#پندانه
🔆لطفا تظاهر نکنید
مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پايينی داشت، ترفيع شغلی يافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد.
روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود.
در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت می كرد.
سرش را تكان می داد و می گفت: «مهم نيست، من میتوانم از عهدهاش برآيم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاری میتوانم برای شما انجام دهم؟»
مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
ما انسان ها گاهی به چيزی كه نيستيم تظاهر میكنيم. قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتی به طور كاذب هستيم؟
همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است...
پس لطفا تظاهر نکنید!
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
✍ به پروردگارت اعتماد کن
🔹ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده میکرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل میگفت:
به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن.
هر دوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت ۵۰۰ سال قبل برای این لحظه مهیاست.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸هنگامی که نوح دعا کرد:
«انی مغلوب فانتصر»
گمان نمیکرد خداوند بشریت را بهخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت؛ همه این گریهها بهخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از ربالعالمین به او و پسرش.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد:
«لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله تعالی فرمود:
او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقهای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را بهسوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن.
https://eitaa.com/beit_ol_abbas
🔅#پندانه
✍️ هر عملی که از روی خشم باشد، محکوم به شکست است
🔹پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت. شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
🔸پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد.
🔹پس از مرگ شاهين، پادشاه در مسير آب، ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود.
🔸وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
🔹مجسمهای طلایی از شاهين ساخت و بر یکی از بالهايش نوشت:
یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.
🔸روی بال ديگرش نوشت:
هر عملی كه از روی خشم باشد، محكوم به شكست است.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ دستمزد هر کار خیری، توفیق انجام آن کار است
🔹سالها پیش معلمی داشتیم که شبهای جمعه به ما در مسجد محل قرآن میآموخت و معانی آن را به زیبایی برایمان توضیح میداد. او آیات الهی را بهصورت کاربردی برای ما شرح و تفسیر میکرد.
🔸آخر جلسه روزی گفتم:
استاد! ما نمیدانیم چگونه زحمات شما را جبران کنیم؟
🔹گفت:
من معلم تاریخ هستم، وقتی سر کلاس مدرسه حاضر میشوم دستمزدم را سر برج به من میدهند؛ ولی معلم کلاس قرآن و توحید و خداشناسی با همه معلمهای دنیا یک فرق دارد و آن اینکه خداوند دستمزد معلم قرآن و خداشناسی را قبل از آنکه وارد کلاس درس شود به او پرداخت کرده است.
🔸همین که کسی بتواند کلام خدا را بر خلقی تبیین کند این توفیق بالاترین دستمزدی است که خداوند به بنده مؤمن خود میبخشد.
🔹خداوند را با خلق او یکسان نگیرید؛ خلق کار کِشند و سپس دستمزد دهند، ولی خداوند دستمزدش را قبل از کار خیر به تو میدهد و آن همان توفیق انجام آن کار خیر است.
🔸پس در توفیق هر عبادتی بدان دستمزد خود را گرفتهای و اگر منتظر دستمزد دیگری باشی ناشکری نعمتش کردهای و آن نعمت از خود سلب نمودهای!
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ اگر زندگی بهتر میخواهی، خودت را تغییر بده نه دیگران را
🔸مردی برای مشاوره نزد من آمد. او پسر مؤمنی است.
🔹شروع به تعریف از زندگیاش میکند و میگوید:
یک بار همسرش طلاق گرفته و ازدواج دوم کرده و اکنون زن دوم او هم از او طلاق میخواهد.
🔸میگویم:
متوجه شدم! کفایت میکند.
🔹در خودرو یک چرخ شیارداری هست که به آن فولی میگویند و تسمه بر آن سوار میشود. اگر این فولی خراش برداشته و نامیزان شود هر تسمهای بخواهد آن را بگرداند، بهمرور رشتهرشته شده و پاره میشود.
🔸اکنون نیز فولی تو ریشریش شده و باید اصلاح شود، که اگر اصلاح نشود هر زنی که برای تسمه و گرداندن زندگیات بر زندگی تو وارد شود، دیر یا زود عاصی شده و طلاق خواهد خواست.
🔹تو باید خودت را اصلاح کنی تا زندگیات اصلاح شود، چراکه تغییر همسر هیچ تغییری در زندگی تو ایجاد نخواهد کرد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ فقط از یک روز تا چندهزار روز فرصت داریم خوب باشیم
🔹جوونی اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
🔸گفت:
حاجآقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
🔹گفتم:
اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
🔸گفت:
من رفتنیام!
🔹گفتم:
یعنی چی؟
🔸گفت:
دارم میمیرم!
🔹گفتم:
دکتر دیگهای، خارج از کشور؟
🔸گفت:
نه، همه اتفاقنظر دارن. گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
🔹گفتم:
خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.
🔸با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
🔹فهمیدم آدم فهمیدهایه و نمیشه گولش زد.
🔸گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
🔹گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاقموندن و غصهخوردن.
🔸تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم.
🔹اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد!
🔸با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنیام و اونا انگار نه!
🔹سرتونو درد نیارم. من کار میکردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم، اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
🔸ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حسابکتاب کنم، کمک میکردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
🔹خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربونی کرد.
🔸حالا سوالم اینه که من بهخاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوبشدن رو قبول میکنه؟
🔹گفتم:
بله، اونجور که من یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوبشدنشون واسه خدا عزیزه.
🔸آرامآرام خداحافظی کرد و تشکر.
🔹داشت میرفت که گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
🔸گفت:
معلوم نیست. بین یک روز تا چندهزار روز!
🔹یه چرتکه انداختم، دیدم منم تقریباً همینقدرا وقت دارم!
🔸با تعجب گفتم:
مگه بیماریات چیه؟
🔹گفت:
بیمار نیستم!
🔸هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.
🔹گفتم:
پس چی؟
🔸گفت:
فهمیدم مردنیام. رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتن: نه!
🔹خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم. کیاش فرقی داره مگه؟
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم
🔹آثار گچ روی ناخنهای مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت.
🔸مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گرانقیمت را روی پیشخوان مغازه میگذاشت.
🔹مادر دوباره آنها را سر جای خود میگذاشت و میگفت:
دخترم اینها را آقای فروشنده برای بچههای خودش آورده است.
🔸دختر در جواب مادرش گفت:
پس چرا به خانهاش نمیبرد؟
🔹من هم بهعنوان فروشنده از اینکه اجناسم را میفروشم باید خوشحال میبودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکییکی نگاه میکردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود.
🔸چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آنها فرزندی دیگر میداد، نباید خوشحال میبودند؟
🔹یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم.
🔸مرد رو به من گفت:
چقدر شد عمو؟
🔹گفتم:
قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان.
🔸مرد کارت بانکیاش را داد و گفت:
انشاءالله که داخلش چیزی مانده باشد.
🔹کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد.
🔸من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم.
🔹تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم:
خدا برکت بدهد.
🔸زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و بهراه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنهاش جا بدهد. پشتسرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند.
🔹سپس گفت:
ان شاءالله هر چه از خدا میخواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم.
🔸تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم:
مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم.
🔹مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت:
دمت گرم.
💢 آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ هرچقدر که در راه خدا بدهی، اندازه محبتت به او را نشان میدهد
🔹در کنج خانه با همسرم نشسته بودیم و لباسشویی نداشتیم و در فکر این بودیم که چطور میتوانیم یک لباسشویی بخریم؟!
🔸پسر کوچکم کنار ما نشسته بود و با دقت به حرفهای ما گوش میداد. ناگهان دیدم که دواندوان رفت و یک کیف پول با خودش آورد.
🔹کیف پول کهنهای بود که داخل آن دو اسکناس صدتومانی کهنه بود.
🔸گفت:
بابا نگران نباش، این هم پولهای من، روی پولهای خود بگذارید و لباسشویی بخرید!
🔹چشمهایم پر از اشک شد که ماشین لباسشویی ۳۰۰هزارتومانی کجا و دو اسکناس پاره صدتومانی کجا!؟ او را به آغوشم چسباندم و اشک ریختم.
💢 داستان صمدبودن خداوند نیز همین است. خداوند هیچ نیازی به ما ندارد و هرچه ما در راه او بدهیم سر سوزنی سودی برای خدا نداشته و نیازمند آن نیست، ولی محبت ما را به او نشان میدهد که دوستش داریم و در پی کسب خشنودی او هستیم.
🔸هرچه در توحید است در درک صمدبودن خداوند است و بس!
☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ زمان داره مثل برقوباد میگذره، قدرش رو بدون
▪️معنای ۷ سال رو کی خوب میفهمه؟
▫️دانشجوهای پزشکی.
▪️معنای۴ سال رو کی خوب میفهمه؟
◽بچههای کارشناسی.
◾معنای ۲ سال رو کی خوب میفهمه؟
◽سربازها.
◾معنای ۱ سال رو کی خوب میفهمه؟
◽پشتکنکوریها.
◾معنای ۹ ماه رو کی خوب میفهمه؟
◽بانوان باردار.
◾معنای ۱ ماه رو کی خوب میفهمه؟
◽کسایی که ۱ ماه مبارک رمضان رو روزه گرفتن.
◾معنای ۱ هفته رو کی خوب میفهمه؟
◽سردبیرهای مجلات هفتگی.
◾معنای ۱ روز رو کی میفهمه؟
◽کارگران روزمزد.
◾معنای ۱ ساعت رو کی میفهمه؟
◽عاشق منتظر.
◾معنای ۱ دقیقه رو کی خوب میفهمه؟
◽اونایی که از پرواز جا موندن.
◾معنای ۱ ثانیه رو کی خوب میفهمه؟
◽اونایی که در تصادف جون سالم به در بردن.
◾معنای ٠/۱ ثانیه رو کی میفهمه؟
◽اونایی که تو المپیک مقام دوم رو به دست آوردن.
💢 اگر گذشت ایام رو حس نمیکنی، برای اینه که زمان برات اهمیت نداره! قدر زندگی و زمانی رو که داره مثل برقوباد میگذره، باید دونست.
☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ از خدا زیاد بخواه و به او ایمان داشته باش
🔹روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
🔸حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
🔹روستایی بینوا با ترسولرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🔸بهدستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند و یک قاطر بههمراه افسار و پالان خوب هم به او دادند.
🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، به مرد کشاورز گفت:
میتوانی بر سر کارت برگردی.
🔸ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت!
🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند!
🔸حاکم از کشاورز پرسید:
مرا میشناسی؟
🔹کشاورز بیچاره گفت:
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🔸حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
🔹سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🔸حاکم گفت:
بهخاطر داری ۲۰ سال قبل که من و تو باهم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت، مرا حاکم کن!
🔹و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای سادهدل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت را میخواهی؟!
🔸یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🔹حاکم گفت:
این هم قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی!
🔸فقط میخواستم بدانی که برای خدا، حکومت یا قاطر و پالان فرق ندارد. این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
🔹از خدا بخواه و زیاد هم بخواه. خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست. به خواستهات ایمان داشته باش.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ بخت دزد مسجد با نماز شب باز شد
🔹حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش میاندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد.
🔸در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.
🔹از قضا آن شب دزدی قصد داشت از آن مسجد دزدی کند.
🔸پس قبلاز وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد.
🔹هنگامی که بهدنبال اشیای بهدردبخور میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد. راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نمازخواندن مشغول کرد.
🔸سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند.
🔹وزیر گفت:
سبحانالله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز.
🔸دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع میکرد.
🔹تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند، نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند.
🔸اینگونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد.
🔹حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت:
تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و میخواستم دامادم باشد. اکنون دخترم را به ازدواج تو درمیآورم و تو امیر این مملکت خواهی بود.
🔸جوان که این را شنید بهتزده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمیکرد.
🔹سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم درآوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی و هدیهات چه بود.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ مکالمه دو جنین در شکم مادر
🔹اولی:
تو به زندگی بعداز زایمان اعتقاد داری؟
🔸دومی:
آره حتما. یه جایی هست که میتونیم راه بریم. شاید با دهن چیزی بخوریم.
🔹اولی:
امکان نداره. ما با جفت تغذیه میشیم. طنابش هم اینقدر کوتاهه که به بیرون نمیرسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔸دومی:
شاید مادرمون رو هم ببینیم.
🔹اولی:
مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمیبینیمش؟
🔸دومی:
به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
🔹اولی:
من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
🔸دومی:
اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی.
💢 این مکالمه چقدر آشناست! تا حالا بودن خدا رو اینطوری حس نكرده بودیم.
🆔 @Masaf