eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
268 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۷۷: 🔸... خيلى گرسنه‌‏مان شده بود. مادرم گفت: «دلم ضعف می‌‏كند.» از حرم خارج شده، گوشۀ صحن در سايۀ ساختمان بلندى نشستيم. مقدارى خوراکی در سفره‌‏مان بود. آن‌‏ها را خورديم و ساعتى بعد در همان‌جا نماز ظهر و عصرمان را با جماعت خوانديم و پدرم گفت: «من می‌‏روم يک مسافرخانه پيدا كنم [و] بيايم؛ شما را به آن‌‏جا ببرم.» 🔸بعد از رفتن او، من و مادرم و يدالله، كَنار وسايلمان نشسته بوديم. مادرم زيرزبانى، چيزهايى زَمزَمه كرده و آرام‌‏آرام اشک می‌‏ريخت. گفتم: «مادر! چرا پس گريه می‌كنى؟» گفت: «پسرم ما اين‌‏جا آمده‌ايم كه در اين محلّ شريف، همۀ دردها و گرفتاری‌هايمان را با خدا در ميان بگذاريم و خوب‌‏شدن و برطرف‌‏شدن آن‌ها را از خدا بخواهيم. خداوند به احترام صاحب اين قبر، امام رضا، ـ عليه ‏السّلام. ـ خواسته‌هاى ما را می‌‏پذيرد و ناراحتی‌‏هايمان را برطرف می‌‏كند.» 🔸مادرم مدام گريه می‌‏كرد و به درگاه خداىْ ـ تبارک و تعالى. ـ رازونياز می‌كرد، تا اين كه پدرم آمد [و] گفت: «جا پيدا كردم.» ما را برداشت؛ در نزديكى حرم به يک مسافرخانه برد. 🔸مسافرخانه، دوطبقه بوده، پدرم در طبقه دوم، اتاق اجاره كرده بود. ما از پله‌‏ها بالا رفتيم. جاى خوبى بود. من تا آن روز در طبقۀ بالاى ساختمان ننشسته بودم. از اين كه پدرم در طبقۀ بالا اتاق گرفته بود، خيلى خوشحال بودم؛ از آن‌‏جا همه‌‏جا ديده می‌‏شد. 🔸وقتى جلو پنجره رفتم، ديدم حرم هم ديده می‌‏شود. با خوشحالى، مادرم را صدا زدم: «مادر؛ مادر! از اين‌‏جا حرم را می‌‏بينم.» پدرم خنديد و گفت: «من براى همين در طبقۀ بالا اتاق اجاره كرده‌‏ام كه از همين‌‏جا هم بتوانيم حرم را ببينيم و امام رضا ـ عليه‏ السّلام. ـ را زيارت كنيم.» مادرم به پدرم گفت: «خيلى كار خوبى كردى؛ ممكن است گاهى من ضعف كنم و نتوانم به حرم بروم و از همين‌جا می‌‏توانم زيارت كنم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۹۱ و ۹۲. 🔗 عضویّت کانال
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓گفته شده است که علوم خَفيّه عبارتند از: ۱. كيميا؛ ۲. ليميا؛ ۳. هيميا؛ ۴. سيميا؛ ۵. ريميا. دربارۀ آن‌ها توضیح دهید. ، 🔗 عضویّت کانال
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دلم آرام گیرد در جِوارت 🔶 تویی مولا و صاحبْ‌اختیارم (ـ جوار: نزدیکی، همسایگی.) 📖 امید آینده، ص ۱۶۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) 🔗 عضویّت کانال
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۷۸ : 🔸... ما هر روز چند بار به حرم می‌‏رفتيم و امام هشتم را زيارت می‌‏كرديم. 🔸بعضى وقت‌‏ها براى خريدِ سوغاتى به بازارها و پاساژهاى مشهد رفته و چندين جا نماز و مهر و تسبيح و عِطر هم خريديم. براى باباحسن و باباعلى، انگشتر و براى نه‌نه‌‏فاطمه روسرى گرفتيم. خلاصه: خيلى چيزها خريديم و در حدود ۱۲ روز، در مشهد مانديم تا اين كه پدرم موقع جداشدن از حرم، خيلى گريه می‌‏كرد و می‌‏گفت: «خدايا! اين زيارت را آخرين زيارت ما قرار نده.» و می‌‏گفت: «يا امام رضا! از تو می‌‏خواهيم هر سال، ما را به خدمت خود بطلبى.» 🔸از مشهد كه برگشتيم، چند روزى در تهران مانده، سپس به تبريز و بعد به دِهِمان برگشتيم. 🔸وقتى به نزديک دِه، ما رسيديم، خيلی‌‏ها به پيشواز ما آمده بودند. همۀ مردها با پدرم دست داده و صورت او را می‌‏بوسيدند. همچنين زن‌‏ها با مادرم ديده‌‏بوسى می‌‏كردند. عمومهدى و دايی‌‏كاظم مرا بغل كردند و بوسيدند. من خيلى خوشحال بودم. دوستانم، اكبر و حسين، هم به پيشواز من آمده بودند. آن‌‏ها مرا روى دستشان بلند كرده و می‌‏گفتند: «خوش به حالت شيرخدا!؛ مشهد را ديدى و امام رضا - عليه ‏السّلام. ـ را زيارت كردى.» 🔸من هرگز خوشحالى آن روز را فراموش نمی‌‏كنم. الان چند سال از آن روز می‌‏گذرد؛ ولى خاطره‌‏هاى آن روزها را فراموش نمی‌‏كنم. واقعاً چه مسافرت لَذّت‌بخشى بود! خدا قبول كند ان‌شاءالله. 🔸بعد از برگشتن از مشهد مقدّس، همۀ اهالى دِه، جز كدخدا و پسرانش، به ديدار ما آمدند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۹۳ و ۹۴. 🔗 عضویّت کانال
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! خودت را تنها براى شوهرت بياراى. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، 🔗 عضویّت کانال
🔴 بانویی نوشته است: بر اثر سخنرانی حاج‌آقا بِنیسی، ـ به جلسه‌ای که قرار بود بروم، نرفتم؛ چون شوهرم راضی نبود ـ چادری را که دوست داشتم بدوزم، ندوختم؛ چون چادرم نو است ـ و کار خوبم را که می‌خواستم به دیگران بگویم، نگفتم. 🌷 لطفاً شما هم آثار سخنرانی‌های حاج‌آقا بنیسی بر خودتان و... را به این نشانی بفرستید: @dooste_ketaab. 🔗 عضویّت کانال
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 برای دیدن تو ای دل‌آرا! 🔶 همیشه من به حال انتظارم (دل‌آرا: معشوق / کسی که باعث شادی و شادابی دل شود.) 📖 امید آینده، ص ۱۶۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، 🔗 عضویّت کانال
🔴 💠 سال نو بر شما، اعضای گرامی این کانال، مبارک باد. 💠 در لحظات تحویل سال نو، مهم‌ترین دعاها را فراموش نکنیم: ۱. دعا برای تعجیل در ظهور؛ ۲. دعا برای عاقبت‌به‌خیری. 💠 از همۀ شما التماس دعا دارم. ، 🔗 عضویّت کانال
🔴 دربارۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ‌ : 🔸در ساعت تحویل ۱۳۷۲، ایشان به همراه خانواده‌ در حضور پدرشان، عبد صالح، حاج‌ اسماعیل آقا، بودند و با مادرشان دعای «یا مقلّب القلوب و الأبصار...» را ۳۶۵ بار، به تعداد روزهای سال شمسی، قِرائت کردند. 💻 مشاهدۀ خاطرات و نکات خواندنی دیگر دربارۀ ایشان: http://benisiha.ir/289/ ، 🔗 عضویّت کانال
🔴 دربارۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ‌ : 🔸ایشان در لحظات تحویل سال ۱۳۷۷، در جمع خانواده نشسته بودند. همین‌که تلویزیون تحویل سال را اعلام کرد، دست‌هایشان را بالا بردند و به زبان آذری گفتند: «خدایا! امسال زیارت عتبات عالیات را روزیِ ما کن.» 🔸۶۰ سال‌ بود که راه ایران ـ عِراق بسته بود و کسی فکر نمی‌کرد که به این زودی‌ها باز شود؛ امّا بر خِلاف تصوّر، پس از چند روز، راه‌ باز شد! 🔸مردی ناشناس به خانۀ ایشان آمد و به ایشان گفت: «من می‌خواهم شما را به عتبات ببرم.» ایشان گفتند: «من پول ندارم.» او گفت: «امّا من شما را می‌برم.» 🔸پیش از روز حرَکت، پول سفر به ایشان روزی شد و ایشان و مادر بزرگوارم، به عتبات عالیات مشرّف شدند. 💻 مشاهدۀ خاطرات و نکات خواندنی دیگر دربارۀ ایشان: http://benisiha.ir/289/ ، ، 🔗 عضویّت کانال