🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 فدای جان تو گردم! اجازه دِه که دَمی
🔶 برای دیدنت از کوی تو گذر بکنم
(ـ دَم: لحظه.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۰:
🔸... روزها به كندى میگذشت. به نظر من هر روز، هزاران ساعت و هر ساعت، هزاران دقيقه بود.
🔸آن روزها هر كسى كه مرا میديد، نوعى حرفهاى بیجا و مسخرهآميز میگفت. نمیخواهم بگويم چه چيزهايى میگفتند؛ چون اهل غرض نيستم كه خدایْنكرده بخواهم يک روز، حرفهايشان را تلافى كنم.
🔸خوب خاطرم هست كه در همان روزها يک روز به مكتب حاجآخوندآقا رفته بودم. بچهها، همان دوستانى كه مرا روى دستشان بلند میكردند و «ماشاءالله» و «بارَکَالله» میگفتند، در غياب [= نبودِ] حاجآخوندآقا مرا اِستِهزا و مسخره كرده، يک خروار حرف مفت و لاطائِلات، [همچون:] «شيرخدا شاخش شكسته، شيرخدا آبرويش رفته» و از قبيل اين حرفها، نثار من كردند.
🔸نگو كه حاجآخوندآقا حرفهاى آنان را از پشتِ در میشنيد. وقتى به مكتب وارد شد و در جاى مخصوص خود نشست و بعد از گفتن «بسم الله الرّحمان الرّحيم»، شروع كرد از شَجاعت و شهامت و جوانمردى حرفزدن. آن روز، حرفهاى حاجآخوندآقا درسى نبود؛ بلكه اخلاقى بود. گفت و گفت تا رَسيد به اينجا كه شجاعت، تنها اين نيست كه يكى وقتى زورش زياد شد، به ديگرى غالب آيد و او را از ميدان بِدَر ببرد؛ بلكه فِداكارى و گذشت، بهترين حالات شجاعت است و در ديدِ اخلاقى، آن را «ايثار» میگويند.
🔸مقدار زيادى در اينباره صحبت كرد. آخِرسر، اشارهاى به فداكارى آن روز من كرد كه من براى نَجاتدادن «رحمت»، خودم را به آتش زده و او را نجات دادم و همچنين گفت: «انسان وقتى میبيند كه زندگى يكى در خطر است، خود را به آب و آتش میزند و او را از خطر نجات میدهد. به اين میگويند شجاعت واقعى، ايثار، جوانمردى، فُتوّت و امثال اينها.»
🔸سپس رو به همۀ شاگردانش كرد و گفت: «شما نبايد دربارۀ كسى و چيزى، ندانسته و تحقيقنكرده قضاوت كنيد؛ مثلاً: دربارۀ شيرخدا كه چرا خودش، خودش را در فلان كشتى به زمين زده و شكست داد، شما كه چيزى نمیدانيد، نبايد زود قضاوت كنيد. بعدها به يارى خدا موضوع كاملاً روشن میشود.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۹ و ۱۳۰.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! در هر حال از خدا شرم کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#حیا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بمانده در دل من حسرت ملاقاتت
🔶 نظر به غیر تو ممکن بوَد مگر بکنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۱:
🔸... من از حرفهاى آن روز حاجآخوندآقا فهميدم كه پدرم واقعيّت را به ايشان گفته است و او از همهچيز اطّلاع دارد؛ چون در آخِر سخنانش گفت: «شكستِ شيرخدا در كشتى آخِر، بدون مناسبت نبوده و او ايثار و جوانمردى نَموده و اسم و رسم خود را براى زندگى ديگرى از دست داده است.» و اضافه كرد [و] گفت: «من صراحتاً میگويم: او نهتنها از پهلوانى سقوط نكرده، بلكه بعد از اين به او بايد هم پهلوان گفت و هم قهرمان؛ آن هم يک قهرمان و جوانمرد واقعى.»
🔸متوجّه شدم [که] بعد از اين گفتار حاجآخوندآقا، بچهها زيرچشمى با مَحبّت به من نگاه میكردند و دلشان میخواست از من بپرسند كه قضيّه، چه بوده و چرا و به چه مناسبت، خود را شكست دادى؛ ولى آنجا، جاى سؤال و جوابهاى آنها نبود.
🔸وقتى درس حاجآخوندآقا تمام شد، من بلند شدم تا با بچهها از مكتب خارج شويم. حاجآخوندآقا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! تو بمان؛ كارَت دارم.» من، در حالى كه خجالت میكَشيدم، به احترام حاجآخوندآقا نشستم تا اين كه همۀ بچهها رفتند و مكتب، خلوت شد.
🔸حاجآخوندآقا رو به من كرد و با ملاطفت و مهرْبانى گفت: «شيرخدا! پدرت قضيّه را به من گفته كه تو چرا در كشتى، خودت را شكست دادى؛ ولى پسرم! بِدان اين كار تو نهتنها شكست نيست، بلكه نمايانگر شجاعت و جوانمردى و فِداكارى تو است. خداوند از دلها خبر دارد و اجر و پاداش هيچ نيكوكارى را ضايع نخواهد كرد. در قرآن آمده است: «اِنَّ اللهَ لايُضيعُ اَجرَ المُحسِنينَ».» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۰ و ۱۳۱.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! همچنانكه گياه از خورشيد نور میگيرد، تو از خدا نور بگير.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#نور
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 سالروز شهادت حضرت #امام_جواد ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر فرزندشان، حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و همۀ شماها، دوستداران ایشان، تسلیت باد.
💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الجَواد!
💠 مطالبی خواندنی دربارۀ آن حضرت در وبگاه بنیسیها:
1️⃣ محبّت حضرت امام رضا به ایشان (سلام الله تعالی علیهما):
http://benisiha.ir/205/
2️⃣ از کلام تو نور میبارد (شعر):
http://benisiha.ir/127/
3️⃣ یا جوادَالائمّه! ادرکنی (شعر):
http://benisiha.ir/128/
🔵 کانال بنیسیها:
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 به ناز تکیه کند، گر کسی تو را بیند
🔶 چه میشود که تو را بینم و هنر بکنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #نازکردن
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۲:
🔸... بعد، حاجآخوندآقا به من فرمود: «شيرخدا! من مطلبى در دل دارم. میخواهم آن را با تو در ميان بگذارم. اميدوارم كه حرف مرا قبول كنى. میدانى كه من فرزند پسر ندارم [تا او را] براى اهل علم شدن، به حوزۀ علميّه بفرستم و تو را به اندازۀ يک پسر دوست میدارم. نام تو همنام من است(۱). بيا به من قول بده [و] تصميم بگير [و] من از پدرت اجازه بگيرم تو را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيم. به يارى خدا آنجا پيشرفت خوبى خواهى كرد و قهرمان علمى جهان خواهى شد كه اين، آرزوى قلبى من است.»
🔸من كه سرم را پايين انداخته، به حرفهاى حاجآخوندآقا گوش میكردم، يكمرتبه گفتم: «انشاءالله.»! او خيلى خوشحال شد. تبسّمى در لبانش نقش بست و گفت: «انشاءالله.»
🔸من ديگر بلند شده، از مكتب بيرون آمدم. در راه، حرفهاى حاجآخوندآقا به مغزم فشار سختى میآورد؛ چون فكر اهل علم شدن و به اصطلاح محلّیمان: «آخوند»شدن را نمیتوانستم به خودم قبول نمايم تا برسد به خود اهل علم و آخوند شدن؛ اين بود كه به درياى فكر فرورفته و از مكتب به سوى كارخانۀ پدرم راه افتادم كه ناگهان با صداى طنينانداز پهلوانصفدر به خود آمدم.
🔸میگفت: «شيرخدا! به پدرت بگو امشب میخواهم بيايم خانۀ شما و حرفهايى دارم كه بايد به پدرت بگويم.» گفتم: «چَشم؛ میگويم.»
🔸او راه خودش را رفت و من به كارخانه آمدم. سلام كرده و سفارش پهلوانصفدر را به پدرم رساندم. او هم خوشحال شد [و] گفت: «قدمش روى چشم.»؛ بعد به من گفت: «پسرم؛ شيرخدا! پهلوانصفدر تو را خيلى دوست دارد و هميشه پيروزى تو را میخواهد. حال نمیدانم از اين وضعى كه برايت پيش آمده، چقدر ناراحت است. خدا كند كه زياد ناراحت نباشد.» و بعد، پدرم اضافه كرد [و] گفت: «شيرخدا! افراد زيادى در اين دنيا در گردن انسان حق دارند: پدر، مادر، استاد.» و بعد گفت: «استاد هم مثل پدر است. بر تو سفارش میكنم هميشه حقّ استادهاى خود را بِدان و به آنها احترام كن؛ كه استاد، حقّ بزرگى در گردن شاگرد دارد تا آنجايى كه مولاى ما، على، ـ عليه السّلام. ـ میفرمايد: "هر كسى يک حرفى به من ياد بدهد، هر آينه، مرا بَردۀ خود گردانيده است."؛ پس ما از اين كلمۀ مولايمان میتوانيم به مقام استاد پى ببريم. تو هم هر وقت به استادان خودت احترام كن؛ بالخصوص حاجآخوندآقا كه خيلى چيزها به تو ياد داده است و همچنين به پهلوانصفدر كه او خيلى تو را دوست دارد و زحمات زيادى براى تو كَشيده است. بِدان كه همۀ پيروزیهايت را مرهون زحمات او هستى.»
🔸من از پدرم پرسيدم: تو جريان من و نادر را به حاجآخوندآقا گفته بودى؟ پدرم جواب داد: «آرى. چطور مگر؟» من جريان شوخى بچهها و صحبتهاى حاجآخوندآقا را درباره شَجاعت و فِداكارى و اين كه مرا بهخوبى به بچهها تعريف كرد، به پدرم نقل كردم. پدرم گفت: «بله؛ من [این] جريان را كه به سيس رفته و با پدر و مادر نادر صحبت كرديم، به حاجآخوندآقا نقل كرده و به او گفتم كه چرا و به چه مناسبت، تو خود را شكست دادى و نادر برنده شد.»
🔸گفتم: پدر! شما میگفتى كه اصل قضيّه را تا تمامشدن عروسى نادر، به كسى نگوييم؛ كه مبادا در عروسیاش اشكالاتى پيش بيايد. پدرم گفت: «بله. من ديروز شنيدم كه عروسى نادر تمام شده و او دختر كدخدا را گرفته و عروسى كرده و به خانه آورده؛ اين است كه فكر من از آن جهت، راحت شده و به حاجآخوندآقا جريان را گفتم تا اين كه او هم اصل قضيّه را بداند. چه اشكال دارد؟ بگذار همه بدانند كه تو در واقع، شكست نخوردى و يک نوع گذشت و فداكارى، از خود نشان دادى كه تا دنيا، دنيا است، اين گذشت و فداكارى تو، در سر زبانها خواهد ماند [و] همه به تو آفرين خواهند گفت.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۱ ـ ۱۳۴.
@benisiha_ir