🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۹:
🔸... روزها بهتندى گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش میكردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبولشدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم.
🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون میگفت: «كار كارخانۀ سفالیسازى، سخت و سنگين است و ما نمیتوانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس بهتر است که هرچهزودتر در تهران كارى دستوپا كنيم.»
🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دستتنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار میشدم و يا نقشۀ ديگری میكَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چهكار میكند.
🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از همروستاییها كه مغازۀ لبنيّاتفروشی داشت، مشغول كار شده است.
🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سهراه زندان، مغازهاى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چرا دختر، زودتر از پسر به حدّ تكليف میرسد؟
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #متن_سخنآوا
🔵 #چشمگفتن
🔸خیلیمهم است انسان اهل «چَشم»گفتن باشد به اهلش. به نااهل نَه ها! ولی به اهلش.
🔸به پدر، به مادر، انسان همیشه باید بگوید چشم؛ مگر این که پدر یا مادر، امر به گناه کنند [یا] امر به ترک واجب کنند.
🔸زن به شوهر، همیشه باید بگوید «چشم»؛ باز مگر امر به گناه یا ترک واجب کند.
🔸مردم به مراجع عظام، ملّت به ولیّفقیه باید بگوید «چشم».
🔸ملّت و ولیّفقیه، مردم و ولیّفقیه، به امام معصوم باید بگویند «چشم»، به پیغمبر باید بگویند «چشم»، به خدا باید بگویند «چشم».
🔸هم «چشم» قلبی باید بگویند؛ یعنی: حرف اینها را قبول کنند قلباً، هم باید در عمل اجرا کنند، هم باید با زبانشان هم کلمۀ «چشم» را بگویند.
🔸مقام معظّم رهبری دارد صحبت میکند، شما نشستهای پای تلویزیون [یا] نشستهای پای رایانهات، صحبت آقا دارد پخش میشود، آقا مثلاً میفرماید: «مردم! در حدّ توان، کالای ایرانی بخرید.» اوّلْوظیفۀ تو این است که بگویی «چشم». با همان زبانت بگویی «چشم». «حاجآقا! ایشان که نمیشنود!» تو وظیفهات این است که با زبانت بگویی «چشم». وظیفۀ دوم که همزمان باید اتّفاق بیفتد، این است که قلبت هم باید بگوید چشم؛ چون بعضیها به زبان شاید بگویند؛ ولی در قلبشان بگویند «برو پی کارِت بابا!» سوم: در عمل هم تا آخر عمرت باید بگویی «چشم».
#پدر، #شوهرداری، #مادر، #والدین، #وظایف_زن، #وظایف_فرزند، #ولایت_فقیه، #ولایتمداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بهر دیدارت گَهی مکّه رَوَم
🔶 گه نجف، گه کربلا، گه جمکران
🔶 مسجد سَهله، نگارا! رفتهام
🔶 کاش میدیدم تو را در آن مکان!
(گَه: گاهی.)
📖 امید آینده، ص ۲۱۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۰:
🔸... پس از حدود ۴ ـ ۵ ماه، من به روستا برگشتم. پدرم از اوضاع كار و مغازهمان پرسید. گفتم: راضی هستيم؛ خرجمان كموبيش درمىآيد و به اجناسمان افزوده میشود.
🔸پدرم فرمود: «پس حوزهرفتن را چه میكنى؟ مگر قولی را كه به حاجآخوندآقا داده بودى، فراموش كردهاى؟» من به ياد مرحوم حاجآخوندآقا افتادم و در حالی كه اشک، دوْر چشمانم حلقه زده بود، به پدرم گفتم: اگر شما به تهران بياييد و با يدالله مغازه را بچرخانيد، من به حوزه میروم و با علاقۀ خاصّی كه به علم و روحانيّت دارم، مشغول تحصيل میشوم. پدرم لبخند زد و فرمود: «فکر خوبی است. من هم از اين كار و دستتنهايى خسته شدهام.»
🔸هفتۀ بعد با هم به تهران رفتیم و «آرامش» را هم بردیم تا چند روز در خانۀ خواهر بزرگش مهمان باشد و ببينيم که چه تصميمی میگيريم.
🔸كارها با خواستِ خداوند مهرْبان پیش میرفت. پس از حدود یک هفته، به وسيلۀ يكی از خویشاوندان، در منطقۀ نارمَک، خانهاى اجاره كرديم و در مدّت خيلیكمی همۀ خانوادۀ پدریام ساکن تهران شدند و من و «آرامش» با وسایل كمى به قم آمدیم و من در محلّۀ «جویشور» اتاقى اجاره كردم و مشغول تحصيل شدم.
🔸يک شب، مرحوم حاجآخوندآقا را در خواب دیدم که پيشانیام را بوسيد و اظهار رضايت میكرد و من جريان این خواب را در كتاب «مردهها از زندهها خبر دارند»، به صورت مفصّل نوشتهام.
🔸آن روزها، روزهاى باشُكوه و لَذّتبخش من بود و من به انتهاى آرزوهایم كه تحصيل علوم دينى بود، رَسيده بودم و خدا میداند که با چه شور و شوق و علاقهاى درس میخواندم.
🔸در آموزشگاه شبانه هم براى ادامۀ تحصيلِ بهاصطلاح: درس روز ثبتنام کردم و با يارى خداوند مهربان، هر دو درس را میخواندم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳ ـ ۲۵۵.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! در هر زمانی زیر نظر شوهرت زندگی کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 جان ما بر لب رَسیده دلبرا!
🔶 زودتر آ تا که گیریم از تو جان
( آ: بیا.)
📖 امید آینده، ص ۲۱۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۹۱:
🔸... خرج خانوادۀ پدریام زياد بود و درآمد مغازهمان برای مخارج آنان، من و همسرم کفایت نمیکرد؛ برای همین من دنبال كار هم بودم؛ ولی اگر مشغول كار میشدم، ممکن بود که نتوانم تحصيلاتم را ادامه دهم؛ در نتیجه، با سختى زندگى میكرديم.
🔸در آن زمان، خداوند مهرْبان، دخترى به ما داد كه قدمش مبارک بود و وضع مالی ما كمى بهتر شد.
🔸بد نيست جريانی را نقل كنم تا معلوم شود كه چگونه وضع ما بهتر شد.
🔸در آن روزها يكی از خویشاوندان به خانۀ ما آمد و یک يا يکونيم كيلو نبات ريز كه هر كيلو ۳۰ يا ۳۲ ريال بود، به عنوان سوغاتی آورد. او شب در خانۀ ما ماند و در میانۀ صحبتها گفت: «آخوندها (روحانیها) مفتخورند! اگر مردم چيزى به آنان ندهند، نمیتوانند زندگیشان را بگذرانند!»
🔸من و همسرم خيلی ناراحت شديم؛ امّا چون مهمان بود، چيزى به او نگفتيم.
🔸فردای آن شب، او رفت و من برای بدرقهاش، تا نزديک حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام ـ و پاى ماشينهاى تهران رفتم.
🔸هنگامی که به خانه برگشتم، ديدم که همسرم خيلی ناراحت است و گريه میكند.
🔸علّتش را پرسيدم. گفت: «سخن ديشبِ فُلانی، به من خيلی سخت و گران آمده. ما با اينهمه مشكلات زندگى كنيم و هر سختى را تحمّل کنیم و ديگران به ما مفتخور بگويند؟! چرا؟! چرا بعضی اینقدر نفهمند؟! مگر او چه آورده بود كه این مطلب را گفت؟!»
🔸سپس با گريه گفت: «به مادرم، حضرت زهرا، ـ عليها السّلام. ـ هرگز من نباتی را كه او آورده، مصرف نخواهم كرد و به خودش باز خواهم گرداند و خواهم گفت كه دیگر دربارۀ ما و بقیّۀ روحانیها، اینطور حرف نزند.»
🔸من براى آرامكردن همسرم گفتم: اوّلاً: هر كسی با سخنانش باطن و حقیقت خود را آشکار میکند؛ ثانیاً: مگر كار روحانيّت، كار نيست؟ مگر کار، تنها بيلزدن، كشاورزیكردن و زحمتکَشیدن در كورهپزیها است؟ اگر چنين است، چند درصد جامعه، كار میكنند؟ فرض كنيم ۵ درصد؛ پس ۹۵ درصد آن، مفتخور هستند؟! مگر اساتيد دانشگاهها، فرهنگيان، پزشكان، دانشجويان و نويسندگان چه میكنند كه روحانيّت نمیكند؟ روحانیها شب و روز در حوزههای علميّه، مشغول تحصيل و پِژوهش هستند يا در شهرها و روستاها، با مشكلات زيادی، دين مقدّس اسلام را تبلیغ میکنند؛ امّا اشخاص نادان، آنان را بیكار میدانند، زحمات و خدمات ايشان را ناديده میگیرند و درآمدشان را، اگرچه كم باشد، زياد میشُمارند، دربارۀ آنان سخنان بیجا و نادرست میگویند و در روز قيامت باید جواب خدا را بدهند.
🔸همسرم گفت: «من تحمّل شنيدن واژۀ "مفتخور" را ندارم و اگر پس از این، كسی آن را بگويد،... .»
🔸آن شب، او خيلی ناراحت خوابيد و فردايش گفت: «اگر اجازه بدهى، من از دختر همسايه كه فرش میبافد، فرشبافی ياد میگيرم و فرش میبافم. تو هم به تحصيلاتت ادامه بده و از هيچ كس با منّت، چيزى نگير.» گفتم: تو بچهدارى و خانهداری میکنی. مهمان هم كه میآيد. گفت: «همۀ اينها را تحمّل مىكنم؛ ولی منّت نمیكَشم.»
🔸بهشوخى گفتم: واقعاً دختر حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ هستى. ایشان هم همۀ كارهايش را خودش انجام میداد و از هیچ کس منّت نمیکشید. همسرم گفت: «من یک موی او هم نمیشوم. فِداى چنين مادرى شَوَم كه حتّى در روزهاى پایانی عمرش هم كارهايش را خودش انجام میداد! گفتم: تو از من مُلّاتر شدهاى؟! گفت: «از تو ياد گرفتهام.»
🔸او چند روز به خانۀ همسايه رفت و از دخترش فرشبافی ياد گرفت. من با قرض، دستگاه فرشبافی و وسايل آن را خریدم. او در خانه، مشغول كار شد و حدود ۲۴ سال است كه به این کار ادامه داده است و اکنون که من دارم این مطالب را مینويسم، او روى دستگاه فرشبافی نشسته، بر فرش، تِرِقتِرِق گره میزند تا با کمک خداوند مهربان، زندگى مختصرمان را بچرخانيم و نیازمند اشخاص پَست و منّتگذار نباشيم.
🔸او واقعاً آرامشبخش دل و زندگى من است و من براى او ارزش بيشترى قائلم و موفّقيّتهایم را از عنایات خداوند والا، توجّهات ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ ، دعاهاى پدر و مادرم و خدمات شبانهروزى همسرم میدانم و از او راضی هستم؛ خدا از او راضی باشد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۵ ـ ۲۵۸.
@benisiha_ir