#عاشقانه_های_شهدا
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
#شهیدمحمدابراهیم_همت🌸
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748
🌹یازهرا🌹
ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بِکِشَم...
حالم خوش نبود؛اما بعد شُدَم یک پارچه انرژی...
یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد می کنم...!!
_اون بالا چه می کنی؟نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟
_نه بابا!خوبِ خوبم!
_بچه عزیزه؛اما مادرش عزیزتره ها!
_حالا بذار بیآد؛اون وقت معلوم می شه خاطر کی رو بیشتر می خوای!
_به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد!
_جوجه رو آخر پاییز می شمرن؛آقا مصطفی!
اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی:"با همه ی عشقی که به بچه ها دارم؛حاضرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم...
می فهمی سمیه؟"
_
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه...
هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی:"بیا درد دلت رو به بابا بگو ببینم چی شده؟"
برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی...
(قسمت هایی از کتاب" #اسم_تو_مصطفاست زندگی نامه ی داستانیِ #شهید_مصطفی_صدرزاده"به روایت سمیه ابراهیم پور؛همسرِ شهید...
تاریخ شهادت:1آبان سال 1394
محل شهادت:حلب سوریه)
📚 #معرفی_کتاب
#عاشقانه_های_شهدا
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748
🌹یازهرا🌹
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅