eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓انسان از کجا با اضطرار می‌‏آيد و در کجا سرگردان زندگی می‌کند و با اکراه به کجا می‌‏رود؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 نور خدایی! بیا، جان به لب ما رَسید 🔶 مؤمنِ حق تا به کی غصّه خورَد در جهان؟ 📖 امید آینده، ص ۲۲۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۵: 🔸... چنانكه گفتم، من در كَنار درس و بحث و مطالعه، كار و فعّاليّتم در حوزۀ عمليّۀ قم را با نويسندگى آغاز كردم و به عنوان وظيفۀ اخلاقى، کم‌وبیش در مسائل سياسی وارد می‌‏شدم؛ ولی زياد به گود آن‌ها نمی‌‏رفتم؛ چون در غیر این صورت، از كار و هدف اصلی‌ام بازمی‌‏ماندم و نمی‌‏توانستم به نتيجۀ خوب و فراوانی برَسم. 🔸چند نکته در اين‌باره می‌نویسم تا دانسته شود که نسبت به مسائلِ روز، بی‌توجّه نبوده‌ام‌ و نیستم. 🔸من هميشه از كارهاى خِلاف شرع، بيزار بوده‌ و زجر کَشیده‌ام. 🔸در همان دوران طلبگى، براى ديدن پدر و مادرم، با همسر و دختر سه‌ساله‌ام، به تهران رفتم. همسرم برای دخترم مقنعه‌‏اى مانند چادر درست كرده و به سرش انداخته بود تا موهايش آشکار نشود. 🔸روزى با او كه دست دخترم را گرفته بود، داشتم از ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ كه در آن زمان، ميدان فوْزيّه نام داشت، می‌گذشتم. من جلو بودم و آنان پشت‌‏سرم می‌‏آمدند. ناگهان صداى همسرم را شنيدم كه می‌‏گفت: «چرا مى‏‌زنی؟! مگر اين بچه با تو چه كرده؟...» 🔸به عقِب برگشتم و ديدم يک زن بی‌حجاب كه حدود پنجاه سال يا بيش‌‏تر داشت، با دو دستش محكم بر سر دختر سه‌‏ساله‌ام می‌‏زند و به ما بدوبيراه می‌‏گويد! به او گفتم: چرا بچۀ ما را می‌‏زنی‌؟! او كه با تو کاری ندارد. 🔸او پشت‌سرهم‌ به ما فحش می‌‏داد و به روحانيّت، ناسزاهایی می‌‏گفت که من خجالت می‌کشم آن‌ها را بنویسم. او با خشم کامل به همسرم می‌‏گفت: «اين چه ریختی است كه براى خودت و اين بچه درست كرده‌‏اى؟ دهاتی‌‏ها؛ عقبگردها؛ مرتجع‌‏ها؛ نفهم‌‏ها!...» 🔸من كمى خشمیگن شدم و با صداى بلند گفتم: خانم! چرا توهين می‌‏كنى؟! تو، خودت، بی‌‏دين و لااُبالی هستى و حيا و شرف ندارى. با ديگران چه كار دارى؟ واى بر دولت و حكومتى كه شما را این‌گونه پُررو و بی‌‏حيا بار آورده و از دين، خارجتان کرده! حالا خودت دين ندارى و پایبند به مقرّرات و ضروريّات دين مقدّس اسلام نيستى، چرا از ديندارى و حيای ديگران رنج می‌بری و جلوگيرى می‌‏كنى؟!» 🔸مردم در اطراف ما جمع شده بودند. بعضی هورا می‌‏كشيدند. برخى به ما می‌‏خنديدند. بعضی می‌‏گفتند: «صلوات بفرستيد و تمام كنيد.» و برخی به من می‌‏گفتند: «حاج‌‏آقا! ولش كن. بيا و برو.» و به آن زن می‌‏گفتند: «خانم! شما كوتاه بيایید.» 🔸یک ماشين دولتى كه چند افسر و درجه‌‏دار، در آن بودند، رسيد و مردم به آنان گفتند: «بياييد و نگذاريد اين آقا و خانم دعوا كنند.» 🔸يكی از آنان پياده شد و همين‌كه به نزديكی ما رسيد، آن زن با داد و شيون گفت: «اين شيخ به دولت و شخص اعلاحضرت توهين كرد.» و هر چه به دهانش آمد، گفت. عدّه‌‏اى گفتند: «راست می‌‏گويد.» آن درجه‌‏دار پيشامد بدون چون‌‏وچرا دستش را بلند كرد تا مرا بزند؛ ولی من مچش را گرفتم و گفتم: به چه حقّى می‌‏خواهى مرا بزنی؟! عِمامه و عباى من، به زمين افتاد. مردم هورا می‌‏كشيدند و مسخره می‌‏كردند. 🔸چند پاسبان که شايد آنان را با بی‌‏سيم خواسته بودند، سر رسیدند و به دست‌‏هاى من دست‌بند زدند و مرا، در حالی كه همسر و کودکم گريه می‌‏كردند، به پاسگاهی که نزدیک آن‌جا بود، بردند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۴ ـ ۲۶۶. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! در جاى آرام و تاريک بخواب. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 من هستم و کوله‌باری ای آشنای همیشه! 🌿 قصد سفر دارم، امّا بی‌تو برای همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای نفست پاک‌تر از نفس صبحدَم! 🔶 جانب مِنبر بگیر، حکم اِلاهی بخوان 📖 امید آینده، ص ۲۲۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۶: 🔸... در پاسگاه، همۀ درجه‌‏دار‌ها، پاسبان‌ها و مراجعه‌کنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی می‌‏پنداشتند. 🔸من از سربازی که در آن‌جا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجه‌‏دارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد. 🔸درجه‌دار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسش‌های شما پاسخ دهم. گفت: «شماره‌اش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ ‏تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچه‌زودتر برود و خانواده‌ام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجه‌‏دار که انگار به سخنانم گوش می‌‏داد، دادم و از او تشکّر کردم. 🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرس‌‏وجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بی‌‏حجاب را به پاسگاه می‌‏آورديد و برای این که کودک سه‌‏سالۀ مرا كتک‌ها ‏زد، تنبیه می‌کردید. 🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانواده‌ات را ابتدا به اين‌‏جا بياورد تا از آنان هم پرس‌‏وجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد ‏كنيم.» 🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اين رباعى از كیست؟: چهار چيز كه اصل فَراغت است و منال نيرزد آن به چهارِ دگر در آخِر حال: گُنَه به شرم، ملامتْ عمل، به خفّتْ عزل بقا به تلخى مرگ و، طمع به ذُلّ سؤال @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 «آغاز» دلدادگی بود فصل «وداع» من و تو 🌿 مثل شَبَح رفت و گم شد در «انتها»ی همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کجا دنبال او چشمان من سر می‌کَشد 🔶 تا نبینم روی ماهش را، نیابد دلْ امان (امان: امنیّت.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir