. برسام بود که وارد حیاط شد. گفتم. _سلام. گفت. _سلام چرا اینجا وایسادید هوا سرده... گفتم. _یکم هوای داخل خفه بود اومدم هوای تازه بهم برسه. سری تکون دادو از کنار رد شد و گفت. _هوای تازه بهتون رسید بیاید تو سرما نخورید. باشه ایی گفتم اون رفت. حرفایی که آرام گفت رو برای حدیث پیامک کردم. اونم گفت. ان شا الله که خیره. واقعا خیره؟ به نظرم برای هرکی خیر باشه واسه من نیست. اما من کاره ایی نیستم و فقط باید بسوزم. کاش میشد بمیرم. کاش یه راه فرار داشتم. کاش وارد یه بعد دیگه از زمان میشدم... کاش فراموشی میگرفتم و یادم میرفت برسام کیه. اینجوری راحت تر به زندگیم ادامه میدادم. نمیدونم با این حال خرابم چیکار کنم با این سردرگمی با این عشق با این غم یاد آهنگ روزبه بمانی افتادم. زیر لب زمزمه اش کردم. ((کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره؟ کجا باید برم یه یک شب فکر تو منو راحت بزاره؟ چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره؟ دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم)) -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت97🦋 بعدش برسام و آرش درحالی که دستاشونو رو دوش هم گذاشتن اومدن بالا. روی مبلا نشسته بودیم. گیتی خانم رو به برسام گفت. _چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم خوبی؟ برسام لبخندی زد و گفت. _خوبم عمه جان شما خوبی؟ عمه متقابلا لبخند زد و گفت. _منم خوبم عمه جان بی بی گفت بلاخره دم به تله دادی .... برسام سر به زیر انداخت که عمه گفت. _بیا و یکم با این آرش حرف بزن بلکه اینم راضی شه براش زن بگیریم. آرش با لحن اعتراض گونه ایی گفت. _مامانننننن! عمه گفت _یامان مگه دروغ میگم؟تا حرف ازدواج میزنم اقا فرار میکنه. آرام با خنده گفت. _آرش جون والا ما زنا اونقدرام که فک میکنی خطرناک نیستیم.... آرش در جواب خواهرش گفت. _اتفاقا هستید.... یهو نگاهش به من افتاد و سرشو انداخت زیر. بیچاره یادش رفته بود من یه غریبه ام تو این جمع.... آهی از ته دل کشیدم. ببخشیدی گفتم و رفتم طبقه بالا و به اتاقم پناه بردم. نمیدونم چم شده خیلی حساس شدم... فقط یه تلنگر کوچیک باعث میشه تا اشکم در بیاد........ •برسام• بعد رفتن دلربا. عمه پرسید. _نگفتین این دختر چرا اینجاست؟ آرام پشت بند عمه گفت. _گفت ۴ ماهه اینجاست پس چرا به ما نگفتید.؟ بی بی نگاهم کرد از نگاهش خوندم که میخواست من توضیح بدم.... نمیدونستم باید راستشو بگم یا نه.؟ شاید دلربا خوشش نیاد من همه چیز زندگیشو جار بزنم. گفتم. _والا داستانش مفصله بعدا میگم. عمه گفت _وا خو الان وقت هست عمه جان بگو. گفتم. _باشه الان میگم فقط الان میام . بلند شدمو با اجازه ایی گفتم... اروم رفتم طبقه ی بالا... برق راهرو خاموش بود روشنش کردم. این دختر چطوری تو تاریکی این راهو میره؟ رفتم سمت اتاقشو در زدم. جوابی نشنیدم. دوباره در زدم. در باز شد... که با چشمای قرمز و خیسش مواجه شدم. دلم ریخت.... منو دید جا خورد و سریع سرشو انداخت پایین. گفتم _حالتون خوبه؟ گفت. _بله کارم داشتید؟ از بعد برگشتن بی بی رفتاراش تغییر کرده سردرگمه... همش حرف رفتن میزنه. نگرانه. از بعد ماجرای دانشگاه هم بدتر شده هنوز نتونستم بفهمم کار کی بوده؟ گاهی شک میکنم که خودش به کسی لو داده ولی میگم چرا خودش باید آبروی خودشو ببره....؟ _آقا برسام؟ با صداش از فکر بیرون اومدم. _بله؟ گفت. _چی میخواستید بگید که اومدید در زدید؟ گفتم. _من؟ _آها میخواستم بگم که عمم اینا میخوان درمورد شما بدونن ولی نمیدونم چی بگم بهشون اومدم از خودتون بپرسم که یه وقت بعد ازم ناراحت نشید من هرچی شما بگید همونو میگم. سرشو انداخت پایین و گفت. _هرچی میدونید رو بگید خیلی وقته که از قضاوت دیگران نمیترسم من همین ادمیم که میبینید برام هم مهم نیست بقیه چی میگن و چه فکری میکنن. گفتم. _خوبه این خیلی خوبه... ممنونی گفت و در اتاقشو بست. نمیدونم چی داره اذیتش میکنه؟ یاد غروب افتادم که برگشتم لب حوض نشسته بود و یه دستش توی آب سرد حوض بود . سفیدی دستش به قرمزی میزد. و اون شعری که زمزمه میکرد. سعی کردم افکارم درمورد دلربا رو سرکوب کنم و راه افتادم پایین. همه منتظر بودن. منم براشون از شبی که دلربا رو تو خونه پیش برسام دیدم گفتم تا وقتی که اوردمش. با شنیدن داستان دلربا چهرهاشون رنگ غم گرفت. حق داشتن زندگی دلربا آسون نبوده و نیست جای دلربا بودن خیلی سخته. ولی اون روح بزرگی داره و مهربونه.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت98🦋 •دلربا• برای شام رفتم پایین. سفره رو تو حال روی زمین پهن کرده بودن. هرچی سعی کردم بخورم چیزی از گلوم پایین نرفت انگار معدم پر از غذا بود اما من حتی ناهارم نخوردم ولی اصلا گشنم نبود. با غذام بازی کردم ..اونا مشغول خوردن و حرف زدن بودن. بحثاشونم خانوادگی بود منم دخالتی نکردم. حوصله هم نداشتم. _شما چرا نمیخورید؟ سر بلند کردم. آرش بود که نگاهم میکرد. با حرفش همه نگاهم کردن. لبخند بی جونی زدمو گفتم. _گرسنه نیستم. بی بی اخمی کرد و گفت. _دختر تو که ناهارم نخوردی الانم که اینجوری.چند روزه حواسم بهت هست درست و حسابی غذا نمیخوری رنگ و روتم پریده پس غذاتو بخور وگرنه دلخور من میدونمو تو. وایییی همین مونده بود بی بی لج کنه. گفتم. _بی بی جون من خوبم گرسنه هم نیستم رنگ و رومم نپریده . گفت _دلربا بخور بهونه نیار وگرنه قهر میکنم. گفتم _اخه.... برسام به کمکم اومد و گفت. _بی بی جان دلربا خانم بچه نیستن حتما نمیتونن بخورن دیگه گرسنه بشن میخورن. بی بی سری تکون داد. هوووف خدا خیرت بده..... سفره رو با کمک هم جمع کردیم. بعد منو آرام ظرفا رو شستیم ولی حرفی بینمون ردو بدل نشد. بعد شستن ظرفا رفتم تو اتاقم انقدر رو تخت غلت زدم تا خوابم برد. دو روز بعد... بلاخره شب خواستگاری رسید. حالم اصلا خوب نیست. بی بی اصرار کرده منم بیام. ولی واقعا دوست ندارم بیام. یعنی نمیتونم بیام چون نمیتونم تحمل کنم. ساعت 7غروب بود و همه داشتن آماده میشدن. راه افتادم سمت زیر پله دم اتاق برسام که رسیدم آروم در زدم. گفت. _بیا تو آرش. آروم درو باز کردمو گفتم. _من آرش نیستم. برگشت. واوووو چقدر این کت و شلوار بهش میومد. گفتم. _ببخشید اومدم اینجا ولی یه خواهش دارم. گفت. _بفرمایید تو. درو باز گذاشتم و کمی تو رفتم به دیوار کنار در تکیه دادمو گوشه ی چادر گل گلیم رو به بازی گرفتم. _من نمیخوام همراهتون بیام هرچی به بی بی گفتم قبول نکرد گفت حتما باید بیام. بی بی حرف شما رو زمین نمیندازه میشه شما بهش بگید که من نیام؟ گفت. _چرا نمیاید؟ گفتم. _خوب من که اونجا کاری ندارم بعدم اگه بپرسن من کیم چی میخواید جواب بدید؟ درسته بعدا منو میبینن ولی شب خواستگاری درست نیست حواسا سمت من باشه و براشون سوال شه یه دختر جون غریبه تو خونه ی شما چیکار میکنه ... گفت. _خوب میگیم دختر عمه ی منید. گفتم _من دختر عمتونم؟عمه ی شما یه دختر داره اسمشم آرامه. میخواید دروغ بگید؟ گفت. _نه خوب . گفتم. _پس بی بی رو راضی کنید.... باشه ایی گفت و منم رفتم بالا. تند تند رفتم تو اتاقمو شروع کردم به گریه کردن. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت99🦋 بلاخره بی بی راضی شد. همه شون اماده شدم باهاشون خداحافظی کردمو اونام رفتن. با بسته شدن در حیاط قلبم گرفت. دلم میخواست برم تو کوچه و بلند برسامو صدا کنم و بگم خواهش میکنم نرو. به خاطر من نرو. اما نمیشد... یه چیزایی مانع ام میشد. حس خوبی نداشتم یه حسی بهم میگفت این خواستگاری به ازدواخ ختم میشه... اونا باید از خداشونم باشه دامادی مثل برسام نصیبشون بشه. ته دلم به اون دختر حسودی میکردم. کاش من جای اون بودم. هوا سرد بود. نا امید و خسته رفتم تو حال ولی نتونستم یه گوشه بشینم. مدام از این ور خونه میرفتم اونور خونه. استرس داشتم. دستام یخ زده بود... نمیدونستم چیکار کنم. گوشیم زنگ خورد. حدیث بود. با صدای پر استرسی گفتم. _بله؟ گفت. _خوبی؟ گفتم _خودت چی فکر میکنی؟ گفت. _بیام پیشت؟ گفتم _نه بابا این موقع شب کجا بیایی هم خودتو هم آقامحمدو اسیر میکنی. گفت _دلم طاقت نمیاره خوب میدونم دیگه الان عین مرغ سر کنده داری بالا و پایین میپری... گفتم _خو چیکار کنم کار دیگه ایی از دستم برمیاد؟؟؟؟ گفت. _به خدا توکل کن و صلوات بفرست از نتیجه هم نترس. هرچی باشه حتما خیره ممکنه جواب اونا مثبت باشه خوب این برای تو خیلی سخته ولی قطعا خدا بهتر میدونه چی درسته و چی غلط.... گفتم. _میدونم چی میگی میفهمم ولی نمیتونم من طاقت ندارم حدیث. گفت. _میدونم قشنگم میدونم ولی تو باید قوی باشی نباید شکست بخوری باید محکم وایسی خدا هواتو داره من مطمئنم تهش همه چیز برای تو خوب میشه خدا اگه یه درو ببنده یه در دیگه باز میکنه س نترس و بهش ایمان داشته باش..... اهی کشیدمو گفتم _باشه حدیث سعی میکنم ممنونم که زنگ زدی .... _خواهش میکنم منم برات دعا میکنم فقط برگشتن بهم خبرشو بده .... باشه ایی گفتمو خداحافظی کردم. نگاهم به ساعت افتاد. _9بود واییی چرا نمیگذره؟یعنی چی دارن میگن؟ اوووفف رفتم تو حیاط و رو کردم به آسمون. خداجونم من به خاطر تموم گله هایی که ازت کردم ببخش. خدایا مراقبم باش. مراقب دلم باش میدونم تو هستی و هوامو داری اگه نداشتی من الان اینجا نبودم این چادر نداشتم این حسای خوب رو نداشتم. خدا جون گره افتاده به کارم حدیث میگه هیچ وقت بنده هاتو نا امید نمیکنی. منم بندتم درسته؟ حدیث میگه تو بهم نظر کردی و انتخابم کردی که هدایت بشم. پس من بندتم ناامیدم نکن. نگاهم به ساعت خشک شده بود. لعنتی هر ثانیه اش اندازه ی یک قرن بود. اما بلاخره تموم شد. ساعت 9:45 دقیقه صدای در اومد بعدم صدای حرف زدن. چادرمو رو سرم مرتب کردمو منتظر موندم بیان داخل. قلبم داشت میومد تو دهنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :) پارت ها جا به جا اومد ببخشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر یا حسین... چشمای منو تَر میکنه:)🖐🏻 اسمش... ضربان دلو شدید تر میکنه:)🫀 حال منو عشق... همه جوره بهتر میکنه:)♥️ ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
.🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 داستان کوتاه "بزرگی مشکلات" "مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ." ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.! ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽ‌ﺷﺪ. * ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128 ‎‌‌‌‎‌‌‎‎‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 از فال فروشی پرسیدند چه می فروشی؟ گفت به کسانیکه قدر امروزشان را نمیدانند فردا را میفروشم 🌹امروز تکرارنشدنی ترین لحظۀ زندگیتان است قدرش را بدانید🌹 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
از تو پنهان چه کنم؟! حال خرابی دارم ...دلتنگ کربلا هستم💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیم حریف وایستادن دورش تا حجابشو درست کنه😍😍 خیلی قشنگ بود.... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
حسین رو به چی فروختیم ؟ ... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128