eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
265 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ☀️ حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند: 🔹«مَن اَنشَدَ فِی الحُسَينِ شِعرًا فبَكیٰ و اَبكیٰ واحِدًا کُتِبَت لَهُمَا الجَنَّةُ؛ 🔸کسی که دربارۀ (امام) حسین (علیه السّلام) شعری بخواند و (بر اثر آن شعر) گریه کند و یک نفر را بگریاند، برای آنان بهشت نوشته می‌شود.»؛ یعنی: هر دو، سرانجام، بهشتی می‌شوند. 📖 کامل‌الزّیارات، ص ۱۰۴، ش ۱. 📎 پس قدر مِنبری‌ها و روضه‌خوانان را بدانیم، به آنان توجّه و ارادت ویژه داشته باشیم، از ایشان تشکّر کنیم و به آنان احترام بیش‌تر بگذاریم؛ چون هم خودشان بهشتی هستند و هم ما، عزیزان ما و... را بهشتی می‌کنند و ما و آنان را به برترین نعمت‌ها که بهشت است، می‌رَسانند. ، ، 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کن نگاهی بر منِ مِسکین، دلم خون است، خون 🔶 گفته‌ای: «بر شیعیان، اسرار اِفشا می‌کنم» (مسکین: بینوا. افشا: آشکارکردن.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۷: 🔸... باباعلى حلقۀ در[ــِـ خانۀ حاج‌آخوندآقا] را به صدا درآورد و با صداى بلند گفت: «ياالله! حاج‌‏آقا! منزليد؟ مهمان برايتان آمده.» اين را گفت، به دهليز حياط وارد شد و ما هم پشت‌‏سر او؛ اوّل، پهلوان‌‏صفدر؛ بعد، كدخدا و پدرم و من وارد دهليز شديم. 🔸در اين هنگام، صداى حاج‌‏آخوندآقا از اتاق مطالعه‌‏اش بلند شد: «باباعلى! شماييد؟ بفرماييد. از صدايت شناختم. بفرماييد. بفرماييد بالا؛ من اين‌‏جا هستم.» باباعلى با يک تعارف كوچک، قدم به پله‌‏ها گذاشت. ما هم پشت‌‏سرش پله‌‏ها را بالا رفته و جلو پنجره رسيديم. 🔸حاج‌‏آخوندآقا در را به روى ما باز كرده و نگاهى از زير عينک خود، به ما انداخت. وقتى همۀ ما را يكجا ديد، تبسّمى در لبانش ظاهر شد. رو به باباعلى كرد [و] گفت: «همۀ اين نقشه‌‏ها زير سر باباعلى است. اى باباعلى؛ اى باباعلى!» 🔸ما، همگى، وارد اتاق شديم؛ ولى راستی‌‏راستى، كدخدا خيلى خجالت می‌كَشيد. عرق، روى پيشانی‌‏اش نشسته بود. گاهى آن را با دست و يا با دستمالش پاک می‌‏كرد و پهلوان هم يک قيافۀ مخصوص‌به‌خود گرفته بود. 🔸حاج‌‏آخوندآقا زنش، آبا، را صدا زد [و] گفت: «فوراً چاى تهيّه كن.» باباعلى و پهلوان‌‏صفدر و پدرم خواستند تعارف كنند [و] بگويند: «تازه، چاى خورده‌‏ايم.» حاج‌‏آخوندآقا پيش‌دستى كرد [و] فرمود: «خانۀ ما هم يک چاى ميل بفرماييد؛ چاى كه نمک ندارد و ان‌‏شاءالله نمک‌‏گير نمی‌‏شويد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۱ و ۱۷۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بکوش که نامحرم، دندان‌هایت را نبیند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر شبی با نور خود، قلب مرا روشن کنی 🔶 جان خود را مهربانا! بر تو اهدا می‌کنم (اهدا می‌کنم: هدیّه می‌دهم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۸: 🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما بيش‌‏تر، مزاحم شما نمی‌‏شويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را می‌‏خواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشته‌‏اش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آن‌‏ها را آشتى بدهم. چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوان‌‏صفدر هم قدم‌‏رَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم می‌‏بخشم." و گفت: "حاج‌‏آخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم." حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راه‌حلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورت‌ها از دل‌‏هاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.» 🔸هيچ كس حرف نمی‌‏زد. همه به فكر رفته بودند، كه حاج‌‏آخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمه‌‏اى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستی‌‏راستى پشيمان شده‌‏اى؟ ديگر كار بد نمی‌‏كنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر آب مردم را به‌زور به باغت نمی‌‏برى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمی‌‏برى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بی‌‏جهت دعوا نمی‌‏كنند؟ ديگر بيخود و بی‌‏جهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او هم‌دست شده و مردم را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟» 🔸وقتى سخنان حاج‌‏آخوندآقا به اين‌‏جا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياورده‌ايد!» 🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى می‌‏گفت: «راست می‌‏گويى حاج‌‏آخوندآقا!؛ خيلى بد كرده‌‏ام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه می‌‏كنم؟» 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود می‌‏گذرد؛ از حقّ‌‏النّاس نه. حقّ‌‏النّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.» 🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حل‌‏وفصل كنى.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! با چشمانت هم زنا نکن. (یعنی: نگاه حرام نکن؛ که بر طبق حدیث شریفی، نوعی زنا است.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که منتظرم مَنظَر تو را بینم 🔶 دَمی نگار من! آن محضر تو را بینم (منظر: صورت. بینم: ببینم. دَم: لحظه. نگار: معشوق. محضر: محلّ حضور.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۹: 🔸... پهلوان‌‏صفدر گفت: «آخر چگونه اين‌همه گذشته [و بدی‌های کدخدا] را می‌‏توان جبران كرد؟ كدخدا هزار سال هم عمر بكند و بر مردم، خوبى نمايد، باز هم نمی‌‏تواند گذشتۀ خود را جبران كند.» 🔸در اين هنگام، صداى «ياالله» باباحسن از دِهليز [= راهرو] خانه به گوشمان رسيد. پدرم به من گفت: «پا شو شيرخدا!؛ بابا آمد.» و خودش هم به احترام پدرش سرپا ايستاد و در را باز كرد. باباحسن در حال نيمه‌‏اخم، وارد اتاق شد و سلام كرد. همه به احترامش بلند شدند؛ حتّى حاج‌‏آخوندآقا. 🔸باباحسن با اشارۀ حاج‌‏آخوندآقا در قسمت بالاى اتاق نشست و چيزى نمی‌‏گفت؛ فقط صحنه را تماشا می‌‏كرد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال مطلب را گرفت و فرمود: «به نظر من به‌‏تر است همين روز يک‌‏شنبه كه قرار است برنامۀ كشتی‌‏گرفتن شيرخدا با نادر انجام بگيرد و خيلی‌‏ها هم از روستاهاى اطراف به اين‌‏جا می‌‏آيند [و] مسلّماً همۀ اهل دِهِمان هم كه خواهند آمد، همان‌‏جا پشيمان‌‏شدن كدخدا را به مردم اعلام كنيم و كدخدا از همۀ مردم، يكجا عذرخواهى كند. ان‌‏شاءالله كه همه، او را می‌‏بخشند و اگر لازم شد، براى آرام‌‏كردن مردم، من هم كمى سخنرانى می‌‏كنم و برايشان از گذشت و عفو و بخشش صحبت می‌‏كنم؛ بعد ببينيم چه خواهد شد.» 🔸همگى اين رأى حاج‌‏آخوندآقا را پسنديدند و باباعلى گفت: «من نگفتم حاج‌‏آخوندآقا قضيّه را زود حل می‌‏كند؟» 🔸باباحسن كه از جريان، بی‌‏اطّلاع بود، رو به حاج‌‏آخوندآقا كرد [و] گفت: «من از اين گفته‌‏ها سر درنمی‌‏آورم. جريان چیست؟» باباعلى با شوخى گفت: «بعدها متوجّه خواهى شد؛ زياد عجله نكن.»؛ باز با شوخى گفت: «باباحسن! همۀ اين كارها به صلاح ما و اهل دِهِ ما است.» 🔸آن زمان، زن حاج‌‏آخوندآقا تَقّه‌‏اى به در زد كه چاى آورده. من با اشارۀ حاج‌‏آخوندآقا چای‌‏ها را از آبا گرفتم و جلو هر يک [از حاضران]، يک استكان چاى گذاشتم. حاج‌‏آخوندآقا تعارف خوردن چاى را به مهمان‌‏ها كرد. 🔸موقع خوردن چاى، پدرم گفت: «حاج‌‏آخوندآقا هر چه بگويد، آن، صلاح ما است. من هم مصلحت را در همين می‌‏بينم كه جشن روز يک‌‏شنبه را مفصّل‌‏تر بگيريم و همۀ اهل دِه را دعوت كنيم و در آن‌‏جا كدخدا از همۀ مردم، يكجا رضايت بطلبد. ان‌‏شاءالله كه همه، رضايت می‌‏دهند و حاج‌‏آخوندآقا هم لطف كرده، در این‌‏باره، يک سخنرانى می‌‏كنند؛ كار، تمام می‌‏شود.» همگى اين رأى را پسنديدند. كدخدا هم آهى كَشيد و گفت: «به اميد خدا.» 🔸بعد از خوردن چاى، كمى صحبت‌‏هاى ديگرى هم شد و سپس دسته‌‏جمعى بلند شده و از حاج‌‏آخوندآقا خداحافظى كرده و از خانۀ او بيرون آمديم و هر كسى دنبال كار خود رفت. 🔸پهلوان‌‏صفدر موقع خداحافظى، از مَحبّت، دست مرا آنچنان فشار داد كه آن‌‏قدر نمانده بود از سر انگشتانم خون بريزد [و] تبسّم‌‏كنان گفت: «ببينم شيرخدا! يک‌‏شنبه در كشتى چه خواهى كرد. من همۀ اميدم، به بردن تو است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۴ ـ ۱۷۶. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آن چيست كه در سه وقت، كمياب شود گر آب‌تنى كند، تَنَش آب شود گر گرم شود، گريه كند تا ميرد ور سرد شود، زندگى از سر گيرد؟ @benisiha_ir