eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
265 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 فدای جان تو گردم! اجازه دِه که دَمی 🔶 برای دیدنت از کوی تو گذر بکنم (ـ دَم: لحظه.) 📖 امید آینده، ص ۱۷۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۰: 🔸... روزها به كندى می‌‏گذشت. به نظر من هر روز، هزاران ساعت و هر ساعت، هزاران دقيقه بود. 🔸آن روزها هر كسى كه مرا می‌‏ديد، نوعى حرف‌‏هاى بی‌‏جا و مسخره‌‏آميز می‌‏گفت. نمی‌‏خواهم بگويم چه چيزهايى می‌گفتند؛ چون اهل غرض نيستم كه خدای‌ْ‏نكرده بخواهم يک روز، حرف‌‏هايشان را تلافى كنم. 🔸خوب خاطرم هست كه در همان روزها يک روز به مكتب حاج‌‏آخوندآقا رفته بودم. بچه‌‏ها، همان دوستانى كه مرا روى دستشان بلند می‌‏كردند و «ماشاءالله» و «بارَکَ‌‏الله» می‌‏گفتند، در غياب [= نبودِ] حاج‌‏آخوندآقا مرا اِستِهزا و مسخره كرده، يک خروار حرف مفت و لاطائِلات، [همچون:] «شيرخدا شاخش شكسته، شيرخدا آبرويش رفته» و از قبيل اين حرف‌‏ها، نثار من كردند. 🔸نگو كه حاج‌‏آخوندآقا حرف‌‏هاى آنان را از پشتِ در می‌‏شنيد. وقتى به مكتب وارد شد و در جاى مخصوص خود نشست و بعد از گفتن «بسم الله الرّحمان الرّحيم»، شروع كرد از شَجاعت و شهامت و جوانمردى حرف‌‏زدن. آن روز، حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا درسى نبود؛ بلكه اخلاقى بود. گفت و گفت تا رَسيد به اين‌‏جا كه شجاعت، تنها اين نيست كه يكى وقتى زورش زياد شد، به ديگرى غالب آيد و او را از ميدان بِدَر ببرد؛ بلكه فِداكارى و گذشت، به‌‏ترين حالات شجاعت است و در ديدِ اخلاقى، آن را «ايثار» می‌‏گويند. 🔸مقدار زيادى در اين‌‏باره صحبت كرد. آخِرسر، اشاره‌‏اى به فداكارى آن روز من كرد كه من براى نَجات‌‏دادن «رحمت»، خودم را به آتش زده و او را نجات دادم و همچنين گفت: «انسان وقتى می‌‏بيند كه زندگى يكى در خطر است، خود را به آب و آتش می‌‏زند و او را از خطر نجات می‌‏دهد. به اين می‌‏گويند شجاعت واقعى، ايثار، جوانمردى، فُتوّت و امثال اين‌‏ها.» 🔸سپس رو به همۀ شاگردانش كرد و گفت: «شما نبايد دربارۀ كسى و چيزى، ندانسته و تحقيق‌‏نكرده قضاوت كنيد؛ مثلاً: دربارۀ شيرخدا كه چرا خودش، خودش را در فلان كشتى به زمين زده و شكست داد، شما كه چيزى نمی‌‏دانيد، نبايد زود قضاوت كنيد. بعدها به يارى خدا موضوع كاملاً روشن می‌‏شود.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۹ و ۱۳۰. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! در هر حال از خدا شرم کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بمانده در دل من حسرت ملاقاتت 🔶 نظر به غیر تو ممکن بوَد مگر بکنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۱: 🔸... من از حرف‌‏هاى آن روز حاج‌‏آخوندآقا فهميدم كه پدرم واقعيّت را به ايشان گفته است و او از همه‌‏چيز اطّلاع دارد؛ چون در آخِر سخنانش گفت: «شكستِ شيرخدا در كشتى آخِر، بدون مناسبت نبوده و او ايثار و جوانمردى نَموده و اسم و رسم خود را براى زندگى ديگرى از دست داده است.» و اضافه كرد [و] گفت: «من صراحتاً می‌‏گويم: او نه‌‏تنها از پهلوانى سقوط نكرده، بلكه بعد از اين به او بايد هم پهلوان گفت و هم قهرمان؛ آن هم يک قهرمان و جوانمرد واقعى.» 🔸متوجّه شدم [که] بعد از اين گفتار حاج‌‏آخوندآقا، بچه‌‏ها زيرچشمى با مَحبّت به من نگاه می‌‏كردند و دلشان می‌‏خواست از من بپرسند كه قضيّه، چه بوده و چرا و به چه مناسبت، خود را شكست دادى؛ ولى آن‌‏جا، جاى سؤال و جواب‌‏هاى آن‌‏ها نبود. 🔸وقتى درس حاج‌‏آخوندآقا تمام شد، من بلند شدم تا با بچه‌‏ها از مكتب خارج شويم. حاج‌‏آخوندآقا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! تو بمان؛ كارَت دارم.» من، در حالى كه خجالت می‌‏كَشيدم، به احترام حاج‌‏آخوندآقا نشستم تا اين كه همۀ بچه‌‏ها رفتند و مكتب، خلوت شد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا رو به من كرد و با ملاطفت و مهرْبانى گفت: «شيرخدا! پدرت قضيّه را به من گفته كه تو چرا در كشتى، خودت را شكست دادى؛ ولى پسرم! بِدان اين كار تو نه‌‏تنها شكست نيست، بلكه نمايانگر شجاعت و جوانمردى و فِداكارى تو است. خداوند از دل‌‏ها خبر دارد و اجر و پاداش هيچ نيكوكارى را ضايع نخواهد كرد. در قرآن آمده است: «اِنَّ اللهَ لايُضيعُ اَجرَ المُحسِنينَ».» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۰ و ۱۳۱. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! همچنان‌كه گياه از خورشيد نور می‌‏گيرد، تو از خدا نور بگير. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 💠 سالروز شهادت حضرت ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر فرزندشان، حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ‌ و همۀ شماها، دوستداران ایشان، تسلیت باد. 💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الجَواد! 💠 مطالبی خواندنی دربارۀ آن حضرت در وبگاه بنیسی‌ها: 1️⃣ محبّت حضرت امام رضا به ایشان (سلام الله تعالی علیهما): http://benisiha.ir/205/ 2️⃣ از کلام تو نور می‌بارد (شعر): http://benisiha.ir/127/ 3️⃣ یا جوادَالائمّه! ادرکنی (شعر): http://benisiha.ir/128/ 🔵 کانال بنیسی‌ها: @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 به ناز تکیه کند، گر کسی تو را بیند 🔶 چه می‌شود که تو را بینم و هنر بکنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۲: 🔸... بعد، حاج‌‏آخوندآقا به من فرمود: «شيرخدا! من مطلبى در دل دارم. می‌‏خواهم آن را با تو در ميان بگذارم. اميدوارم كه حرف مرا قبول كنى. می‌‏دانى كه من فرزند پسر ندارم [تا او را] براى اهل علم شدن، به حوزۀ علميّه بفرستم و تو را به اندازۀ يک پسر دوست می‌‏دارم. نام تو همنام من است(۱). بيا به من قول بده [و] تصميم بگير [و] من از پدرت اجازه بگيرم تو را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيم. به يارى خدا آن‌‏جا پيشرفت خوبى خواهى كرد و قهرمان علمى جهان خواهى شد كه اين، آرزوى قلبى من است.» 🔸من كه سرم را پايين انداخته، به حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا گوش می‌‏كردم، يكمرتبه گفتم: «ان‌‏شاءالله.»! او خيلى خوشحال شد. تبسّمى در لبانش نقش بست و گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸من ديگر بلند شده، از مكتب بيرون آمدم. در راه، حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا به مغزم فشار سختى می‌‏آورد؛ چون فكر اهل علم شدن و به اصطلاح محلّی‌‏مان: «آخوند»شدن را نمی‌‏توانستم به خودم قبول نمايم تا برسد به خود اهل علم و آخوند شدن؛ اين بود كه به درياى فكر فرورفته و از مكتب به سوى كارخانۀ پدرم راه افتادم كه ناگهان با صداى طنين‌‏انداز پهلوان‌‏صفدر به خود آمدم. 🔸می‌‏گفت: «شيرخدا! به پدرت بگو امشب می‌‏خواهم بيايم خانۀ شما و حرف‌‏هايى دارم كه بايد به پدرت بگويم.» گفتم: «چَشم؛ می‌‏گويم.» 🔸او راه خودش را رفت و من به كارخانه آمدم. سلام كرده و سفارش پهلوان‌‏صفدر را به پدرم رساندم. او هم خوشحال شد [و] گفت: «قدمش روى چشم.»؛ بعد به من گفت: «پسرم؛ شيرخدا! پهلوان‌‏صفدر تو را خيلى دوست دارد و هميشه پيروزى تو را می‌‏خواهد. حال نمی‌‏دانم از اين وضعى كه برايت پيش آمده، چقدر ناراحت است. خدا كند كه زياد ناراحت نباشد.» و بعد، پدرم اضافه كرد [و] گفت: «شيرخدا! افراد زيادى در اين دنيا در گردن انسان حق دارند: پدر، مادر، استاد.» و بعد گفت: «استاد هم مثل پدر است. بر تو سفارش می‌‏كنم هميشه حقّ استادهاى خود را بِدان و به آن‌‏ها احترام كن؛ كه استاد، حقّ بزرگى در گردن شاگرد دارد تا آن‌‏جايى كه مولاى ما، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ می‌‏فرمايد: "هر كسى يک حرفى به من ياد بدهد، هر آينه، مرا بَردۀ خود گردانيده است."؛ پس ما از اين كلمۀ مولايمان می‌‏توانيم به مقام استاد پى ببريم. تو هم هر وقت به استادان خودت احترام كن؛ بالخصوص حاج‌‏آخوندآقا كه خيلى چيزها به تو ياد داده است و همچنين به پهلوان‌‏صفدر كه او خيلى تو را دوست دارد و زحمات زيادى براى تو كَشيده است. بِدان كه همۀ پيروزی‌‏هايت را مرهون زحمات او هستى.» 🔸من از پدرم پرسيدم: تو جريان من و نادر را به حاج‌‏آخوندآقا گفته بودى؟ پدرم جواب داد: «آرى. چطور مگر؟» من جريان شوخى بچه‌‏ها و صحبت‌ه‏اى حاج‌‏آخوندآقا را درباره شَجاعت و فِداكارى و اين كه مرا به‌خوبى به بچه‌‏ها تعريف كرد، به پدرم نقل كردم. پدرم گفت: «بله؛ من [این] جريان را كه به سيس رفته و با پدر و مادر نادر صحبت كرديم، به حاج‌‏آخوندآقا نقل كرده و به او گفتم كه چرا و به چه مناسبت، تو خود را شكست دادى و نادر برنده شد.» 🔸گفتم: پدر! شما می‌‏گفتى كه اصل قضيّه را تا تمام‌‏شدن عروسى نادر، به كسى نگوييم؛ كه مبادا در عروسی‌‏اش اشكالاتى پيش بيايد. پدرم گفت: «بله. من ديروز شنيدم كه عروسى نادر تمام شده و او دختر كدخدا را گرفته و عروسى كرده و به خانه آورده؛ اين است كه فكر من از آن جهت، راحت شده و به حاج‌‏آخوندآقا جريان را گفتم تا اين كه او هم اصل قضيّه را بداند. چه اشكال دارد؟ بگذار همه بدانند كه تو در واقع، شكست نخوردى و يک نوع گذشت و فداكارى، از خود نشان دادى كه تا دنيا، دنيا است، اين گذشت و فداكارى تو، در سر زبان‌‏ها خواهد ماند [و] همه به تو آفرين خواهند گفت.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۱ ـ ۱۳۴. @benisiha_ir