فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️رهبر انقلاب: هرگونه عیب جویی از قانون اقدام راهبردی مجلس مطلقا وارد نیست.
در جریان انتخابات چه مواضعی درباره قانون اقدام راهبردی مطرح شد؟
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۴ راهکار طلایی امر به معروف
🔹 دکتر علی غلامی، عضو هیأت علمی دانشگاه امام صادق(ع)
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
AHADIS1_1.mp3
40.58M
◀️ دوره احادیث پیرامون امر به معروف و نهی از منکر
#احادیث
#جلسه_1
#استاد_علی_تقوی
💚 #بنات_المهدی_پردیس
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رئیسی یک خرابه را به پزشکیان تحویل می دهد!؟
⭕️ پردهبرداری از پروژه جریان اصلاحات با ارائه دقیق آمار
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
17.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #مقام_معظم_رهبری:
باید امر به معروف بکنیم. در قانون اساسی ما هم جزو وظایف، در اصل هشتم همین مسئلهی امر به معروف و نهی از منکر هست.
۱۴۰۰/۰۴/۰۷
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
🔴از دیدگاه رهبر انقلاب وزرای دولت آینده چه ویژگیهایی باید داشته باشند؟
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
💚بنات المهدی💚
#انسان_شناسی ۱۱۷ #استاد_شجاعی #استاد_صفائی_حائری - تعریف شما از بهشت و جهنم چیست؟ - آیا تعریفِ
انسان شناسی 118.mp3
11.58M
#انسان_شناسی ۱۱۸
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
🔅الذين یومنون بالغیب...
قرآن اولین شرط رشد انسانی ما را، باورِ غیب معرفی میکند.
- غیب اگر پنهان است و نمیتوان آنرا دید، پس چگونه میتوان باورش کرد؟
- این باور پنهان و نادیدنی، چگونه میتواند در افکار و رفتار و ارتباطات ما، رشد ایجاد کند؟
💚 #بنات_المهدی_پردیس
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
مشروبخوری و اخراج از تیم ملی زنان
🔹 ویراست و توئیت #حجت_الاسلام_راجی
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷
💚بنات المهدی💚
#یادت_باشد
#قسمتصدچهلششم
🌿﷽🌿
💐چهارشنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم.
به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم، تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود.
از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت:
«امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم، نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم، محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف!
اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید، خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین».
من
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم:
خوب کردی، وگرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم.
🌹به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد، چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر میشدم و هر بار او را میدیدم یاد این خبر تلخ می افتادم.
دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم
یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد، محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست.
وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت: «منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم».
به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید، دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم.
نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم، نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن، با هم مسابقه گذاشته بودند، همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که در آمدیم اول خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد.
🌺 جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم، چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم.
موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد، زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت: می دونم حمید بره شهید میشه، حمید بره دیگه برنمی گرده.
این ها را می گفت و گریه می کرد، با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد، سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن.
هوا سرد شده بود، بیشتر از
سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم مینشست.
از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم، گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت، صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم.
❤️ حمید گفت: «عزیزم گریه نکن، صورتت خیس میشه روی موتور یخ می زنی»
وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود.
حمید برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد، همه برادر و خواهرهای حمید جمع شده بودند، فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دید گفت: «آخیش! اومدید؟ نگران شدم حمید».
فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود، حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم.
چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم، عمه مشغول آشپزی بود، من را که دید گفت: «شام آبگوشت بار گذاشتم، ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم».
روبروی هم نشسته بودیم، خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد، با نگرانی پرسید: «چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟».
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حميد به سوریه کار ساده ای نبود، فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همان بچه ای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند، پا به پایش بیاید تا راه رفتن
را یاد بگیرد.
🌸 مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد، آن هم کیلومترها دورتر از وطن.
اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود.
حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم: «راستش حمید فردا میخواد بره، اومدیم برای خداحافظی»....
💚 #بنات_المهدی_پردیس 💚
🇮🇷 @amerinepardis🇮🇷