#یادت_باشد
#قسمتششم
🌿﷽🌿
اخم کردم و گفتم:
🌺_ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.
گفت:
_ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!
پرسیدم:
_ خب که چی؟
با مکث گفت:
_ نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.
😍با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:
🌷_ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف میبافن.
تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریهام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:
_ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ دست خودم نبود. روسریام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد.
گفت:
_ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه.
🌷شبیه برق گرفتهها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم:
_ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:
_ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!
مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:
_ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.
با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت:
🌺_ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه.
🌺حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:
_ آخه چرا اینطوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.
عمه هم گفت:
_ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!
❤️در ذهنم صحنههای خواستگاری، گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد....
#بنات_المهدی_پردیس
https://eitaa.com/amerinepardis
به آمرین پردیس بپیوندید💖
👇👇👇
@amerinepardis