استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۵:
🔸... باباعلى میخواست پهلوانصفدر را با كدخدا آشتى بدهد؛ اين بود كه رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! روز جمعه، حاجآخوندآقا صحبتى كرد كه من خيلى خوشم آمد. گفت: "هر كه بيش از ۳ روز، از كسى قهر كند و بميرد، به جهنّم خواهد رفت."» پهلوانصفدر كه متوجّه قضيّه شده بود، گفت: «بله باباعلى! حاجآخوندآقا چندى پيش در همان مِنبر و مسجد فرمود: "هر كسى بر ظالمى كمک كند، او مثل خود ظالم و ستمكار است."»
🔸پدرم رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! باباعلى قصد بدى ندارد. چون طبعاً انسان صلحدوستى است، میخواهد شما را با كدخدا آشتى بدهد؛ هرچندكه حق با شما است.» باباعلى خنديد [و] گفت: «بارَکالله دامادم! خوب، پدرزنت را شناختى. من دلم میخواهد همۀ افرادِ روى زمين، با هم در صلح و صفا زندگى كنند و همه، خوش باشند، خوش بگويند، خوش بشنوند؛ كين و كدورت كه دردى را دوا نمیكند.» پدرم گفت: «بله؛ در زمان حضرت ولىّ عصر ـ سلام الله عليه. ـ اينچنين خواهد شد انشاءالله.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸پهلوانصفدر میخواست هرچهزودتر برود. نمیدانم براى چه كارى آمده بود. نيمخيز شد. باباعلى متوجّه شد [و] گفت: «پهلوان! كجا به اين زودى؟» پهلوان گفت: «كار دارم. میخواهم بروم كارهاى روز يکشنبه را ريستوراست كنم. شما هم در فكر ناهار آن روز باشيد.» باباعلى گفت: «چَشم؛ ولى پهلوان! خواهش میكنم بيا با كدخدا آشتى كن؛ بعد، هر كجا خواستى بروى، برو.»
پهلوان، سر پا ايستاد [و] گفت: «كدخدا تنها به من بدى نكرده، كه من ناديده گرفته و آشتى كنم. او به اكثر مردم اين دِه ستم كرده است. حاجآخوندآقا میفرمود: "هر روز چندين نفر پيش من میآيند و از كدخدا و پسرانش شكايت میكنند." حالا همه، او را ببخشند و من هم ببخشم.»
🔸باباعلى گفت: «پهلوان! ريشِ سفيد من را ناديده مگير و حرف مرا به زمين مينداز.» پهلوان گفت: «من بيشتر از اين معطّل نمیشوم. میروم هر دستورى كه حاجآخوندآقا به من بدهد، میپذيرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۸ ـ ۱۷۰.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! باحيا باش؛ ولى شرم دروغين نداشته باش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#حیا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 آسمان را من به به یاد تو تماشا میکنم
🔶 نیمهشب، وصل تو را از حق تقاضا میکنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۶:
🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی با کدخدا،] هر دستورى كه حاجآخوندآقا به من بدهد، میپذيرم.»
🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين میدانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاجآخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالمتر است و صلاح و مصلحت را بهتر از ما میداند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاجآخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آنجا.» كدخدا شايد نمیخواست [به] خانه و خدمت حاجآخوندآقا برود؛ ولى چارهاى نداشت و جاى اعتراض نبود.
🔸همگى پا شده، كفشهايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاجآخوندآقا راه افتاديم.
🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهتزده به جمع ما نگاه میكردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوانصفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دستهجمعى میرويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دستهجمعى كجا میرويد؟» گفتم: خانۀ حاجآخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاجآخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت.
🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچهاى كه حاجآخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى میكرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاجآخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچکتر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد.
🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاجآخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاجآخوندآقا، دَمِ درِ خانهشان را جارو میكرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاجآخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آب و هوا از چه چیز پدید میآیند؟
#آب، #هوا
@benisiha_ir
🔴 #نوشتار_کوتاه
☀️ حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند:
🔹«مَن اَنشَدَ فِی الحُسَينِ شِعرًا فبَكیٰ و اَبكیٰ واحِدًا کُتِبَت لَهُمَا الجَنَّةُ؛
🔸کسی که دربارۀ (امام) حسین (علیه السّلام) شعری بخواند و (بر اثر آن شعر) گریه کند و یک نفر را بگریاند، برای آنان بهشت نوشته میشود.»؛ یعنی: هر دو، سرانجام، بهشتی میشوند.
📖 کاملالزّیارات، ص ۱۰۴، ش ۱.
📎 پس قدر مِنبریها و روضهخوانان را بدانیم، به آنان توجّه و ارادت ویژه داشته باشیم، از ایشان تشکّر کنیم و به آنان احترام بیشتر بگذاریم؛ چون هم خودشان بهشتی هستند و هم ما، عزیزان ما و... را بهشتی میکنند و ما و آنان را به برترین نعمتها که بهشت است، میرَسانند.
#روضهخواندن، #مداح، #منبری
🔗 عضویّت کانال
🌷
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 کن نگاهی بر منِ مِسکین، دلم خون است، خون
🔶 گفتهای: «بر شیعیان، اسرار اِفشا میکنم»
(مسکین: بینوا. افشا: آشکارکردن.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۷:
🔸... باباعلى حلقۀ در[ــِـ خانۀ حاجآخوندآقا] را به صدا درآورد و با صداى بلند گفت: «ياالله! حاجآقا! منزليد؟ مهمان برايتان آمده.» اين را گفت، به دهليز حياط وارد شد و ما هم پشتسر او؛ اوّل، پهلوانصفدر؛ بعد، كدخدا و پدرم و من وارد دهليز شديم.
🔸در اين هنگام، صداى حاجآخوندآقا از اتاق مطالعهاش بلند شد: «باباعلى! شماييد؟ بفرماييد. از صدايت شناختم. بفرماييد. بفرماييد بالا؛ من اينجا هستم.» باباعلى با يک تعارف كوچک، قدم به پلهها گذاشت. ما هم پشتسرش پلهها را بالا رفته و جلو پنجره رسيديم.
🔸حاجآخوندآقا در را به روى ما باز كرده و نگاهى از زير عينک خود، به ما انداخت. وقتى همۀ ما را يكجا ديد، تبسّمى در لبانش ظاهر شد. رو به باباعلى كرد [و] گفت: «همۀ اين نقشهها زير سر باباعلى است. اى باباعلى؛ اى باباعلى!»
🔸ما، همگى، وارد اتاق شديم؛ ولى راستیراستى، كدخدا خيلى خجالت میكَشيد. عرق، روى پيشانیاش نشسته بود. گاهى آن را با دست و يا با دستمالش پاک میكرد و پهلوان هم يک قيافۀ مخصوصبهخود گرفته بود.
🔸حاجآخوندآقا زنش، آبا، را صدا زد [و] گفت: «فوراً چاى تهيّه كن.» باباعلى و پهلوانصفدر و پدرم خواستند تعارف كنند [و] بگويند: «تازه، چاى خوردهايم.» حاجآخوندآقا پيشدستى كرد [و] فرمود: «خانۀ ما هم يک چاى ميل بفرماييد؛ چاى كه نمک ندارد و انشاءالله نمکگير نمیشويد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۱ و ۱۷۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بکوش که نامحرم، دندانهایت را نبیند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#تبسم، #حیا، #خندیدن، #لبخند، #نامحرم
@benisiha_ir