eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
136 دنبال‌کننده
817 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت113🦋 رسیدم و درو باز کردم. نگاهمو از جفت پاهاش به بالا کشیدم. بوت چرم زرشکی. شلوار جین لوله ایی آبی خوش رنگ. پالتوی خیلی کوتاه که با بوت هاش ست بود. پالتو باز بود و زیرش بافتی طوسی رنگ کوتاهی پوشیده بود تا کمرش بود و من کمربند شلوارم میتونستم ببینم. شال گردن طوسی و کلا طوسی. موهای بلوند چتریش هم از کلاه بیرون زده بود. رژ زرشکیش هم بدجوری تو چشم بود. و چشمای سبزش. پوزخندی زد و گفت. _پس اون بی ادبی که منو این همه پشت نگه داشته تویی؟ گفتم. _شما؟ گفت. _چه پرو برو کنار. بعدم با دستش منو کنار زد و وارد شد. رفتم تو حیاط وگفتم _کجا میری خانم با کی کار داری؟ با حالت چندشی به درو دیوار اینجا نگاه کرد و گفت _به توچه. بعدم انگار داره با خودش زمزمه میکنه گفت. _اینجا دیگه کدوم جهنمیه چقدر کوچیکه...... همین لحظه برسام وارد حیاط شد و تا سر بلند کرد هنگ کرد. دختر با دیدن برسام جیغی از سر خوشحالی کشید و گفت. _وایییی برساممممم دلم برات تنگ شده بود. بعدم دستاشو باز کرد و رفت تا برسامو بغل کنه. چشمام درشت شد. برسام عین برق گرفته ها عقب رفت و گفت. _جلو نیا تو اینجا چیکار میکنی؟ادرس اینجا رو کی بهت داده؟ دختره که انگار بادش خوابیده بود گفت. _برسام من بعد این همه وقت از آمریکا برگشتم و حالا اینجام تا تورو ببینم ولی تو اینجوری میکنی.؟ برسام سعی میکرد به اون دختره نگاه نکنه گفت. _ممنون ولی من نمیفهمم برای چی اومدی و کی ادرس خونه ی مادربزرگمو بهت داده؟کار مامان و بابا نبوده سام خبرت کرده؟ سری تکون دادو گفت. _خوب که چی اصلا حرفت درست سام گفته مگه چیزی عوض میشه من اومدم تورو ببینم اونوقت اینجوری ازم پذیرایی میکنی این از تو اینم از اون خدمتکارت. برسام گیج گفت _خدمت کار؟؟؟ دختره برگشت و گفت. _اره دیگه اینو میگم. حس کردم کل صورتم قرمز شده چشمامو ریز کردمو پشت هم نفس عمیق کشیدم. برسام با اخم گفت. _ایشون خدمتکار نیستن ما اینجا خدمتکار نداریم ایشون... پرید تو حرفشو گفت _عع؟پس کی کاراتونو میکنه؟اگه خدمتکار نیست پس اینجا چیکار میکنه؟سر و ریختش که به کلفتا میخوره..... این داره اینارو به من میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم _هویییی چی چی واسه خودت بلغور میکنی ؟کلفت خودتو و هفت و جدو آبادت..... اومد سمتمو گفت _خفه شو دختره ی امل. بعدم دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتم. ولی مچ دستشو محکم گرفتمو به زبون انگلیسی گفتم. _ببین دختر فک نکن چون پولداریو وآمریکا زندگی میکنی پس خیلی باکلاسی ....!!! شاید تو فکر کنی خیلی خوشگلی ولی بیشتر شبیه عروسک داخل ویترینی.فک نکن چون خودمو پوشوندم املم نه من اگه پوششمو بردارم اونوقت تو حسابی احساس زشت بودن میکنی. پس بشین سرجات و حرف نزن. قیافش دیدنی بود باورش نمیشد انقدر خوب حرف بزنم. برسام اومد نزدیکمون و گفت. _بسه کیانا دیگه داری شورشو در میاری. دختره که اسمش کیانا بود عقب کشید... و مات نگاهم کرد... برسام گفت _یه لحظه با من میایی.؟ دنبالش رفتم رفتیم گوشه ی حیاط. کیانا با حرص نگاهمون میکرد. گفت _معذرت میخوام واقعا این کیاناست دختر خاله ی من از آمریکا پاشده اومده اینجا و انگار فکر کرده من برسام ۵ سال پیشم و یکم کنارم باشه دوباره مثل قبل میشم.ازتون کمک میخوام میشه بهش بگم شما همسر من هستید؟؟؟؟؟؟؟ مات نگاهش کردم. گفت _شرمندم میخوام آب پاکی رو بریزم رو دستش که حتی یه لحظه هم فکر نکنه میتونه منو عوض کنه. گفتم _باشه مشکلی نیست. گفت _واقعا؟ گفتم. _اره بدم نمیاد یکم حال این دختره رو بگیرم. گفت. _پس از الان جوری برخورد کنید انگار که.... براش سخت بود حرف بزنه حسابی قرمز شده بود و مدام آب دهنشو قورت میداد. گفتم. _شما انقدر خجالتی هستید چه جوری با ستاره خانم در مورد خواستگاری و اینجور چیزا حرف زدید؟ گفت. _والا قضیه اش فرق داره الان باید وانمود کنیم ازدواج کردیم خوب. گفتم _بسه دیگه داره نگامون میکنه شک میکنه ها. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت114🦋 رفتیم جلو و کنار هم ایستادیم. گفتم. _پس تو دختر خاله ی برسامی... گفت. _اره هستم البته خیلی نزدیک تر از دختر خاله هستم تو چی؟ گفتم _از من نزدیک تر نیستی و نخواهی بود برسام گفت. _واسه هرچی اومدی بدون اشتباهی اومدی خوب؟اومدی ایران بگردی باشه برو ولی من شرایط زندگیم خیلی با قبل فرق کرده نمیدونم سام چی بهت گفته اما تو این مدت همش داره سعی میکنه زندگیمو خراب کنه. گفت. _سام بهم گفت تو احتیاج به کمک داری گفت من میتونم کمکت کنم که حالت خوب بشه اون نگرانته منم همین طور برسام همه میگفتن عوض شدی و یه مدت تنها باشی دوباره تصمیمت عوض میشه اما سام بهم گفت تو پشیمونی و احتیاج داری یکی کنارت باشه منم دلم طاقت نیاورد اومدم باهم بریم آمریکا قول با خاله و شوهر خاله آشتیت بدم . بعدم به درو دیوار نگاه کرد و گفت. _خسته نشدی تو این قفس زندگی کردی؟جای تو اینجاست؟؟؟ برسام دستی به موهاش کشید وگفت _اینجا اصلا قفس نیست به اندازه ی کافی جا داره البته اگه کوچیکترم بود مهم نبود مهم اینه که اینجا رو دوست دارم کشورمو دوست دارم اعتقاداتمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم. احتیاجی به کمک ندارم چون از همه چیز راضیم سام بهت دروغ گفته .... تابی به موهاش داد وگفت _برسام بیخیال شو این حرفا چیه؟خوب منم کشورمو دوست دارم ولی میخوام اونجا زندگی کنم این که دلیل نمیشه.... برسام نگاهی بهم انداخت و گفت. _کشورتونو دوست دارید اونوقت برای گرفتن پناهندگی علیه کشورتون حرف زدید؟من حاضر نیستم همچین کاری انجام بدم. من با خارج رفتن به عنوان مسافرت مشکلی ندارم اما برای زندگی نه خصوصا اون جوری که تو فکر تو وخانوادمه چون برخلاف عقایدمه. دست به کمر ایستاد وگفت _حرفاتو نمیفهمم برسام دلیل این همه مقاومت رو نمیفهمم. من فعلا ایرانم شاید نباید انقدر یهو حرف میزدیم باشه سرفرصت حرف میزنیم. اصلا فردا ناهار بریم دربند خیلی دلم تنگ شده. برسام گفت. _متاسفم چون من حرفمو زدم. و دلیلی نمیبینم باهم بریم بیرون. گفت _چرا؟ گفت. _به دولیل ۱_ما نامحرمیم و ۲_تو تمام مدت داری درمورد من حرف میزنی که باخودت ببری ولی اصلا ازم نپرسیدی که مجردم یا نه؟ با حیرن به برسام نگاه کرد اما برسام خیره به زمین بود. گفت. _یعنی چی؟این مسخره بازیا چیه لازم نیست بپرسم چون سام گفت ازدواج نکردی. گفت. _خوب سام کی اینو بهت گفت؟ منو سام دیر به دیر همو میبینیم پس خبراش قدیمیه. بعدم به من اشاره کرد و گفت. _از وقتب اومدی انقدر هیجان زوه بودی که نتونستم درست معرفی کنم ایشون همسرم هستن دلربا. خیلی قیافش دیدنی شده بود. گفت.. _چی؟ پوزخندی زدم و جلوتر رفتم. _تا الان خیلی صبوری کردم و هیچی بهت نگفتم و گذاشتم راحت با شوهرم حرف بزنی اما الان دیگه میدونی اون زن داره پس عین دخترای خوب بگرد همون جایی که ازش اومدی... گفت. _دروغ میگی؟ گفتم. _برای چی باید به تو دروغ بگیم؟ گفت _چون...چون... گفتم _چون چی؟ حرفی نداشت بزنه رو به برسام گفت _باورم نمیشه با این ازدواج کردی تو همونی که یه زمانی همه ی دخترا برات ضعف میکردن؟لیاقتت بیشتر از این بود. اومدم حرفی بزنم که برسام کنارم ایستاد و گفت _بستگی داره تعریفت از لیاقت چی باشه شاید از نظر تو هر دختری بیشتر خودشو نمایش بده و تو بغل هر مردی رفته باشه با لیاقته ولی یه دختر پاک و نجیب مثل دلربای من بی لیاقت برام مهم نیست تو چه فکری میکنی ولی همسرم برام خیلی با ارزشه پس بهش توهین نکن. یه کلمه دیگه میگفت از خوشحالی کف حیاط غش میکردم.... گفت دلربای من.!!! کیانا عصبی بی لیاقتی نثار برسام کرد ورفت بیرون و درو محکم کوبید جوری که صداش کل فضا رو گرفت. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت115🦋 بی حرکت وسط حیاط ایستاده بودم. برسام دستی به صورتش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد. بعدم در کمال خونسردی برگشت به سمتمو گفت. _ممنونم. و رفت تو خونه.!!!! همین؟ ممنونم؟ رفت؟ خدایا این چرا یه ذره تعادل نداره همین الان داشت میگفت دلربای من. اههههه پس از این حرفام بلده بزنه... فک کنم خودمم تعادل ندارم پامو به زمین کوبیدمو عصبی رفتم تو خونه. توی حال سرک کشیدم کسی نبود پس حتما پایینه رفتم سمت پله ها که یهو چیزی مانعم شد. تندتند برگشتم سمت حال و رو میز رو نگاه کردم. کتاب کو؟به سمت مبل رفتمو روشو نگاه کردم خبری نبود. زیر میز و مبل رو هم گشتم ولی نبود همه ی وسایلم بود کتاب نبود. اگه برسام برداشته باشه چی؟ نه امکان نداره اصلا واسه چی باید کتابمو برداره؟ اگه نقاشی رو ببینه چی؟ بعد من چی بگم؟ واییییییییییی تند رفتم پایین. اومدم در اتاقشو بزنم که صداشو شنیدم. _کی میخوای مسخره بازیاتو تموم کنی؟ تو دیوانه ایی ! با دروغ گفتن به کیانا و کشوندنش به اینجا میخوای به چی برسی؟ ساکت شد حتما داره با سام حرف میزنه صداش از شدت خشم میلرزید اما سعی داشت داد نزنه.... گفت _ساکت شو تمومش کن دست از سر دلربا بردار تو این مدت کم واسم دردسر درست نکردی بیخیال اون دختر شو چرا نمیفهمی ؟اون حالش ازتو بهم میخوره و اصلا شبیه تو نیست تو که هرکاری دلت میخواد میکنی اون همه دختر دورتن دردت چیه که دلربا رو ول نمیکنی؟؟؟؟ ساکت شد ولی یهو بلند گفت. _ببند دهنتو بی غیرت... مات مونده بودم که در اتاق به شدت باز شد و چهره ی عصبی برسام با دیدن من تبدیل به تعجب شد؟؟؟؟ گفت _چیزی شده؟؟؟؟؟ هول شدم گفتم _نه هیچی. رفتم سمت پله ها ولی دوباره راه رفته و برگشتم و گفتم. _یه کتاب رو میز بود شما برداشتی؟ گفت _کتاب؟ گفتم. _سلام بر ابراهیم. گفت _آها اره چطور؟ گفتم. _اون کتاب من بود. سعی داشت خشم چند لحضه پیششو کنترل کنه ولی خیلی موفق نبود انگار ذهنش بهم ریخته بود.گفت _مال شما بود؟من فکر کردم مال خودمه. ببخشید. بعدم برگشت تو اتاق بعدم با کتاب برگشت. کتابو گرفت سمتم و گفت. _ببخشید. گفتم _خواهش میکنم. کتابو گرفتمو رفتم بالا. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت116🦋 روی پله های بالا نشستمو کتابود باز کردم. نیست!!! بیست بار کتابو زیر رو کردم ولی نبود....... یعنی چی شد؟؟؟ نکنه دیده و برداشته؟؟؟ اگه دیده باشه بدبختم. خوب حتما دیده دیگه وگرنه باید لای کتاب بود..... شایدم یه جایی افتاده؟ سه روز بعد.... هنوز نتونستم اون نقاشی رو پیدا کنم. از طرفی نمیدونم برسام دیدتش یا نه. هر وقت میبینمش سرمو میندازم پایین که اصلا باهاش چشم تو چشم نشم... بی بی دوباره به برسام گیر داده زن بگیره و حتی یه دختر رو معرفی کرده و گفته اگه این دفعه برسام زن نگیره حلالش نمیکنه. برسام یکم از بی بی مهلت خواسته... نمیدونم این بی بی چرا یه نگاه به من بدبخت نمیکنه خو منو پیشنهاد بده مگه من چمه؟؟؟ تن و بدنم داره میلزره همش میترسم برسام زن بگیره... ساعت ۸ شب بود. بیخیال به تلوزیون چشم دوخته بودم. بی بی هم تو اتاقش بود. گوشیم زنگ خورد. از روی میز برداشتمش. شماره ی آرش بود. _سلام آقا آرش. با صدای گرفته ایی گفت. _سلام. گفتم. _چیزی شده حالتون خوبه؟ گفت _بی بی کجاست؟ گفتم. _تو اتاقشه چطور گوشیو بدم بهش؟ گفت. _نه با خودتون کار دارم. نمیدونم چرا ولی صداش مضطرب بود. دلم گواه بد میداد. گفتم _خوب بفرمایید؟من دارم نگران میشم. گفت. _نه هول نکنید فقط زنگ زدم بگم که... بازم ساکت شد... بند دلم پاره شد دیگه مطمئن شدم آرش حامل خبری بدیه که گفتنش برای خودشم سخته. گفتم _تو رو جان عزیزت بگو چی شده؟ گفت. _آروم باشید میگم فقط نباید بی بی رو بترسونید راستش برسام تصادف کرده... گوشام به چیزی که شنیدم شک داشت با بهت پرسیدم. _چی؟؟؟؟؟؟ گفت. _اروم باشید حالش خوبه ما تو بیمارستانیم گفتم به شما بگم که یه جوری بی بی رو آماده کنید قلبش ناراحته. گفتم _اگه خوبه پس چرا بیمارستانید؟ گفت. _خوب ادم تصادف میکنه دیگه سالم سالم که نیست. گفتم. _کدوم بیمارستان؟ گفت. _براتون میفرستم آدرسو. باشه ایی گفتمو قطع کردم. قلبم تند تند میزد. چه بلایی سرش اومده؟اگه حالش بد باشه چی؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت117🦋 رفتم بالا تو اتاقم. اشکام سرازیر شد. نمیتونستم برسامو تو حال بد تصور کنم. نفسم داشت بند میومد. تنها کاری که ذهنم رسید زنگ زدن به حدیث بود. سر بوق دوم جواب داد. _سلام عزیزم. گفتم _سلام حدیث؟ گفت. _چیزی شده؟ گفتم. _الان آرش زنگ زد گفت برسام تصادف کرده گفت. _یا خدا حالش خوبه؟؟محمد حسین گفت میره پیش برسام پس چرا به مت نگفت؟ گفتم _نمیدونم اون گفت خوبه ولی دلم شور میزنه یه جوریم. از طرفی گفت من به بی بی خبرو بدم ولی نمیتونم تنهام بیا کمکم کن من خودم دارم میلرزم. گفت. _الان میام تو آروم باش... لباسامو با عجله پوشیدم. انقدر تو اتاق چرخ زدمو خدا رو صدا زدم. سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم. یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد..... مدام حرفای آرشو تو ذهنم مرور میکردم تا مطمئن بشم که برسام حالش خوبه. صدای در که اومد تند تند رفتم پایین. حدیث که اومد دستای یخ زدمو تو دستای گرمش گرفت و گفت. _چرا یخ زدی دلربا؟رنگتم پریده. گفتم. _نمیدونم فقط بیا بریم به بی بی بگیم بعدشم بریم بیمارستان.... گفت. _با محمد حسین حرف زدم گفت حال برسام خوبه نگران نباش. رفتیم تو . بی بی هنوز تو اتاقش بود. در اتاقو زدمو با صدای لرزونی صداش زدم. گفت بریم تو. منو حدیث رفتیم تو. بی بی با دیدن صورت من انگار که از چیزی بو برده باشه گفت _چی شده؟ حدیث با لحن آرام بخشی گفت. _راستش بی بی جون آقا آرش زنگ زد گفت آقا برسام یه تصادف جزئی کرده و الان بیمارستان هستن ولی اصلا نگران نباشید گفتن حالشون خوبه فقط بریم بیمارستان. بی بی یا زهرایی گفت و بلند شد. نگران گفت _کدوم بیمارستان مادر؟کجاست بچم؟ گفتم. _بی بی حاضر شید باهم بریم. منو حدیث رفتیم تو حال چند دقیقه بعد همرا بی بی رفتیم بیرون. دایی حدیث با ماشین جلوی در بود. سوار شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. بی بی زیر لب ذکر میگفت. منم مدام صلوات میفرستادم که برسام سالم باشه... ظاهرم آروم بود ولی در درونم غوغایی بود . ماشین جلوی بیمارستان توقف کرد. سریع پیاده شدمو جلوتر از بقیه وارد بیمارستان شدم رفتم سمت پذیرش. خانمی پشت کامپیوتر ایستاده بود. گفتم. _سلام برسام محبی کجاست؟ گفت _سلام بیمارتون چه مشکلی داشته؟ گفتم _گفتن تصادف کرده.! چندتا دکمه زد و گفت. _طبقه ی دوم اتاق ۲۱۰. ممنونی گفتم. بی بی و حدیث و داییش وارد راهرو شدن گفتم. _بریم طبقه ی دوم. سوار آسانسور شدیم. دکمه ی طبقه ی ۲ رو فشار دادم. درو دیوار تنگ آسانسور قصد خفه کردن منو داشتن. با باز شدن در آسانسور سریع خودمو به بیرون پرت کردم تا هوا بهم برسه. تو راهرو حرکت کردیم با چشم دنبال اتاق ۲۱۰ گشتم. ۲۰۷ ۲۰۸.....۲۰۹ ۲۱۰ پیداش کردم. با دست اتاقو به بقیه نشون دادم. رسیدم جلوی در دست بردم تا درو باز کنم که با صدای آرش متوقف شدم. _درو باز نکنید یه لحظه. همه برگشتیم سمت آرش. تا به حال با روپوش سفید پزشکی ندیده بودمش. محمد حسینم کنارش بود. بی بی گفت. _برسام چی شده مادر؟ گفت. _بریم یه جای خلوت تر یکم حرف بزنیم. رفتیم یه گوشه همه به دهن آرش خیره بودیم تا حرفش رو بگه. آب دهنشوو قورت دادو گفت. _اصلا نگران نباشیو حالش خوبه دستش فقط شکسته که کچ گرفتیم و چندتا زخم سطحی جای نگرانی نیست ولی برای اینکه خیالمون راحت شه من گفتم ازش چندتا عکس و آزمایش بگیرن.... حس کردم چیزی رو پنهان میکنه. انگار یه چیزی هست که نگفته . بی بی گفت _خوب برم ببینمش؟ گفت _الان خوابه یکم دیگه بیدار میشه بعدش چشم. روی صندلی ها نشستیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت118🦋 یه ربع بعد همه رفتیم تو اتاق تا برسامو ببینیم. دست راستشو گچ گرفته بودن. پیشونیش زخم شده بود... بادیدن ما لبخند زد. بی بی نگران به سمتش رفت . برسام سعی کرد بلند بشه که آرش سریع دست روی کتف چپ برسام گذاشت و اون رو به سمت تخت هل داد و گفت. _بخواب نباید تکون بخوری. برسام شاکی گفت. _چرا؟ گفت. _من دکترم یا تو؟گفتم بخواب پس بخواب. اخم های روی پیشونیش نشون از عصبانیت میداد. نمیدونم چرا ولی انگار اون یه چیزی میدونه که ما نمیدونیم. ۵ دقیقه طول نکشید که آرش همه رو بیرون کرد. منو بی بی و حدیث و محمد حسین تو راهرو نشسته بودیم. برسام فقط دستش شکسته پس الان میتونیم ببریمش خونه ولی نمیدونم چرا آرش گفت باید صبر کنیم. الان نیم ساعته که آرش رفته تو اتاق برسام . نمیدونم چرا رفته ولی انگار یه مشکلی هست. زیر لب صلواتی فرستادم و سلامتی برسام رو از خدا خواستم نگاهم به ساعت افتاد. ساعت ۲۲:۳۰ شب رو نمایش میداد. آرش با حالت زاری از اتاق اومد بیرون... بلند شدمو رفتم طرفش. گفتم. _چرا انقدر طول کشیده مگه نگفتید حالش خوبه پس چرا نمیبریمش؟ سرشو انداخت پایینو گفت. _حالش خوبه ولی... گفتم _ولی چی؟؟؟ آب دهنشو قورت داد. نگاهشو یه دور چرخوند و گفت. _نخاع برسام آسیب دیده یخ زدم گفتم. _یعنی چی؟خوب الان چه اتفاقی افتاده؟ گفت. _از کمر به پایین دچار مشکل شده یعنی نمیتونه راه بره و پاهاش هیچ حسی نداره ... چهره ی آرش برام تار شد . چندبار چشمامو باز و بسته کردم. گفت. _خوبی؟ گفتم. _دیگه نمیتونه راه بره؟ گفت. _نمیدونم معلوم نیست ممکنه با فیزوتراپی بشه کاری کرد بستگی به خودش داره. گفتم. _خودشم میدونه؟ گفت. _الان بهش گفتم اشک تو چشمام جمع شد گفتم. _حالش چطوره؟چی گفت؟ دستی به موها‌ش کشید وگفت. _چی بگم حرفی نزد اصلا ساکت ساکت شد هرچی به‌ گفتم جواب نداد این حالتش منو میترسونه برسام ادم قوی هست ولی تا حالا این حالتشو ندیده بودم. گفتم. _چه جوری به بقیه میخواید بگید؟ گفت. _همینش برام سخته. از کنارم رد شد و رفت تا این خبرو به بقیه بده برگشتمو منتظر نموندم تا دوباره بشنوم. رفتم توی حیاط خودمو به اولین نمیکت رسوندمو روش ولو شدم. بغضم شکست و زدم زیر گریه باورم نمیشه این بلا سرش اومده. حتما الان حالش خیلی بده. خدایا چیکار کنم؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت119🦋 صورتمو با دستام پوشوندم‌ احساس بدی داشتم. انگار من فلج شده بودم نه برسام. انگار این من بودم که دیگه نمیتونستم راه برم... گوشیم زنگ خورد. از کیفم درش اوردم. حدیث بود با نگرانی جواب داد‌م. _بله؟ گفت. _دلربا کجایی؟ گفتم _تو حیاط چیزی شده؟ گفت. _نه وایسا الان میام. ۲ دقیقه بعد خودشو بهم رسوند. گفتم‌ _چی شده؟ گفت‌ _حالت خوبه؟ گفتم‌ _اره من که خوبم مهم برسامه‌ گفت‌ _از قیافت مشخصه خوبی. گفتم. _حدیث؟؟؟؟ گفت.. _راست میگم خوب.ولی باید یه چیزی بگم. دلم ریخت گفتم‌ _دیگه چی شده؟ گفت. _برسام لج کرده میگه نمیخواد کسیو ببینه بی بی هم رفت تو ولی زود برگشت بیرون انگار برسام اصلا حالش خوب نیست حتی بی بی نتونست آرومش کنه..‌. گفتم‌ _یعنی هیچکسو نمیخواد ببینه؟ گفت. _اره داد هم زد گفت میخواد تنها باشه.اصلا باورم نمیشد داد بزنه ولی بهش حق میدم ضربه ی بدی بهش وارد شده تا بخواد هضمش کنه طول میکشه... با حدیث رفتیم داخل. همه تو راهرو بودن. رفتم سمت آرش. _تا کی باید بیمارستان بمونه؟ گفت. _تا فردا یه سری معاینه هست که باید انجام بشه ولی اجازه نداد الان انجامش بدیم خدا کنه فردا بزاره‌.... گفتم‌. _برم ببینمش؟ گفت. _دلربا خانم نمیخواد کسیو ببینه کلی دادو بیداد کرد برسام بی بی رو خیلی دوست داره به خاطر احترام و علاقه ایی که به بی بی داشت گذاشت چند دقیقه ببینتش... گفتم‌ _حالا چی میشه بزارید منم برم ؟اگه داد زد میام بیرون‌. گفت. _الان خوابه. گفتم‌ _اشکال نداره من بیدارش نمیکنم. گفت‌ _باشه فقط چند دقیقه. باشه ایی گفتمو رفتم سمت اتاقش. آروم لای درو باز کردم و رفتم داخل. روی تخت دراز کشیده بود. و روش به سمت دیوار بود نمیتونستم صورتشو ببینم. درو پشت سرم بستمو و جلو تر رفتم. صدای پاشنه ی کفشم سکوت اتاقو شکست. صدای برسام به گوشم خورد‌ _گفتم میخوام تنها باشم برید بیرون. هنوز روش به سمت دیوار بود‌ گفتم‌ _سلام. با شنیدن صدام برگشت. اخم کرد و گفت. _شما اینجا چیکار میکنید؟ بغض گلومو گرفت اما سعی کردم قورتش بدم‌ باید قوی باشی دلربا. مردی که جلوته همونیه که دوستش داری الانم حالش خوب نیست تو باید کمکش کنی پس قوی باش. لبخندی زدمو گفتم‌ _جواب سلام واجبه. گفت. _علیک السلام... گفتم‌ _حالا بهتر شد... شنیدم کلی دادو بیداد کردید و نزاشتید دکتر بیاد معاینه کنه و گفتید نمیخواید کسیو ببینید.من اون لحظه تو حیاط بودم و نشنیدم صداتونو وقتی بهم گفتن باورم نشد. اخمش پررنگ تر شد و خشک وسرد گفت. _مهم نیست لطفا تنهام بزارید... روشو ازم گرفت. چرا انقدر سرد شده؟ یه قدم جلوتر رفتم و گفتم. _اگه نرم چی میشه؟ سریع برگشت و تند نگاهم کرد. قبل اینکه حرفی بزنه گفتم‌ _میخواید داد بزنید؟خوب بزنید هر چقدر دلتون میخواد داد بزنید انقدر داد بزنید تا خسته شید ولی فایده ایی هم داره؟این داد زدنا چی رو عوض میکنه؟ صداش بالا رفت و گفت. _خوب که چی؟به نظرت من الان باید آروم باشم؟؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت120🦋 با صدای بلند ادامه داد. _دیگه نمیتونم مثل قبل باشم چطوری ادامه بدم؟دیگه نمیتونم ازدواج کنم و زندگی کنم همه چی خراب شد!!!!! برای اینکه ساکت شع بلندتر گفتم‌. _آقا برسام میدونم اتفاق بدی افتاده من متاسفم ولی این نه تقصیر شماست نه اطرافیانتون این یه اتفاقه حکمتشم فقط خدا میدونه نه من و شما.... من نمیگم ناراحت نباشید غصه نخورید نه ولی میگم خودتونو نبازید مگه مسلمون نیستید؟؟؟مگه به خدا ایمان ندارید؟چرا دارید با خودتونو و اطرافیانتون لج میکنید؟ خیلیا اینجان که ناراحتن که دلشون میخواد خوب بشید دارن سعی میکنن آرومتون کنن ولی شما با لج بازیتون دارید همه چیزو بدتر میکنید ادما باید کنارهم باشن تا بتونن درداشونو تحمل کنن........ اشکام سرازیر شد ساکت شده بود و گوش میکرد. گفتم‌ _اون شبی که داشتم خودمو میکشتم یادته؟ ادما جونشون براشون مهمه به نظرت چرا اون شب میخواستم از جونم دست بکشم؟؟؟؟ چون تنها بودم کسیو نداشتم هیچکسو نداشتم نه خدارو داشتم نه دوست و همراهی بریده بودم. از شدت گریه نفسم بند اومد نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم. _اون شب روی پل بهم چی گفتی؟گفتی خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست بعدم منو اوردی پیش بی بی.راست میگفتی خدا حواسش به بنده هاش هست اگه نبود تو اون شب روی اون پل نبودی تا نجاتم بدی. حالا بگو خودت حرف خودتو باور نداری؟ من میدونم ۵ سال پیش تو هم مثل دوماه پیش من بودی میدونم با اون تصادف مسیر زندگیت عوض شد تو یه بار مرگ رو تجربه کردی ولی برگشتی درست مثل من مطمئنا اونجا یه چیزی دیدی مثل من. حدیث بهم گفت بعد اینکه پدرومادرت رهات کردن تو ناراحت شدی ولی گفتی چیزی که بدست اوردی خیلی باارزشه و پشیمون نیستی پس اگه الان برگردی عقب بازم دلت میخواد ۵ سال پیش تصادف کنی و مسیر زندگیت عوض بشه اون بار خدا با یه تصادف درای رحتمشو به روت باز کرد شاید اینبارم برات یه خیری باشه که خودت خبر نداری شاید قرار بود اتفاق بدتری برات بیوفته همین که زنده ایی و نفس میکشی باید شکر کنی. اشکامو با دست پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم‌ چادرمو مرتب کردمو گفتم‌. _برسامی که من تو این مدت شناختم ادم قوی و با ایمانیه اما ادمی که جلوم میبینم فقط به برسام محبی شباهت داره همین صدامو صاف کردمو گفتم. _تصمیمش با خودته میتونی اینجا بشینی و عین ادمای ضعیف و سست ایمان به دیوار خیره بشی و به زمین و زمان بد بگی و زندگی رو برای خودت و عزیزانت سخت تر کنی.. یا میتونی به خدا توکل کنی و مبارزه کنی لبخند بزنی و بزاری درد عزیزانت کمتر بشه و با کمک خدا و روحیه ایی که دیگران بهت میدن تلاش کنی تا خوب بشی... اگه مورد اول رو انتخاب کنی دیگه مثل قبل برات ارزش قائل نیستم و به نظرم خیلی ضعیفی ولی اگه راه دوم رو انتخاب کنی ارزشت بیشتر میشه و تمام سعیمو میکنم کمکت کنم. راه اول خیلی آسونه و مال ادمای ضعیفه ولی راه دوم خیلی سخته ولی فقط ادمای شجاع راه دوم رو انتخاب میکنن. این گفتمو بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق خارج شدم. نفسمو به بیرون پرت کردم. چند کیلو از وزنم کم شد تا این حرفارو زدم. انگار کوه کندم. باورم نمیشه این حرفارو زدم خداکنه تونسته باشم ذهنشو باز کنم. رفتم سمت صندلی ها. آرش نزدیکم شد و گفت. _چی شد؟چرا انقدر طول کشید گفتید زود میاید!؟ گفتم. _اره ولی خوب حرفامون طول کشید. متعجب گفت. _برسام بیدار بود بیرونتون نکرد؟ گفتم. _اره بیدار بود سعی کرد بیرونم کنه ولی من سمج تر از این حرفام. گفت‌ _حالا حرفاتون نتیجه ایی هم داد؟ گفتم. _نمیدونم باید منتظر موند‌. رفتم سمت بقیه و گفتم _بی بی جون بیاید بریم خونه نگران آقا برسام هم نباشید حالش خوبه بریم استراحت کنیم فردا صبح دوباره میاییم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت121🦋 بلاخره بی بی رو راضی کردیمو برگشتیم خونه . آرش و محمد حسین تو بیمارستان موندن و ما با دایی حدیث برگشتیم‌... بعد نماز صبح برای برسام دعا کردم که تصمیم درست رو بگیره که راهشو گم نکنه با درد گردنم بیدار شدم. روی زمین کنار سجاده نماز خوابم برده بود‌ بلند شدمو کش و قوسی به بدنم دادم. نفس عمیقی کشیدمو به اطراف نگاه کردم‌ گردنم درد گرفته بود با دست گردنمو ماساژ دادمو بلند شدم‌. نگاهی به ساعت انداختم. ۸ صبح بود‌... چادر نمازمو از سرم برداشتم و جانمازمو جمع کردم. رفتم پایین. بی بی تو آشپزخونه بود. _سلام. نگاهم کرد و گفت.. _سلام مادر بیدار شدی نمیخواستم بیدارت کنم اگه خسته ایی بخواب من خودم میرم بیمارستان. گفتم‌. _نه بی بی جون خودم میخوام بیام بلاخره آقا برسام گردن ما حق دارن. لبخندی زد و گفت. _دستت درد نکنه پس برو دست و روتو بشور بیا صبحونه بخور. چشمی گفتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی. آب سرد به صورتم پاشیدم که باعث شد بیشتر یخ کنم. چشمام به خاطر گریه پف کرده بود. رفتم بیرونو صورتمو با حوله خشک کردم‌ رفتم تو آشپزخونه‌ لیوان چایی که بی بی جلوم گذاشت رو با لبخند برداشتمو و بو کشیدم عطر خوب چایی گرم بینیمو نوازش داد. با صدای بی بی به خودم اومدم. _دلم واسه بچم خونه باز خداروشکر زنده است ولی همش نگرانم که نتونه با این موضوع کنار بیاد کاش میشد پاهای خودمو بهش بدم تا غصه نخوره من که پا لازم ندارم اون جوونه. دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم‌. _الهی قربون دل مهربونت بشم بی بی جون نگران نباشید بسپریدش به خدا. گفت‌. _همه امیدم به خداست مادر وگرنه که تا الان مرده بودم. بعد صبحانه منو بی بی آماده شدیم و رفتیم بیمارستان... دنبال آرش گشتیم‌ ته راهرو دیدمش با پرستاری صحبت میکرد. صداش زدم‌ به سمتون اومد و سلام کرد. گفتم‌. _سلام چی شد حالش خوبه؟؟ لبخندی زد و گفت. _اره شکر خدا صبح راضی شد معاینه بشه . بعدم رو به بی بی گفت‌ _برید ببینیدش. بی بی که انگار منتظر شنیدن همین جمله بور با خوشحالی از ما دور شد منم اومدم دنبالش برم که آرش صدام زد. ایستادم. _شما دیشب چی بهش گفتید که انقدر فرق کرده؟ شونه ایی بالا انداختمو گفتم‌. _چیزایی که خودش خوب میدونست ولی یادش رفته بود رو بهش یادآوری کردم همین... گفت‌ _ممنون خیلی حالش بهتر شده صبح بهش سر زدم باورم نمیشد که راضی شده. لبخندی زدمو گفتم‌. _خداروشکر. گفت‌ _حال شمام انگار خیلی خوبه ولی دیشب خوب نبودید.. اینم همش میخواد مچ منو بگیره با زیرکی گفتم. _دیشب حال همه خوب نبود ولی الان همه خوبن چون حال آقا برسام بهتر شده ان شاءالله با کمک خدا و ما حالشون بهترم میشه‌... سری تکون داد وگفت. _ان شاءالله. رفتم سمت اتاق برسام منتظر موندم تا بی بی بیاد بیرون. چشم به ته راهرو افتاد حدیث و محمد حسین و دایی و مادر حدیث داشتن میومدن. نزدیک که شدن سلام کردمو حدیث رو بغل کردم‌ زیر گوشم گفت‌ _محمد حسین گفت حالش بهتره گفت به حاطر حرفای دیشب توئه بهت تبریک میگم. گفتم‌ _چرا؟ گفت. _به نظرم تو خیلی خوبی و خیلی برسامو دوست داری کاش اونم اینو بفهمه و قدرتو بدونه من همش منتظر واکنش تو بودم میترسیدم جا بزنی ولی موندی و با کار دیشبت ثابت کردی واقعا عاشقی و تا تهش هستی میتونستی جا بزنی چون هیچکس نمیدونست حسی یه برسام داری ولی موندی من همین اخلاقتو دوست دارم دلربا خیلی دوستت دارم. ازش جدا شدمو گفتم. _ممنونم چقدر خوبه که هستی و اینو میگی منم دوستت دارم.. خندید و گفت‌. _خواهش میکنم‌ ان شاءالله بتونه در آینده مثل قبل راه بره. گفتم‌ _خدا از دهنت بشنوه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت122🦋 همه با هم وارد اتاق شدیم. بی بی روی صندلی کنار تخت برسام نشسته بود و دست چپ برسام رو نوازش میکرد. برسام هم با لبخند نگاهش میکرد. با ورود ما سکوت شکست و برسام نگاهمون کرد. بلند سلام گفت. همه با خوشرویی به سمتش رفتن و دورشو پر کردن. ولی من کنار در به دیوار تکیه دادمو جلو نرفتم فقط میخواستم تماشاش کنم. انگار دیگه خبری از برسام ناامید و بد خلق دیشب نیست دوباره خودش شده همونی که منو دیونه کرده. _چرا اینجا وایسادین؟ برگشتم که با چهره ی سوالی آرش مواجه شدم. گفتم‌ _شما عین جن میمونید یهو ظاهر میشید‌ خندید و گفت. _به من چه والا شما انقدر محو تماشا بودید متوجه حضور من نشدید... این داره همش کنایه میزنه. ابرویی بالا دادم و سعی کردم خیلی قشنگ خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ. _خوب همچین تصویر زیبایی محو شدنم داره چی قشنگ تر از این که ادما موقع سختی کنار هم باشن و بهم امید بدن؟؟؟ سرفه ایی کرد و گفت. _بله شما راست میگید خیلی زیباست دقت که میکنم بعضی از ادمای تو تصویرهم زیبا هستن و ادم محو میشه...... یکی یه چیزی بده بزنم تو دهن این. گفتم‌ _ خوب این به خاطر اینه که طرز فکر ادما باهم فرق میکنه... اینو گفتمو نزاشتم ادامه بده از اتاق خارج شدم و سریع رفتم سمت پله ها حوصله ی آسانسور رو نداشتم. وارد حیاط شدم. هوا بدجوری ابری بود هر آن ممکن بود بباره ... __ دیروز برسام رو با ویلچر اوردیم خونه. به خاطر پاهاش نمیتونه بره تو اتاق خودش چون پله داره واسه همین توی تیکه ی دوم حال میمونه که در داره از قسمت اول حال جدا میشه. برسام و محمد حسین تخت و یه سری از وسایلشو اوردن توی حال‌... ظاهرا دیگه قرار نیست بره دانشگاه. آرش گفت با یه دکتر خوب صحبت میکنه تا وقت بگیره برای فیزیوتراپی. دست راستشم فعلا تو کچه. دیروز تمام دوستاش ریختن تو خونه و صداشون کل خونه رو برداشته بود مدام با برسام شوخی میکردن و میگفتن جانباز شده. بی بی تو آشپزخونه مشغول درست کردن یه ناهار خوشمزه برای برسام بود... منم روی پله ها نشسته بودم. حالا که برسام تو خونه بود دلم میخواست مدام جلوی چشمام باشه ولی از دیروز زیاد فقط دوبار رفتم بهش داروهاشو دادم و زود رفتم تو اتاقم. الانم مردد رو پله نشستم نمیدونم برم چی بگم.،؟؟ _دلربا خانم؟؟؟؟؟؟ داره صدام میکنه وای خدایا مرسی خودت جورش کردی ممنون. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت123🦋 چادرمو مرتب کردمو بله ایی گفتم. بعد سریع وارد حال شدم. روی ویلچر نشسته بود و به پنجره ی بزرگی که حیاط خلوت رو نشون میداد خیره شده بود. گفتم‌ _بله؟ به مبلی که نزدیکش بود اشاره کرد و گفت‌ _میشه بشینید؟؟؟ باشه ایی گفتمو روی مبل نشستم. کمی با چرخ های ویلچر بازی کرد تا تونست اونو به سمت من تنظیم کنه. دستاشو توهم گره زد و سر به زیر گفت. _من خیلی ازتون ممنونم‌ گفتم‌ _بابت؟ گفت.. _اون حرفایی که تو بیمارستان زدین من واقعا بهتون مدیونم. گفتم‌ _من کاری نکردم باید اون حرفارو میزدم.ببخشید اگه تند حرف زدم . گفت‌ _نه لازم نیست معذرت خواهی کنید. چیزی نگفتم که گفت. _میترسم. گفتم‌. _از چی؟ نفس عمیقی کشید و گفت. _که نتونم مثل قبل بشم مدام با خودم درگیرم یه دقیقه به خودم امید میدم یه دقیقه از همه چی بدم میاد دو روزه به این امید بیدار میشم که همه چیز خواب بوده و من میتونم راه برم ولی.... حرفشو بریدم و گفتم. _من جای شما نیستم ولی میتونم خودمو تو شرایط شما تصور کنم و تا حدودی درک کنم شما چه حالی دارید.تصورشم ترسناکه راستش منم بودم میترسیدم ولی گاهی ترسیدن یه بخشی از شجاعته ترس به موقعش خوبه ولی زیادیشم ادمو میکشه. گفت‌ _اره حق با شماست. بی بی صدام زد. ببخشیدی گفتمو بلند شدم‌ رفتم تو آشپزخونه. _بله بی بی؟ گفت‌. _مادر بیا گفتم‌ _چیزی شده؟ گفت‌ _شب قبل تصادف برسام من قراره یه خواستگاری گذاشتم قرار بود اون شب به برسام بگم که اینطور شد... الان زنگ زدن گفتن خواستگاری کنسله گفتم چرا گفتن ما داماد سالم میخواییم. نمیدونم چرا اینطوری شد چرا هرموقع میخوام این بچه رو زن بدم همه چیز خراب میشه دلربا میترسم برسام دیگه نتونه ازدواج کنه. رفتم جلو و دستای بی بی رو گرفتم‌. _بی بی انقدر خودتونو اذیت نکنید چرا یه جور دیگه به ماجرا نگاه نمیکنید؟شاید قسمت برسام یکی دیگه باشه یکی که خیلی برسامو دوست داشته باشه و براش مهم نباشه برسام میتونه راه بره یا نه‌... گفت‌ _چی بگم مادر خدا از دهنت بشنوه من که جز دعا کاری از دستم برنمیاد... از بی بی جدا شدم و از آشپزخونه رفتم بیرون و وارد حال شدم. _شما چیزی لازم ندارید؟ اب دهنشو قورت داد و گفت. _آرش بیمارستانه میشه به محمد حسین زنگ بزنید زود بیاد اینجا؟، گفتم‌ _چیزی شده؟. گفت‌ _نه ولی بگید بیاد ممنون. به محمد حسین زنگ زدمو گفتم بیاد. بعد که اومد متوجه شدم برسام دستشویی لازم بوده و محمد حسین کمکش کرد تا وارد دستشویی بشه خوب من که نامحرمم نمیتونم بلندش کنم... کاش محرمش بودم و خودم کمکش میکردم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت124🦋 دو هفته بعد..... امروز رفتیم گچ دست برسامو باز کردیم خداروشکر دستش جوش خورده. آرش گفت از هفته ی دیگه میبرتش فیزیوتراپی. تو این مدت که دستش تو گچ بود گاها من بهش غذا دادم از یه طرف خجالت میکشیدم اونم بدتر از من از یه طرفم خوشحال بودم که بهش کمک میکنم. اما از امروز دیگه خودش میتونه غذا بخوره آرش تو این مدت خونه ی خودشون نمیره تا به برسام کمک کنه. محمد حسینم خیلی کمک کرد.. تو این دو هفته حدیث و مهسا همش کنارم بودن. همه چیز خوبه اما برسام گاهی عین بچه ها میشه و بهونه گیری میکنه. امشب آرش گفته میخواد برای شام بریم دربند محمد حسین و حدیث هم میان. مهسا رو که آرش به صورت ویژه دعوت کرده دیگه اونم گلوش گیر کرده. نمیدونم چرا حس همه دوطرفه است جز من!؟ گاهی فکر میکنم برسام اصلا بهم فکر نمیکنه شاید به نظرش یه دختر بی خانواده که جای خوابشم خودش بهش داده برای زندگی مناسب نباشه اما بعد به خودم میگم نه برسام چنین ادمی نیست. شاید از من خوشش نمیاد. گاهی انقدر تو مغزم با این سوالا بازی میکنم گیج میشم و فقط دلم میخواد فرار کنم... به همین خاطر برای خودم تو ذهنم رویا میسازم تو رویاهام برسام عاشقمه و خیلی خوب باهم زندگی میکنیم. اون مدام بهم لبخند میزنه و میگه دوستم داره منم تو جوابش میگم که منم خیلی دوستت دارم . گاهی تو خیالم باهم خرید میریم. بعد من هوس بستنی میکنم و اون برام یه بستنی بزرگ میخره. گاهی هم یه خیابون خلوت تو ذهنم پیدا میکنم شب باشه بارون نم نم بباره من باشمو برسام که دست همو گرفتیمو تو تاریکی قدم میزنیم... تو تصوراتم پاهای برسام هم خوب شدن‌... گاهی هم به آب بازی کنار دریا دلمو خوش میکنم انقدر به هم آب میپاشیم که جفتمون خیس خیس بشیم و روی شن های گرم ساحل دراز بکشیم.... با صدای در چشم از آینه برداشتم خیلی وقته به آینه خیره شدم ولی خودمو ندیدم انقدر رفته بودم تو خیال که یادم رفت باید حاضر شم.. رفتم سمت در و درو باز کردم. آرش بود . گفتم‌. _بله؟ گفت‌ _شما هنوز حاضر نشدید؟؟؟ گفتم. _الان حاضر میشم. گفت‌. _پس زود باشید من میرم ماشینو روشن کنم‌ باشه ایی گفتم و در اتاقو بستم‌.. که صدای اخش بلند شد. ترسیده در اتاقو باز کردم دیدم داره دماغشو ماساژ میده. گفتم‌. _چی شد؟؟؟ گفت‌ _سرکار خانم شما میخوای درو ببندی نگاه نمیکنی من هنوز جلو درم؟؟ گفتم‌ _ خودتون گفتین زود حاضر شو منم رفتم زود حاضر شم والا من مسئول بینی شما نیستم. درو بستم. قیافش الان دیدنیه. تند تند رفتم سمت کمد و لباس هایی که از قبل آماده کرده بودمو برداشتمو پوشیدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت125🦋 کیف و گوشیمو برداشتم سریع از پله ها رفتم پایین. تقریبا آخرین نفر از خونه خارج شدم. برسام جلو نشسته بود. بی بی و مهسا هم عقب منم رفتم عقب و نشستم‌ آرش با دیدن من صلواتی فرستاد و چه عجبی گفت‌ واقعا حرص در میاره‌... راه افتاد جلوتر که رفتیم ماشین محمد حسین رو دیدم. آرش بوقی زد و راه افتادیم سمت دربند. از شیشه بیرونو نگاه میکردم. شیشه ی ماشین بخار کرده بود. یه قلب خوشگل روش کشیدم‌ مهسا نزدیک گوشم پچ زد. _خانم عاشق داری از دست میری ها... گفتم‌ _کمتر مغز منو بخور تو حدیث فقط بلدید سر به سرم بزارید منم بلدم تلافی کنما. خندید . آرش آز آینه نگاهی کرد و گفت. _خانوما جک تعریف میکنید؟بگید مام بخندیم. مهسا آبرویی بالا انداخت و گفت. _مناسب سن شما نبود وگرنه میگفتم. بعدم خندید. آرش خیره نگاهش کردم محو شده بود. جوری که حس کردم نه اون نه مهسا نفس نمیکشن. برای اینکه حال آرشو بگیرم بلند گفتم‌. _خیره نگاه کردن نامحرم کار زشتیه عیبه آقا آرش. مهسا و آرش سریع خودشونو جمع و جور کردن. برسام متعجب نگاهی به آرش کرد بعدم برگشت مارو نگاه کرد . نگاهمون باهم یکی شد. حس کردم ضربان قلبم داره بالا میره سریع نگاهمو گرفتم‌... چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. با ترمز ماشین. پیاده شدیم منو و مهسا و حدیث کنار هم قدم میزدیم. وارد محوطه ی رستوران شدیم‌ فضای قشنگی بود. فضای سبز و قشنگ و ساختمون نورانی رستوران رُست. وارد شدیم. مردی دم در بود مارو به سمت میز خالی هدایت کرد. یه میز بزرگ ۸ نفره. آرش و برسام و محمد حسین کنار هم نشستن.البته برسام نیازی به صندلی نداشت چون خودش ویلچر داشت. ماهم به ترتیب رو به روشون نشستیم. بی بی هم بالای میز نشسته بود... بعد سفارش غذا مشغول حرف زدن بودیم. گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. آیکون سیز رو لمس کردمو گوشیو کنار گوشم بردم. _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم. بعدم قطع شد. متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم. _کی بود؟ حدیث بود که این سوالو پرسید و توجه همه رو جلب کرد‌. گفتم‌. _نمیدونم فک کنم اشتباه گرفته بود‌. مهسا زد به بازومو گفت. _بریم دستامونو بشوریم.؟ نگاهی به حدیث انداختم انگار اونم موافق بود. هرسه بلند شدیم. نگاهم به تابلوی سرویس بهداشتی افتاد..با دست بهش اشاره کردم. راه افتادیم. برای رسیدن به اونجا باید از جلوی در وردی عبور میکردیم. گوشیم زنگ خورد. گفتم‌ _شما برید من میام‌... جواب دادم و گشیو کنار گوشم نگه داشتم‌ _بله؟؟؟ جوابی نشنیدم همون جور قدم زدم از رستوران خارج شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت126🦋 _چرا جواب نمیدی؟کی هستی.؟ بازم سکوت بود .... رفتم جلوتر. عصبی گفتم‌ _اگه یه بار دیگه مزاحم بشی شمارتو میدم به پلیس. قطع کردم و به درختی کنارم بود تکیه دادم. _بیا شمارمو بده به پلیس.... سام بود که از کنار درخت پرید جلوم و باعث شد گوشیم از دستم بیوفته .از ترس دهنم قفل شد چسپیدم به درخت و با چشمای ترسیده نگاهش کردم. خندید و گفت‌. _سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده بود..... قفسه ی سینم از شدت ترس بالا و پایین میشد. نزدیک تر اومد اونقدر نزدیک که نفس هاش با صورتم برخورد میکرد. آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم خودمو نبازم ولی انگشتام حسابی یخ کرده بودن و پاهام جونی واسه ایستادن نداشتن.. به سختی گفتم‌. _چته ؟چی از جون من میخوای؟ گفت‌ _خودتو. چشمام پر از اشک شد گفتم‌ _چرا اذیتم میکنی؟مگه من چیکارت کردم؟ گفت‌ _خودت نمیدونی؟ گفتم _اگه برسام بفهمه برات بد میشه من الان زن برادرتم. پوزخندی زد و گفت‌. _اون بازی واسه رد کردن کیانا بود منو که نمیتونید گول بزنید. گفتم‌. _تو اصلا برات مهمه چه بلایی سر برادرت اومده؟ندیدم بیایی بهش سر بزنی! تو برادرشی ولی دوستاش مراقبشن. گفت. _تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن کوچولو.. خندید و گفت. _نترس امشب باهات کاری ندارم امشبو خوش باش شاید اخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر. تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه... سرشو جلوتر اورد تا گونمو ببوسه که من سریع نشستم رو زمین و دستامو جلو صورتم گرفتم. خندید و رفت. تمام تنم میلرزید چشمامو محکم بسته بودم و روهم فشارشون میدادم. صداش و حرفاش مدام توی گوشم میپیچید (امشبو خوش باش شاید آخرین باری باشه که با این جمع اومدی تفریح پس لذت ببر تصویه حساب من و تو بمونه واسه یه شب دیگه) علف های خیس روی زمین کل چادرمو خیس کرده بود. _دلربا خانم؟؟؟؟؟؟؟ صدای نگران و ترسیده برسام به گوشم خورد اون کی اومد؟ _دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجانشستی؟؟؟؟؟؟؟ نفس نفس میزد بغضم گرفت. صداش بلند‌ شد. _دستتو از رو صورتت بردار ببینم‌.!!!!! دستامو برداشتمو چشمامو باز کردم. جلوم بود روی دیلچر نشسته بود و با چشمای نگران بهم خیره شده بود. چطوری عاشق تو شدم و باعث آرامشم ولی دقیقا یکی با همین چهره هست که ازش متنفرم ازش میترسم. اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیرگریه. _دلربا چی شده؟؟؟کسی اذیتت کرد؟؟؟ توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟؟ نگاهش کردم. اما چیزی نتونستم بگم. گفتنش چه فرقی میکنه وقتی دوستم نداری... سکوتمو دید گفت. _دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو. با هق هق گفتم‌ _هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست. با صدای لرزونی گفت‌. _نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمین خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفافی افتاده؟؟؟ با درد هق زدم گفتم‌ _مگه برات فرقی هم میکنه؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟ازم دور شو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره. مات نگاهم کرد. دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگم همش تقصیر توئه که دلمو اسیر کردی ولی قلبت از سنگه. دستمو به درخت تکیه دادمو ازجام بلند شدم. تازه متوجه مردمی شدم که دور اطراف ما بودن و با تعجب بهمون خیره شده بودن. چند قدم که برداشتم پاهام سست شد تمام سعیمو کردم نیوفتم‌ _دلربا؟؟؟ اهمیتی بهش ندادم رفتم سمت رستوران‌ وارد که شدم رفتم سمت میز تا کیفمو بردارم. بقیه با دیدنم تعجب کردن . _دلربا چی شده؟؟.؟ صدای یا امام حسین بی بی به گوشم خورد. به کیفم چنگ زدم ولی جونی تو دستام نمونده بود کیف از دستم ول شد.. سرم گنگ شده بود صدای ترسیده ی مهسا به گوشم خورد. _دماغت داره خون میاد. همه چیز تار شد و با زمین سرد برخورد کردم‌ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت127🦋 •برسام• دیدم با تلفنش درگیره و رفت بیرون رستوران... آرش رو نگاه کردم. ولی حواسش نبود. با آرنجم زدم به بازوش که نگام کرد. آروم گفتم‌ _رفت بیرون. گفت‌. _خوب! گاهی وقتا خیلی خنگ میشه یعنی همه چیز یادش رفت. با حرص گفتم‌ _قرار بود امشب چی بشه؟ گفت‌ _اها یادم اومد خوب الان برو تنهاست بهترین موقعیته. گفتم‌ _استرس دارم میترسم کل تصوراتم بهم بریزه.! اخم کردو گفت. _ما قبلا راجبش حرف زدیم بلاخره باید مطمئن بشی ازش. سری تکون دادمو با چرخ های ویلچر ور رفتم تا حرکت کنه بی بی گفت‌ _کجا مادر؟ گفتم. _الان میام بی بی جون نگران نباشید‌..... رفتم سمت در و بلاخره از در رفتم بیرون. سرعتم از لاکپشت کمتر شده. چشم چرخوندم تا پیداش کنم‌. چشمم خورد به یه دختر که چادر سرشه و روی چمن کنار درختی نشسته و با دستاش صورتشو پوشنده. دقت که کردم متوجه شدم خودشه. چرا اونجوری اونجا نشسته. سعی کردم سریع تر حرکت کنم. قلبم به تپش افتاد. تا رسیدن بهش کلی فکر جورواجور به ذهنم خطور کرد.... صداش زدم _دلربا خانم؟؟؟؟ حرکتی نکرد متوجه لرزشش شدم. انگار ترسیده بود... گفتم. _دلربا چی شده؟؟؟؟چرا اینجا نشستی؟؟؟ حرف زدنم دست خودم نبودم و دیر فهمیدم که دلربا خطابش کردم دلربای خالی. هیچ حرکتی نکرد. اعصابم بهم ریخت سعی در کنترل صدام داشتم ولی خیلی موفق نشدمو صدام بالا رفت. _دستتو از رو صورتت بردار ببینم!!! دستاشو برداشت و نگاهشو بهم دوخت. قلبم ریخت..رنگ و روش پریده بود..انگار هیچ خونی تو صورتش نبود... مطمئنم اگه دستاشو لمس میکردم متوجه ی یخ بودنشون میشدم. چشماش قرمز شده بود. یهو شروع کرد به گریه کردن. حالمو بدتر کرد. گفتم‌. _دلربا چی شده؟؟؟؟کسی اذیتت کرده؟؟؟ توروخدا یه چیزی بگو؟؟؟ نگاهم کرد یه جوری که انگار تو چشماش کلی حرف نگفته داشت جوری که نفسم بند اومد. طاقت نیاوردم گفتم. _دارم سکته میکنم تورو به امام حسین یه چیزی بگو... انگار قسمم کارساز بود چون با هق هق لب باز کرد. _هیچی کلا خوشی به من سازگار نیست. گفتم‌ _نمیفهمم چی میگی؟رنگ و روت پریده داری گریه میکنی و اینجا رو زمیگ خیس نشستی تو این چند دقیقه چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ صدای گریه اش بلند تر شد. با حرص جوری که انگار من مقصر باشم گفت. _مگه برات فرقی هم میکنه؟؟چرا همش وانمود میکنی نگرانمی؟؟؟؟ ازم دورشو حالم از این نگرانی های الکیت بهم میخوره..... دهنم بسته شد اخه دختر تو از من چی میدونی؟ که قضاوتم میکنی؟ با کمک درخت بلند شد. به اطراف نگاه کرد. به اطرافم نگاهیی کردم متوجه نگاهای مردم شدم. راه افتاد خیلی سست راه میرفت هر لحظه امکان افتادنش بود نگران صداش زدم. _دلربا؟؟؟؟ ولی اون توجه نکرد و ادامه داد.... اومدم برم که نگاهم به گوشیش افتاد که رو زمین بود برش داشتم. صفحه اش خورد شده بودد.... مطمئنم اتفاق بدی افتاده ولی سوالم بی جواب موند... چرخ هارو هل دادمو دنبالش راه افتادم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت128🦋 دلربل وارد رستوران شد. من عقب مونده بودم. وقتی رسیدم. صدای بلند مهسا خانم که گفت‌ _دماغت داره خون میاد. به گوشم خورد بعدم دلربا روی زمین سقوط کرد. صدای جیغ بلند شد. بقیه افرادی که تو رستوران بودن از صندلی ها بلند شدن و دور گرفتن تا بفهمن داستان چیه. کارکنای رستوران هم جمع شدن‌. من همون جوری نشسته بودم و توان هیج حرکتی نداشتم. آرش رو دیدم که بالا سر دلربا نشست سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. طاقت نیاوردم از رو ویلچر بلند شدمو دویدم سمتشون. کنارشون نشستم‌. با صورت خونی دلربا روبه رو شدم.. صداش زدم‌. _دلربا؟؟؟؟؟؟ بقیه انقدر غرق دلربا بودن که متوجه ی من نشدن. آرش رو به محمو حسین گفت. _زنگ بزن اورژانس. بعدم داد زد. _دورشو خلوت کنید.... کارکنای رستوران شروع به پراکنده کردن مردم کردن‌ رو به آرش گفتم‌ _خوب میشه؟ گفت‌. _ضربان قلبش خوبه اما باید بریم بیمارستان. صدای گریه های بی بی و حدیث و مهسا به گوش میخورد. حدیث دلربا رو تکون میداد و صداش میزد.... دستام یخ زده بود . دستمالی از جیبم در آوردم و صورتشو پاک کردم... چرا آمبولانس لعنتی نمیاد...؟؟؟.. کلافه مشتی به زمین کوبیدم‌ صدای آژیر آمبولانس به گوشم خورد..و بعد چند دقیقه بعد دیدم محمد حسین داره پرستارا رو هدایت میکنه‌ رسیدن بالاسرش آرش اومد و منو نگه داشت و گفت‌. _نگران نباش خوب. دلم آشوب تر از این حرفا بود که با یه جمله آروم بشه.... تن بی جون دلربا رو روی برانکارد گذاشتن و بردن بیرون‌‌. منو آرش تند سوار ماشین آرش شدیم که دنبال آمبولانس بریم‌. محمد حسینم گفت بقیه رو میاره‌ پشت ماشین حرکت کردیم‌ گفتم‌ _کاش میرفتم تو آمبولانس‌ گفت. _آروم باش‌. گفتم. _چرا از دماغش خون اومد؟چرا ؟ گفت‌. _من باید اینو از تو بپرسم رفتی پیشش چی شد؟قبلش که خوب بود. گفتم‌ _منظورت چیه؟آرش درمورد من چه فکری میکنی؟ . گفت‌. _منظوری نداشتم فقط میخوان بدونم چی شده... هرچی شد رو براش تعریف کردم. ___ چندبار طول راهرو رو طی کردم. قلبم داشت تکیه تکیه میشد‌... از طرفی باید جواب بقیه رو بدم بابت پاهام‌. میدونم الان بی بی و بقیه برسن باید جواب پس بدم‌.. دکتر اومد بیرون‌. منو آرش به سمتش هجوم بردیم‌. گفتم‌. _چی شد؟. نگاهمون کرد و گفت‌ _چه نسبتی باهاش دارید‌. آرش گفت‌ _من برادرشم به من اشاره زد و گفت‌. _ایشونم همسرشه. گفت. _شکر خدا الان حالش خوبه ولی درکل حالش مساعد نیست استرس و اضطراب براش اصلا خوب نیست فشارش خیلی پایین بود و بینیشم به خاطر فشار روحی و روانی که بهش وارد شده خون ریزی کرده‌. رو کرد به ما گفت‌. _شما خانوادش هستید باید بیشتر مراقبش باشید نزارید ناراحت بشه این حالات خطرناکه اگه ادامه پیدا کنه وضعش بدتر میشه به فکر درمانش باشید بازم میگم اگه قراره تو محیطی باشه که دچار تنش و اضطراب باشه ممکنه مشکلی قلبی پیدا کنه یا اعصاب .... رو کرد بهم و گفت‌. _شما شوهرشی باید بهش آرامش بدی بیشتر براش وقت بزار و باهاش حرف بزن اگه چیزی اذیتش میکنه سعی کن دورش کنی.... ممنونی بهش گفتمو دکتر رفت. .روی صندلی ولو شدم.. آرش کنارم نشست‌. گفت‌. _وقتی بهوش اومد هم باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده هم باید بهش بگی. .سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.. ته راهرو بی بی و بقیه بودن که به سمتمون میومدن‌. گفتم‌ _آرش ماجرای پاهام نقشه ی خودت بود پس خودت بهشون توضیح بده بعدم بهشون بگو فعلا چیزی به دلربا نگن تا خودم بگم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت129🦋 •دلربا• پلک هامو باز ‌کردم ولی هم سرم هم پلک هام درد میکرد... نگاهی به اطراف انداختم. مهسا کنار تختم خوابیده بود. آروم نشستم. سرم توی دستمو آروم در اوردم. همه چیزتا لحظه ی سقوطم مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد. سرم تیر کشید. خدایا چرا من انقدر تنهام؟ تورو به فاطمه ی زهرا منو از دست سام نجات بده دیگه خسته شدم. اشکام پشت هم میریختن اما سعی کردم صدام بالا نره تا مهسا بیدار نشه. حالم از هوای اتاق بهم خورد. آروم از رو تخت رفتم پایین و کفشامو که پایین تخت بودن پوشیدم. چادرم کنار تخت بود برداشتمشو سرم کردم. چشمم به آینه ی روی دیوار افتاد. چشمام و دماغم وقرمز شده بودن. از صد کیلومتری داد میزنه که گریه کردم. اشکامو پاک کردمو از اتاق خارج شدم. توی راهرو خلوت بود. نگاهم به صندلی های راهرو افتاد. برسام روی ویلچر خوابش برده بود. آرشم روی صندلی . آروم از کنارشون عبور کردم. همه جا ساکت بود. فقط صدای صحبت های ریز پرستارا و صدای تی نظافت چی به گوش میخورد. چشمم به ساعت خورد. ساعت ۵ صبحه. اروم رفتم تو حیاط. روی نیمکتی نشستم. حالا باید چیکار کنم؟ همین لحظه ی صدای آمبولانسی که با سرعت وارد حیاط بیمارستان شد توجه منو جلب کرد. از بخش آورژانس چندتا پرستار با برانکارد نزدیک آمبولانس شدن‌ در پشتی آمولانس باز شد. دختر جونی روی غرق خون روی تخت دراز کشیده بود و یه پسر جوون هم همراهش بود که دست و پاهاش زخم شده بود لباساش پاره بود و از سرش خون میومد اما اون فقط نگران حال دختر بود. درحال بردنش به آورژانس بودن که یهو پرستاری داد زد. _وایسا ضربانش رفت. پرستاری با سرعت دستاشو روی سینه ی دختر قفل کرد و شروع به احیا کرد. با ترس از جام بلند شدمو خیره نگاهشون کردم. پسر اسم دختر رو فریاد زد و سعی کرد نزدیکش بشه اما راننده ی آمبولانس نگهش داشت تا جلو نره و سعی در آرام کردنش داشت. اما پسر گریه میکرد و تقلا میکرد ولش کنه. پرستار داد زد _فایده نداره شوک. دستگاه شوک رو نزدیک کردن و بهش شوک زدن. ۱بار ۲ بار ۳ بار بلند شو اشکام سرازیر شد. پسر بلند فریاد زد. _پریااااا جوووون من بلند شوووووو توروخدا تنهام نزاررررر من میمیرم پریااااااااا شوک گفتن پرستار مدام تکرار میشد.. شوک شوک شوک پرستار دیگه ایی با ناراحتی گفت. _بسه مریم ازدستش دادیم دیگه شوک فایده نداره. پرستاری که فهمیدم اسمش مریم بود روی زمین نشست‌ پسر فریاد زد. _نههههه اون زندست توروخدا دوباره شوک بده من میدونم زندست بلند شوووو پریاااااااااااااا. راننده ی آمبولانس و چندتا مرد دیگه سعی در آروم کردن پسر داشتن ولی فایده نداشت اون محکم به سر و صورت خودش میکوبید و اسم دختر رو فریاد میزد. اشکام پشت هم میریخت. سوزش شدیدی توی قلبم حس کردم. پارچه ی سفیدی روی صورت دختر کشیدن و اونو بردن. پسر التماس میکرد که دختر رو نبرن. باورش سخت بود دختری که تا چند لحظه ی قبل کنارش بود حالا دیگه نفس نمیکشه. صدای گریم بلند شد. _خدا بهش صبر بده.... برگشتم که با برسام مواجه شدم این کی اومد چهرش ناراحت بود انگار اونم مثل من شاهد این داستان غم انگیز بود. صدای ناله های پسر تو کل فضا میپیچید. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت130🦋 چرخ ویلچر رو چرخوند و بهم نزدیک شد‌. _خیلی درد ناکه ... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم قلبم میسوخت روی صندلی نشستم. گفت‌. _نباید این صحنه رو میدیدی حالت خوب نیست یکم بفکر خودت باش الانم گریه نکن حالت بد میشه‌.‌‌‌‌.... گفتم. _مهم نیست بلاخره باید بمیرم... عصبی گفت. _واسه چی همچین حرفی میزنی؟؟؟چرا همش دنبال مردنی؟ بس کن... نگاهش کردم . _زندگی خودمه پس به خودم مربوطه که دلم میخواد بمیرم یا نه.!!! جلوتر اومد و با حرص گفت. _تو همچین حقی نداری کی گفته زندگی خودته؟کی گفته؟؟؟ با حرص گفتم‌ _من گفتم من عصبی تر شد و گفت‌ _تو غلط میکنی‌!!!! با دهن باز نگاهش کردم خودشم انگار از حرفی که زد متعجب بودسرشو انداخت پایینو گفت‌ _ببخشید اهمیت ندادمو راه افتادم تا از بیمارستان خارج بشم‌ داد زد.. _وایسا کجا داری میری؟؟؟؟ ادامه دادم. که چادرم از پشت با شدت کشیده شد و روی زمین نشستم و هینیی کشیدم. مات نگاهش کردم‌ اصلا جا خوردم. گفت‌ _کجا واسه خودت راه افتادی داری میری؟چرا همش لج میکنی؟نمیزاری دو کلمه حرف بزنم. خستم کردی هر کار دلت میخواد انجام میدی اصلا به حرف ادم گوش نمیکنی... خیلی عصبی بود خیلییییی ترسناک شده بود و باورم نمیشد این برسام باشه.... لال شده بودم. گفت‌ _بگو بیرون اون رستوران لعنتی چه اتفاقی برات افتاد که اونجوری بهم ریختی؟ که به خاطرش تا ۵ صبح تو بیمارستان زیر سرم بودی....... ساکت نگاهش کردم که داد زد. _بگووووووووووووووووووو از ترس چشمامو بستمو اشکام سرازیر شد. صدای آرشو شنیدم. _برسام آروم باش یه دقیقه بیا اینور... برسام داد زد. _آرش برو کنار حرف نزن. بعدم با صدای کنترل شده ایی گفت‌ _گریه نکن حرف بزن... با عصبانیت داد زدم گفتم‌ _اگه حرف نزنم چیکار میکنی؟اصلا به تو چه؟ از کی تو کارای من دخالت میکنی؟؟؟؟مگه تو کی هستی؟؟؟؟چطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزن.... پرید وسط حرفمو داد زد. _من عاشقتم رگای گردنش بیرون زده بود و صورتش قرمز شده بود‌ قفل کرده بودم چندبار حرفشو توی ذهنم تکرار کردم من عاشقتم عاشقتم عاشق من؟؟؟امکان نداره! هردو ساکت بهم خیره شده بودیم‌ _آقا چه خبره بیمارستانو گذاشتین رو سرتون اینجا جای دعوا نیست برو خونتون با زنت دعوا کن. آرش جلو اومد و نگهبان بیمارستان و از ما دور کرد و مشغول صحبت باهاش شد... گفتم‌ _دروغ میگی.! صداش آروم تر شده بود انگار اصلا عصبی نشده باشه سر به زیر گفت _به خدا دروغ نمیگم بعد حرف میزنیم الان فقط بهم بگو چی شده؟؟؟؟ لحن آروم و پشیمونش وادارم کرد تا حرف بزنم _سام جلوم سبز شد تهدیدم کرد گفت امشبو خوش بگذرونم چون ممکنه اخرین شبی باشه که کنارشماها هستم گفت میاد سراغم.... دستاشو مشت کرد و محکم روی دسته های صندلی چرخدارش کوبید. گفت.. _لعنتی ! چرا همون موقعه نگفتی؟؟اذیتت که نکرد؟ها؟فقط همینا رو گفت؟؟؟. گفتم. _نه . آرش برگشت. گفت‌ _کفترای عاشق به چه نتیجه ایی رسیدن؟ برسام عصبی گفت‌ _به این نتیجه که باید به حساب سام برسم. متعجب گفت‌ _نگو که سام جلو رستوران بوده؟چیکار کرد چیزی گفت‌؟ برسام گفت‌. _میگم بهت ولی فعلا دلربا خانم باید استراحت کنه‌ آرش هم تایید کرد و گفت‌ _برگردید تو اتاقتون دکتر چند ساعت دیگه میاد بیمارستان معاینه میکنه اگه بگه مرخصید میریم خونه..... از روی زمین بلند شدم تا برم _ببخشید شرمندم صدام بالا رفت کنترلمو از دست دادم شرمندم. چیزی نگفتم راه افتادم سمت بیمارستان. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت131🦋 تا اومدن دکتر نتونستم چشم رو هم بزارم مدام به حرف برسام فکر میکنم‌ با حرف سام از ترس شوکه شدم. با حرف برسام از هیجان شوکه شدم اصلا باورم نمیشه‌ کاملا مشخص بود اون حرف از دهنش پرید و گفت پس دروغ نگفته. از فکرش ضربان قلبم بالا رفت. کل صورتم داغ شد. قلبم بی قراری میکرد. _بیدار شدی؟ نگاهم کشیده شد سمت مهسا ته تازه از خواب بیدار شده بود و از ماجرای چند ساعت پیش خبری نداشت... گفتم‌ _اره . گفت‌ _خوبی؟ گفتم‌ _اره. گفت‌ _لپات چرا گل انداخته؟. گفتم‌ _میگم بهت صبر کن‌ کش و قوسی به تنش داد. گفتم‌ _شرمنده خیلی اذیت شدی. خندید و گفت‌. _والا من از وقتی با تو آشنا شدم مدام اذیتم ولی دیگه عادت کردم. مشتی به بازوش زدمو گفتم‌ _بدجنس‌ خندید و گفت. _نه انگار حالت خیلی خوبه. گفتم‌ _اره چرا نباشم وقتی.... در اتاق باز شد و دکتر و آرش وارد شدن و حرفم نصفه موند‌ بعد معاینه دکتر مرخص شدم و حالا تو ماشین آرش نشستم منو مهسا پشت نشستیم و برسام هم جلو‌. جفتمون روی نگاه کردن تو صورت همو نداریم و حرفی هم نزدیم. ماشین جلوی در خونه ایستاد‌ بی بی و حدیث دم در منتظر ما بودن. در آغوش گرم بی بی جای گرفتم. _خیلی نگرانت بودم مادر خداروصدهزار مرتبه شکر. گفتم‌ _شرمنده بی بی جون اسباب زحمت شدم. گفت‌ _از این حرفا نزن خوشم نمیاد. چشمی گفتمو پریدم تو بغل حدیث اونم نامردی نکرد حسابی منو چلوند‌.‌... رفتیم تو خونه. منو و حدیث و مهسا رفتیم تو اتاق من و منم همه چیزو یهشون گفتم.... سه روز بعد.... تو این سه روز هیچ حرفی از جانب برسام زده نشده. از سام هم خبری نشده. همش منتظرم برسام یه چیزی بگه ولی حرفی نمیزنه.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت134🦋 ۴۰ بار به گوشیم زنگ زد ولی جواب ندادم میخواستم نگرانم بشه میخواستم اذیت بشه میخواستم بفهمه نباید باهام بازی میکرد. دوستش دارم ولی باید تنبیه بشه بعد تنبیه باید معذرت خواهی کنه و توضیح بده بعدم باید تلاش کنه تا ببخشمش نگاهی به ساعت انداختم. ۸ شب بود. رسیدم جلوی در پرورشگاه.. گوشیم زنگ خورد.. نگاهی به صفحه اش انداختم‌. آرش بود‌ نمیخواستم جوابشو بدم چون اونم همدست برسام بود ولی چون دلم میخواست بدونم برسام تو چه حالیه جوابشو دادم‌.. _سلام. گفت‌. _سلان دلربا خانم خوبید؟؟؟. گفتم‌ _اینو باید از پسر داییتون بپرسید‌. گفت‌ _بابا شما که مارو نصفه جون کردید برسام داره پس میوفته. گفتم‌ _حقشه. گفت‌. _کجایید؟. گفتم‌ _نمیگم پس نپرسید. گفت. _میخوان باهاتون حرف بزنم‌ همش تقصیر منه برسام نمیخواست دروغ بگه. گفتم‌ _باشه باور کردم خداحافظ گفت _جون برسام قطع نکنید من جدی میگم.. با شنیدن قسم جون برسام از قطع کردن منصرف شدم‌ گفت‌ _صدامو میشنوید؟ گفتم. _بگید گفت. _باید ببینمتون. گفتم. _نه گفت. _باید حرف بزنیم قول میدم برسام نیاد فقط من‌. کمی فکر کردم گفتم‌ _باشه یه فرصت بهتون میدم ولی اگه بخوایید حرفای الکی تحویلم بدید میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم گفت. _باشه قبول‌...‌ ادرس پرورشگاه رو براش فرستادم گفت زود خودشو میرسونه.... دیگه تو نرفتم بیرون منتظر موندم. از ماشین پیاده شد و گفت‌. _سلام لطفا سوار شید. رفتم و سوار شدم‌ گفتم.. _میشنوم.. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت133🦋 یکم راه رفتیم که گفت. _میشه وایسیم؟. توقف کردمو گفتم‌. _چیزی شده؟ گفت‌. _دلربا خانم شما به من علاقه دارید؟ خشکم زد. سکوتمو که دید با دسته های ویلچر بازی کرد تا روبروی من قرار بگیره گفت. _من به شما علاقه دارم میخوام بدونم شما یه من علاقه دارید یا نه؟میخوام اگه بشه ازدواج کنیم. گفتم. _چی شد یهو به من علاقمند شدید؟ گفت. _نه گفتم. _پس چرا قبلا چیزی نگفتید؟ گفت. _نمیدونم گفتم‌ _همین نمیدونید؟ گفت. _چی بگم خوب من مطمئن نبودم از خودم. گفتم. _اونوقت چی شد که الان دارین میگید؟ من من کرد و گفت. _خوب... نمیدونم... سکوت کردم. همش میگه نمیدونم شک دارم دوستم داشته باشه. دارم دیونه میشم. گفت‌ _حق دارین اگه نخواین با من ازدواج کنید به هر حال من دیگه اون ادم سالم قبل نیستم با ویلچر زندگی میکنم و معلوم نیست بتونم راه برم یا نه و هر دختری دلش میخواد همسرش سالم باشه. سرمو پایین تر اوردم تا نگاهش کنم گفتم. _شاید اینایی که میگی مهم باشن اما همه چیز نیستن زمانی که عاشق شدم عاشق راه رفتنت نشدم این باطنت بود که منو عاشق کرد اونوقت داری این حرفا رو به من میزنی؟.. متعجب نگاهم کرد. گفتم‌ _خیلی ناراحتم که این اتفاق برات افتاده ولی برای خودم نه برای تو ناراحتم که اذیت میشی برام مهم نیست مردم بگن همسرم سالمه یا نه.مهم اینکه که دوستم داره و دوستش دارم. برق خاصی تو چشماش نمایان شد گفت. _یعنی جوابتون مثبته؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم.. _آره . لبخندی زد وگفت. _جدی؟ گفتم‌ _مگه من شوخی دارم؟ خندید و گفت. _خدایا شکرت. لبخند زدم و تو دلم بلند تر از برسام فریاد زدم خدایا شکرت... یهو برسام از رو ویلچر بلند شد و ایستاد و گفت. _اخیش خسته شدم بس رو این نشستم. شوک زده نگاهش کردم و دستامو جلوی دهنم گرفتم‌ گفتم‌ _تو میتونی راه بری؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت‌ _اره گفتم. _چی؟؟؟. گفت‌ _خوب میدونید من..... اشک تو چشمام جمع شد بهم دروغ گفت؟ به همه دروغ گفت؟. چقدر من گریه کردم چقدر من غصه خوردم.... اشکام سرازیر شد . نگران گفت‌ _دلربا؟ عقب تر رفتمو گفتم‌ _دروغ گفتی . گفت‌. _میدونم ولی نزاشتم ادامه بده گفتم‌ _هیچی نگوووو دیگه یه کلمه هم نمیخوام بشنوم فقط بلدی با احساسات بقیه بازی کنی فک کردی من احمقم؟؟ گفت‌. _من توضیح میدم برات صبر کن‌ عقب عقب رفتم. گفت‌. _صبر کن. برگشتمو شروع کردم به دویدن. دنبالن دوید صدام زد. ولی اهمیت ندادمو ادامه دادم. داشت بهم میرسید رسیدم به خیابونی . برای ماشینی دست تکون دادم‌ ماشین ایستاد سریع سوار شدم. _نروووو وایساااا.... گفتم‌ _آقا برو واینستا‌ راننده به حرفم گوش کرد و راه افتاد... سرمو به شیشه تکیه دادم. میتونست راه بره ولی تمام این مدت نقش بازی کرد اخه چرا؟؟؟ چرا با من اینکارو میکنی؟؟؟ چرا لهم میکنی؟؟؟ مگه من چه گناهی کردم جز اینکه عاشقت شدم؟ -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت132🦋 با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم.. برسامه! چرا زنگ زده؟ جواب دادم. _چرا زنگ زدید؟ گفت. _اخه سخت بود گفتم شاید صدامو نشنوید دیگه زنگ زدم. گفتم‌ _خوب حالا چیکار داشتید؟ گفت. _من امروز جلسه ی اول فیزیوتراپیمه آرش نمیتونه منو ببره.محمد حسینم سرکاره.میشه منو همراهی کنید؟... گفتم. _باشه ساعت چند باید بریم؟ گفت. _اگه میشه الان حاضر شید. گفتم‌ _باشه. نگاهی تو آینه انداختم‌ چادرمو مرتب کردم‌ رفتم پایین. سر به زیر گفت. _شرمنده باعث زحمت شدم‌ گفتم‌. _زحمتی نیست... برای اینکه اذیت نشه دستی ویلچر رو گزفتم و هلش دادم رسیدیم نزدیک در. گفت. _رانندگی بلدید؟ گفتم‌ _اره ولی ما که ماشین نداریم. گفت. _داریم صبح محمد حسین زحمت کشید ماشینمو از تعمیرگاه اورد الان تو کوچه است. رفتیم بیرون. در شاگرد رو باز کردم.. با کمک دستاش از رو ویلچر بلند شد و روی صندلی ماشین جا گرفت‌ و بعد با کمک دستاش پاهاش رو داخل ماشین قرار داد.. اینجوری میبنمش دلم کباب میشه‌ درو بستمو رفتم پشت فرمون. بسم الله گفتمو ماشینو روشن کردم‌ راه افتادم‌ گفتم‌. _ادرسش کجاست؟ گفت. _بریم جلوتر بهتون میگم. باشه ایی گفتم . طبق ادرسی که داد حرکت کردم. تمام طول مسیر ساکت بود‌. هر لحظه منتظر بودم تا حرفی بزنه ولی خیلب جدی به رو بروش خیره شده بود.... ظاهرا پشیمون شده... _وایسین. ترمز کردم گفت‌ _همینجاست دیگه باید پیاده بریم. از ماشین پیاده شدمو ویلچر رو از صندوق عقب در آوردم‌. ردی ویلچر نشست. در ماشینو قفل کردمو راه افتادیم‌ کمی جلوتر که رفتیم به فضای سبزی رسیدیم. گفت. _بریم اونجا‌. .گفتم‌ _اونجا چرا؟من که اونور مطب دکتر نمیبینم‌. گفت‌ _شما برید هست.. شونه ایی بالا انداختم و به حرفش گوش دادم‌. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت135🦋 گفت. _یه حرفایی رو میگم که قطعا باید برسام بگه ولی من بهتر از دلش خبر دارم و فک کنم گندی که زدم رو باید خودم جمع کنم. ساکت موندم تا ادامه بده‌ گفت‌ _وقتی شما رو اورد خونه ی بی بی گاها از شما حرف میزد... از تمام اتفاقات. وقتی برای خواستگاری الکی مارو کشوند تهان که البته من باید میومدم به خاطر کارم و درسام . برسام به منم نگفته بود اون خواستگاری الکیه منم فک کردم به اون خانم علاقمند شده ولی تو اون مدت رفتارای شما برام عجیب بود.اون شب که از حال رفتید شکم بیشتر شد. .بعد از اینکه فهمیدم اون خواستگاری الکیه. با برسام حرف زدم و خواستم بدونم به شما علاقه ایی داره یا نه.. اولش اصلا زیر بار نمیرفت و همش میگفت نه ولی من انقدر سر به سرش گذاشتم که بلاخره اعتراف کرد که عاشق شده از اولش از همون روزای اول کم کم یه حسایی نسبت به شما تو قلبش شکل گرفته ولی برسام هر دفعه اون حسو سرکوب کرده به چند دلیل ۱ _فک میکرده چون به یه دختر تنها کمک کرده بده اگه بخواد فکرای دیگه توسرش باشه و شاید شما فکر بد کنید. ۲_چون برسام خودش از اول مذهبی نبوده همیشه دوست داشته همسرش یه فردی باشه که تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شده. ۳_فک میکرد شما هیچ علاقه ایی بهش ندارید. خلاصه خیلی رومخش رفتم و بهش گفتم که شما هم بهش علاقه دارید ولی اون باور نکرد. تا اینکه یه روز یه نقاشی از چهره ی خودش بهم نشون داد و گفت شما کشیدی و لای کتاب بوده و افتاده تو اتاقش‌. منم بهش گفتم خوب برو بگو گفت نمیتونه تا اینکه تصادف کرد تصادفش واقعی بود و دست برسام واقعا شکست ‌ بعد از اینکه به شما خبر دادم جرقه ایی توی ذهنم روشن شد رفتم و به برسام گفتم اولش مخالفت کرد ولی راضیش کردم میخواستم به برسام ثابت کنم که شما دوستس دارید تا شاید جرات گفتن رو بهش بدم. بهش گفتم اگه شما تو اون شرایط بهش کمک کنید یعنی یه حسی هست بعدش قرارشد اون شب تو رستوران برسام بهتون درخواست ازدواج بده و اعتراف کنه. که هم بفهمه شما چقدر حاضری پاش وایسی. اما تو رستوران اونجوری شد برسام انقدر هول کرده بود که جلو همه بلند شد . برسام خیلی دوستتون داره خیلییی دیگه شما ببخش. ته دلم داشتم عین چی ذوق میکردم گفتم‌ _احتیاج دارم فکر کنم‌. گفت‌ _شما که جواب مثبت دادید گفتم‌. _اون مال وقتی بود که فکر میکردم برسام نمیتونه راه بره الان جریان فرق کرده. باشه ایی گفت اومدم پیاده شم گفت.. _کجا میرید؟ گفتم‌. _پرورشگاه گفت.. _نه بریم پیش بی بی برسام ۴۰۰ بار بهم گفت که حتما بیارمتون خونه ..‌‌. گفتم‌. _باشه میام ولی نه به خاطر برسام به خاطر بی بی. ماشینو روشن کرد‌ و راه افتاد. گفتم‌ _بی بی الان میدونه که برسام گفت. _اره گفتم. _دلیلشم میدونه؟ گفت‌ _اره کلی هم مارو دعوا کرد ولی به زور راضیش کردیم چند روز دندون رو جیگر بزاره به شما چیزی نگه. گفتم _امان از دست شماها. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت136🦋 وقتی رسیدیم خونه‌ خیلی جدی و سرسنگین وارد خونه شدم. با ورودم چشمم خورد به برسام که نگران روی پله ها نشسته بود و با دیدنم بلند شد و به طرفم اومد. باورم نمیشه بلند شده و راه میره. اخم کردم و نگاهش نکردم. _سلام. جوابشو ندادمو از کنارش عبور کردم. بی بی به استقبالم اومد‌. بی بی رو در آغوش گرفتم‌ _ببخشید مادر میخواستم بهت بگم‌ گفتم‌. _تقصیر شما نیست بی بی جان مقصر یکی دیگست.. صدای پچ پچ آرش و برسام به گوشم میخورد. بهشون به توجهی کردم بی بی منو به اتاق خودش هدایت کرد. کنارش رو تخت نشستم‌ گفت‌ _دلربا تو دلت با برسامه؟ خجالت زده سرمو پایین انداختم.. گفت. _این یعنی اره... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم‌ گفت‌. _الهی شکر. لبخند شرمگینی زدم. گفت. _من ازت معذرت میخوام متعجب پرسیدم _چرا بی بی جان؟ لب گزید و گفت _این همه مدت تو جلو چشمم بودی من دنبال دخترای دیگه برای برسام گشتم اصلا فکر نمیکردم تو و برسام بهم علاقه داشته باشید البته برسامم مقصره که سکوت کرد. گفتم‌ _بی بی من از شما ناراحت نیستم. گفت‌ _شکر. گفتم‌. _میشه یه خواهشی کنم؟ گفت‌ _جانم؟ گفتم. _لطفا به برسام نگیو جوابم مثبته به نظرم باید تلافی سکوت و دورغشو دربیارم. گفت‌. _باشه مادر منم موافقم. گفتم. _پس اگه از شما پرسید برای اینکه دروغ نگید بگید که بیاد از خودم بپرسه. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. از اتاق بی بی خارج شدم برسام و آرش رو پله ها نشسته بودن. بی توجه بهشون رفتم طبقه ی بالا. که صدای برسام روی پله ها به گوشم خورد بدون توجه رفتم بال و رفتم سمت اتاقم _دلربا خانم؟ ایستادم خودشو بهم رسوند و گفت. _میشه حرف بزنیم؟ سرد و جدی گفتم _نه رفتم تو اتاقمو درو بستم. این رفتار سرد لازمه یه مدت اون نقش بازی کرد حالا نوبتی هم باشه نوبت منه -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت137🦋 صبح بعد صبحانه از خونه زدم بیرون. با حدیث و مهسا رفتیم خرید اخه دو روز دیگه جشن عروسی حدیثه البته یه عروسی کوچیک و جمع و جوره. کل روز تمام مغازه ها رو گشتیم و بلاخره من و مهسا لباس خریدیم حدیث از قبل لباسشو گرفته بوده فقط کفش و کیف میخواست ... خلاصه تا غروب گشتیم. ساعت هفت خسته و کوفته رسیدم خونه‌... به بی بی سلام کردمو با ذوق خریدامو بردم بالا. رفتم تو اتاقم و خریدارو گذاشتم رو زمین و درو بستم. با ذوق رفتم تا دوباره نگاهشون کنم ولی در اتاقم به صدا در اومد.. وا کیه؟ صداش اومد. _سلام میشه درو باز کنی؟ جواب ندادم. گفت. _میخوام حرف بزنم رفتم سمت درو گوشمو به در تکیه دادم. با لحن آروم و گیرایی گفت. _میدونم داری گوش میدی اما نمیخوای حرفی بزنی باشه حق داری ناراحت باشی حق داری نخوای باهام حرف بزنی من اشتباه کردم و معذرت میخوام پس خواهشا منو ببخش من هرچیزی از احساسم بهت گفتم واقعیت بوده و هست. دیگه صدایی نیومد احتمالا رفته‌... اهیی کشیدم و به در تکیه دادم. ذوقم برای دیدن لباسا کور شد روی تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم تمام من خلاصه شده در تو درتویی که جانم شدی -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت138🦋 برای آخرین بار تو آینه ی اتاق به خودم نگاه کردم تا کاملا مطمئن بشم خوب شدم. لباس بنفش پررنگ که تا پاهام میرسید. و شال همرنگش . آرایشم نکردم چون لازم نبود تو چشم باشم. لباسمم گشاده و اندامم اصلا مشخص نیست. کیف مشکیم و چادرمو برداشتم. چادرمو سرم کردم تا فعلا کسی لباسمو نبینه. رسیدم پایین پله ها که یادم اومو کادوهاشونو برنداشتم. تند تند برگشتم بالا . کادوها رو برداشتمو برگشتم پایین. همراه بی بی رفتیم بیرون. بی بی جلو نشست منم رفتم عقب و حرفی نزدم. برسام از آینه نگاهم کرد ولی من توجهی نکردم. ۲۰ دقیقه بعد رسیدیم به مکان مورد نظر. یه سالن متوسط بود. صدای آهنگ به گوش میرسید. پیاده شدیم. تازه چشمم خورد به برسام. کت آبی تیره و شلوار مشکی چشمای آبیش هم بیشتر تو چشم بود.. سعی کردم نگاهش نکنم با بی بی رفتیم سپت سالن. یه سمت برای خانوما صندلی گذاشته بودن. یه سمتم برای آقایون. نگاهی به صندلی عروس و داماد انداختم تمام ذوقم اینه حدیثو تو لباس عروس ببینم. دستی روی شونم قرار گرفت. برگشتم که با مهسا رو به رو شدم. لباس جفتمون یه شکل بود باهم ست کردیم که بشیم ساقدوش حدیث‌.. نیم ساعتی گذشت. سالن پرشده بود ولی تعداد زیادی نبودن یه تعدادی از بچه های معراج بودن. ببعضی از دخترا هم که تاحالا ندیده بودم احتمالا هم دانشگاهی حدیثن و ۱۰ نفرم بودن که انگار از فامیلا بودن شاید کل مهمونا رو جمع ببندم ۱۰۰ نفر میشدن شلوغ نبود و همین خیلی خوبه. یه لحظه به جشن خودم فکر کردم از طرف من کسی نیست که بیاد خانواده ی پدرم که هیچکس زنده نمونده . خانواده ی مادرم که دوتا دایی دارم و یه مادربزرگ که اگه من براشون مهم بودم بعد مرگ مامان وبابا نمیزاشتن تو پرورشگاه بزرگ بشم‌... هر چند وقتی هم اونجا زندگی میکردیم دل خوشی از من و بابام نداشتن و با مادرم قهر بودن چون خلاف علاقشون مامانم با یه مرد ایرانی مسلمون ازدواج کرده بود.... چرا انقدر تنهام شاید کل مهمونای عروسی من ۲۰ نفر باشن. اهی از ته دل کشیدم. که صدای دست و سوت بلند شد. بلند شدمو برگشتم. بله عروس و داماد بلاخره افتخار دادن و اومدن.... جلو تر رفتم و حدیث رو در آغوش گرفتم اونم محکم منو فشار داد. گفتم. _چقدر ماه شدی عزیز دلم این لباس خیلی بهت میاد. گفت. _ممنونم ان شاءالله نوبت خودت بشه. لبخندی زدمو گفتم _ان شاءالله. ازش دور شدم رو به محمد حسین گفتم‌ _تبریک میگم خوشبخت باشید. با سر به زیری همیشگیش گفت. _خیلی ممنونم لطف دارید. رفتن و رو صندلی ها نشستن منم دوباره برگشتم سرجام. صدای آهنگ و دست زدن ها خیلی به انرژی بخش بود... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت140🦋 چندباری نگاهم به برسام خورد برق خاصی تو چشماش بود‌ موقع عکس گرفتن با عروس و داماد از کنارم رد شد و اروم گفت‌ _خیلی دوستت دارم. لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم. مجلس تموم شد و اخر شب بود. بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن. اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد. دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش. یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم‌ دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد. با دیدن بغضش منم بغضم گرفت گفتم‌ _چیه؟ اشکاش سرازیر شد و گفت. _کاش بابا بود. بغض منم شکست. گفتم‌ _عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه‌. گریه اش شدت گرفت و گفت. _میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم... اشکامو پاک کردمو گفتم‌. _منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم‌ این وسط فیلم هندیش کردی‌ خندید. خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن. و ماها موندیم همه مشغول خداحافظی بودن. رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد. نفسم بند اومد. اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت‌ _بخواب دختر کوچولو. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت 139🦋 موقع شام رفتیم پشت سالن و مردونه و زنونه رو با یه پرده جدا کرده بودن. زیاد میل نداشتم اما نمیشد نخورم پس تا جایی که معدم اجازه میداد نوش جان کردم. تموم مدت منو ومهسا سر به سر حدیث میزاشتیمو میخندیدیم. بعد شام دوباره برگشتیم تو سالن اصلی. نشستم که نگاهم به آرش و برسام افتاد وا اینا با هم ست کردن. با آرنجم به پهلوی مهسا زدم‌ گفت. _ها گفتم‌ _ها و کوفت عشقتو دیدی؟ گفت. _اره چطور؟ گفتم. _مشکوک نیست که اینا باهم ست کردن؟ گفت. _نه من به آرش گفتم منو تو ست میکنیم اونم گفت پس با برسام ست میکنه. گفتم‌ _واسه چی بهش گفتی ایششش. رومو ازش گرفتم که غش غش خندید و گفت. _مثلا تو قهر کردی. گفتم‌ _اره. گفت‌ _لوس‌ گفتم‌ _خودتی. موقع تحویل کادو ها و عکس گرفتن بود و صدای موزیک خیلی کم شده بود. از جام بلند شدمو برای خودم چرخی زدم. _دلربا؟ برگشتم. برسام با فاصله ی کمی از من به میزی تکیه داده بود. میخواستم برم که گفت. _نرو یه چند لحظه به حرفام گوش کن بعد هرکار خواستی بکن. وایسادم ولی نگاش نکردم. گفت‌. _میدونم ناراحتی حق داری من اشتباه کردم و بابتش معذرت میخوام لطفا بهم یه جواب بده من این همه مدت ترسیدم بهت ابراز علاقه کنم اما حالا که گفتم تو بهم بی محلی میکنی میخوام بدونم جوابت چیه؟ با من ازدواج میکنی؟یا نظرت تغییر کرده؟ سکوتمو که دید شاکی شد و گفت‌ _یه چیزی بگو دیگه ساکت نباش دقم نده گناه که نکردم عاشق شدم. لبخندی اومد گوشه ی لبم ولی سریع پنهانش کردم. رومو از گرفتمو گفتم‌. _عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند‌... ازش دور شدم دوست داشتم برگردمو چهرشو ببینم ولی خودمو کنترل کردم. رفتم سمت میز و کادو ها رو برداشتمو رفتم سمت حدیث و محمد حسین بهشون که رسیدم حدیث رو بغل کردمو گفتم‌ _خیلی بهت تبریک میگم و یه زندگی پر از شادی و برکت رو برات آرزو میکنم. لبخند زد . تابلویی رو به سمتش گرفتم. عکس جشن عقدشونو که کنار هم ایستادن رو نقاشی کردم. با دیدنش هیجان زده گفت. _واییی دلربا این چقدر قشنگ شده ممنون! بعدم رو به محمد حسین گفت‌. _محمد اینو ببین‌ تابلو رو به دست محمد داد‌ لبخندی زد و گفت. _دستتون درد نکنه. خواهش میکنمی زیر لب گفتم. و یه جعبه ی دیگه به دست حدیث دادم.. گفتم‌ _بازش کن.. متعجب نگام کرد و بعد بازش کرد. چند لحظه به دستنبد نقره ایی که براش خریده بودم خیره موند و گفت.. _دلربا این خیلب خوشگله دستت درد نکنه لازم نبود تو زحمت بیوفتی گفتم‌ _همین که خوشت اومده برای من کافیه خوشبخت بشی بهترینم. چشمکی حواله اش کردم. رفتم سرجام نشستم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت140🦋 چندباری نگاهم به برسام خورد برق خاصی تو چشماش بود‌ موقع عکس گرفتن با عروس و داماد از کنارم رد شد و اروم گفت‌ _خیلی دوستت دارم. لبخند پررنگی روی لبام نقش بست و این دفعه پنهانش نکردم. مجلس تموم شد و اخر شب بود. بیرون شلوغ شده بود همه دور و اطراف عروس داماد بودن و داشتن برای بار اخر تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن. اخه عروس داماد همینجا از ما جدا میشن و میرن مشهد. دوباره حدیث رو تو آغوشم گرفتم و بوسیدمش. یه حسی ته قلبم میگفت این آخرین باریه که میبینمش و عجیب دلتنگش بودم شاید چون دیگه رسما متاهل شده این حسو دارم‌ دست همو گرفتیم که دیدم بغض کرد. با دیدن بغضش منم بغضم گرفت گفتم‌ _چیه؟ اشکاش سرازیر شد و گفت. _کاش بابا بود. بغض منم شکست. گفتم‌ _عزیزم بابات همینجاست داره نگات میکنه‌. گریه اش شدت گرفت و گفت. _میدونی فقط تو الان حال منو درک میکنی اما بازم شرایط تو از من سخت تره دلربا خیلی دوستت دارم... اشکامو پاک کردمو گفتم‌. _منم دوستت دارم دیونه گریه نکن دیگه توهم‌ این وسط فیلم هندیش کردی‌ خندید. خلاصه با سلام و صلوات عروس داماد راهی شدن. و ماها موندیم همه مشغول خداحافظی بودن. رفتم سمت ماشین برسام تا کیفمو بزارم تو ماشین اما نرسیده به ماشینش سام جلوم سبز شد. نفسم بند اومد. اومدم جیغ بکشم که پارچه ایی جلوی بینیم گرفت و نفهمیدم چی شد. فقط صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت‌ _بخواب دختر کوچولو. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت142🦋 که آرش خودشو بهم رسوند. گفتم‌ _تو برو پیش هادی و جریانو بهش بگو ببین میتونه خط دلربا و سام رو ردیابی کنه منم میرم خونش. اجازه ی حرف زدن بهش ندادمو پامو رو گاز فشار دادم ماشین از جا کنده شد. عصبی فرمون رو فشار میدادم صورت معصوم دلربا یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمیرفت‌ هزارجور فکر اومد تو سرم که حالمو بدتر کرد‌ بعد از اون شب رستوران همه چیزو به هادی گفتم هادی پلیسه و دوست دوران دبیرستانمه . از سام شکایت کردم ولی پیداش نکردن از ایران خارج شده بود گفتم صبر کنم برگرده بعد نمیدونم کی برگشته اصلا رفته بود که برگرده؟ جلوی خونه با شدت ترمز کردم کلید درو انداختم ولی انگار قفل درو عوض کرده بود. دیوار رفتم بالا و پریدم تو حیاط. تند تند از روی سنگ فرشای حیاط عبور کردمو رفتم سمت خونه‌... تمام برقا خاموش بود. شماره ی سرایدار رو گرفتم. از اتاقک داخل حیاط خودشو بهم رسوند. با اصرار من درو باز کرد رفتم تو کل خونه رو گشتم ولی نبود‌... از خونه خارج شدم. گوشیم زنگ خورد. آرش بود. _بله؟چی شد؟ گفت. _آخرین جایی که از گوشیا سیگنال دریافت شده یه جایی خارج از تهرانه نزدیکای اصفهان. گفتم‌ _چی؟؟؟یعنی کجا داره میره؟ گفت. _نمیدونم برسام ولی ممکنه دیگه از اون خط استفاده نکنه...هادی گفت عکس و مشخصات سام و دلربا رو بدیم بهش تا بده به استانای دیگه که ایست بازرسی ها پیداش کنن. گفتم. _باشه باشه الان میام اونجا. سوار شدمو با تمام سرعت راه افتادم خدایا نزار بلایی سر دلربا بیاد خواهش میکنم. میدونی چقدر دوستت دارم ولی اونو از من نگیر. ۲ ساعت بعد..... با عجله وارد هواپیما شدم. هرچی آرش و هادی اصرار کردن صبر کنم تا باهم بریم قبول نکردم حتی یک لحظه رو هم نمیتونم هدر بدم. هادی گفت خودشو با هلیکوپتر به اهواز میرسونه. اخرین چیزی که پیدا کردن اینه که یه هواپیمای شخصی به اسم سام نیم ساعت پیش از فرودگاه اصفهان به سمت اهواز حرکت کرده‌... نمیدونم میخواد چیکار کنه ولی اضطراب شدیدی دارم بلاخره هواپیما بلند شد. نگاهی به ساعت انداختم ۳ نصفه شب بود. خدایا خودت مراقب دلربا باش. لطفا کمکم کن نجاتش بدم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: