eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
265 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 آسمان را من به به یاد تو تماشا می‌کنم 🔶 نیمه‌شب، وصل تو را از حق تقاضا می‌کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۶: 🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی‌ با کدخدا،] هر دستورى كه حاج‌‏آخوندآقا به من بدهد، می‌‏پذيرم.» 🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين می‌‏دانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاج‌‏آخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالم‌‏تر است و صلاح و مصلحت را به‌‏تر از ما می‌‏داند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاج‌‏آخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آن‌‏جا.» كدخدا شايد نمی‌‏خواست [به] خانه و خدمت حاج‌‏آخوندآقا برود؛ ولى چاره‌‏اى نداشت و جاى اعتراض نبود. 🔸همگى پا شده، كفش‌‏هايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاج‌‏آخوندآقا راه افتاديم. 🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهت‌‏زده به جمع ما نگاه می‌‏كردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوان‌‏صفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دسته‌‏جمعى می‌‏رويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دسته‌‏جمعى كجا می‌‏رويد؟» گفتم: خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاج‌‏آخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت. 🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچه‌‏اى كه حاج‌‏آخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى می‌‏كرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچک‌‏تر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد. 🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاج‌‏آخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاج‌‏آخوندآقا، دَمِ درِ خانه‌‏شان را جارو می‌‏كرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاج‌‏آخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آب و هوا از چه چیز پدید می‌آیند؟ ، @benisiha_ir
🔴 ☀️ حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند: 🔹«مَن اَنشَدَ فِی الحُسَينِ شِعرًا فبَكیٰ و اَبكیٰ واحِدًا کُتِبَت لَهُمَا الجَنَّةُ؛ 🔸کسی که دربارۀ (امام) حسین (علیه السّلام) شعری بخواند و (بر اثر آن شعر) گریه کند و یک نفر را بگریاند، برای آنان بهشت نوشته می‌شود.»؛ یعنی: هر دو، سرانجام، بهشتی می‌شوند. 📖 کامل‌الزّیارات، ص ۱۰۴، ش ۱. 📎 پس قدر مِنبری‌ها و روضه‌خوانان را بدانیم، به آنان توجّه و ارادت ویژه داشته باشیم، از ایشان تشکّر کنیم و به آنان احترام بیش‌تر بگذاریم؛ چون هم خودشان بهشتی هستند و هم ما، عزیزان ما و... را بهشتی می‌کنند و ما و آنان را به برترین نعمت‌ها که بهشت است، می‌رَسانند. ، ، 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کن نگاهی بر منِ مِسکین، دلم خون است، خون 🔶 گفته‌ای: «بر شیعیان، اسرار اِفشا می‌کنم» (مسکین: بینوا. افشا: آشکارکردن.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۷: 🔸... باباعلى حلقۀ در[ــِـ خانۀ حاج‌آخوندآقا] را به صدا درآورد و با صداى بلند گفت: «ياالله! حاج‌‏آقا! منزليد؟ مهمان برايتان آمده.» اين را گفت، به دهليز حياط وارد شد و ما هم پشت‌‏سر او؛ اوّل، پهلوان‌‏صفدر؛ بعد، كدخدا و پدرم و من وارد دهليز شديم. 🔸در اين هنگام، صداى حاج‌‏آخوندآقا از اتاق مطالعه‌‏اش بلند شد: «باباعلى! شماييد؟ بفرماييد. از صدايت شناختم. بفرماييد. بفرماييد بالا؛ من اين‌‏جا هستم.» باباعلى با يک تعارف كوچک، قدم به پله‌‏ها گذاشت. ما هم پشت‌‏سرش پله‌‏ها را بالا رفته و جلو پنجره رسيديم. 🔸حاج‌‏آخوندآقا در را به روى ما باز كرده و نگاهى از زير عينک خود، به ما انداخت. وقتى همۀ ما را يكجا ديد، تبسّمى در لبانش ظاهر شد. رو به باباعلى كرد [و] گفت: «همۀ اين نقشه‌‏ها زير سر باباعلى است. اى باباعلى؛ اى باباعلى!» 🔸ما، همگى، وارد اتاق شديم؛ ولى راستی‌‏راستى، كدخدا خيلى خجالت می‌كَشيد. عرق، روى پيشانی‌‏اش نشسته بود. گاهى آن را با دست و يا با دستمالش پاک می‌‏كرد و پهلوان هم يک قيافۀ مخصوص‌به‌خود گرفته بود. 🔸حاج‌‏آخوندآقا زنش، آبا، را صدا زد [و] گفت: «فوراً چاى تهيّه كن.» باباعلى و پهلوان‌‏صفدر و پدرم خواستند تعارف كنند [و] بگويند: «تازه، چاى خورده‌‏ايم.» حاج‌‏آخوندآقا پيش‌دستى كرد [و] فرمود: «خانۀ ما هم يک چاى ميل بفرماييد؛ چاى كه نمک ندارد و ان‌‏شاءالله نمک‌‏گير نمی‌‏شويد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۱ و ۱۷۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بکوش که نامحرم، دندان‌هایت را نبیند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر شبی با نور خود، قلب مرا روشن کنی 🔶 جان خود را مهربانا! بر تو اهدا می‌کنم (اهدا می‌کنم: هدیّه می‌دهم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۸: 🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما بيش‌‏تر، مزاحم شما نمی‌‏شويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را می‌‏خواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشته‌‏اش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آن‌‏ها را آشتى بدهم. چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوان‌‏صفدر هم قدم‌‏رَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم می‌‏بخشم." و گفت: "حاج‌‏آخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم." حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راه‌حلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورت‌ها از دل‌‏هاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.» 🔸هيچ كس حرف نمی‌‏زد. همه به فكر رفته بودند، كه حاج‌‏آخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمه‌‏اى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستی‌‏راستى پشيمان شده‌‏اى؟ ديگر كار بد نمی‌‏كنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر آب مردم را به‌زور به باغت نمی‌‏برى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمی‌‏برى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بی‌‏جهت دعوا نمی‌‏كنند؟ ديگر بيخود و بی‌‏جهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او هم‌دست شده و مردم را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟» 🔸وقتى سخنان حاج‌‏آخوندآقا به اين‌‏جا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياورده‌ايد!» 🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى می‌‏گفت: «راست می‌‏گويى حاج‌‏آخوندآقا!؛ خيلى بد كرده‌‏ام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه می‌‏كنم؟» 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود می‌‏گذرد؛ از حقّ‌‏النّاس نه. حقّ‌‏النّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.» 🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حل‌‏وفصل كنى.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴. @benisiha_ir