eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر شبی با نور خود، قلب مرا روشن کنی 🔶 جان خود را مهربانا! بر تو اهدا می‌کنم (اهدا می‌کنم: هدیّه می‌دهم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۸: 🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما بيش‌‏تر، مزاحم شما نمی‌‏شويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را می‌‏خواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشته‌‏اش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آن‌‏ها را آشتى بدهم. چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوان‌‏صفدر هم قدم‌‏رَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم می‌‏بخشم." و گفت: "حاج‌‏آخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم." حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راه‌حلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورت‌ها از دل‌‏هاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.» 🔸هيچ كس حرف نمی‌‏زد. همه به فكر رفته بودند، كه حاج‌‏آخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمه‌‏اى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستی‌‏راستى پشيمان شده‌‏اى؟ ديگر كار بد نمی‌‏كنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر آب مردم را به‌زور به باغت نمی‌‏برى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمی‌‏برى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بی‌‏جهت دعوا نمی‌‏كنند؟ ديگر بيخود و بی‌‏جهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او هم‌دست شده و مردم را آزار و اذيّت نمی‌‏كنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟» 🔸وقتى سخنان حاج‌‏آخوندآقا به اين‌‏جا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياورده‌ايد!» 🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى می‌‏گفت: «راست می‌‏گويى حاج‌‏آخوندآقا!؛ خيلى بد كرده‌‏ام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه می‌‏كنم؟» 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود می‌‏گذرد؛ از حقّ‌‏النّاس نه. حقّ‌‏النّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.» 🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حل‌‏وفصل كنى.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! با چشمانت هم زنا نکن. (یعنی: نگاه حرام نکن؛ که بر طبق حدیث شریفی، نوعی زنا است.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که منتظرم مَنظَر تو را بینم 🔶 دَمی نگار من! آن محضر تو را بینم (منظر: صورت. بینم: ببینم. دَم: لحظه. نگار: معشوق. محضر: محلّ حضور.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۹: 🔸... پهلوان‌‏صفدر گفت: «آخر چگونه اين‌همه گذشته [و بدی‌های کدخدا] را می‌‏توان جبران كرد؟ كدخدا هزار سال هم عمر بكند و بر مردم، خوبى نمايد، باز هم نمی‌‏تواند گذشتۀ خود را جبران كند.» 🔸در اين هنگام، صداى «ياالله» باباحسن از دِهليز [= راهرو] خانه به گوشمان رسيد. پدرم به من گفت: «پا شو شيرخدا!؛ بابا آمد.» و خودش هم به احترام پدرش سرپا ايستاد و در را باز كرد. باباحسن در حال نيمه‌‏اخم، وارد اتاق شد و سلام كرد. همه به احترامش بلند شدند؛ حتّى حاج‌‏آخوندآقا. 🔸باباحسن با اشارۀ حاج‌‏آخوندآقا در قسمت بالاى اتاق نشست و چيزى نمی‌‏گفت؛ فقط صحنه را تماشا می‌‏كرد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا دنبال مطلب را گرفت و فرمود: «به نظر من به‌‏تر است همين روز يک‌‏شنبه كه قرار است برنامۀ كشتی‌‏گرفتن شيرخدا با نادر انجام بگيرد و خيلی‌‏ها هم از روستاهاى اطراف به اين‌‏جا می‌‏آيند [و] مسلّماً همۀ اهل دِهِمان هم كه خواهند آمد، همان‌‏جا پشيمان‌‏شدن كدخدا را به مردم اعلام كنيم و كدخدا از همۀ مردم، يكجا عذرخواهى كند. ان‌‏شاءالله كه همه، او را می‌‏بخشند و اگر لازم شد، براى آرام‌‏كردن مردم، من هم كمى سخنرانى می‌‏كنم و برايشان از گذشت و عفو و بخشش صحبت می‌‏كنم؛ بعد ببينيم چه خواهد شد.» 🔸همگى اين رأى حاج‌‏آخوندآقا را پسنديدند و باباعلى گفت: «من نگفتم حاج‌‏آخوندآقا قضيّه را زود حل می‌‏كند؟» 🔸باباحسن كه از جريان، بی‌‏اطّلاع بود، رو به حاج‌‏آخوندآقا كرد [و] گفت: «من از اين گفته‌‏ها سر درنمی‌‏آورم. جريان چیست؟» باباعلى با شوخى گفت: «بعدها متوجّه خواهى شد؛ زياد عجله نكن.»؛ باز با شوخى گفت: «باباحسن! همۀ اين كارها به صلاح ما و اهل دِهِ ما است.» 🔸آن زمان، زن حاج‌‏آخوندآقا تَقّه‌‏اى به در زد كه چاى آورده. من با اشارۀ حاج‌‏آخوندآقا چای‌‏ها را از آبا گرفتم و جلو هر يک [از حاضران]، يک استكان چاى گذاشتم. حاج‌‏آخوندآقا تعارف خوردن چاى را به مهمان‌‏ها كرد. 🔸موقع خوردن چاى، پدرم گفت: «حاج‌‏آخوندآقا هر چه بگويد، آن، صلاح ما است. من هم مصلحت را در همين می‌‏بينم كه جشن روز يک‌‏شنبه را مفصّل‌‏تر بگيريم و همۀ اهل دِه را دعوت كنيم و در آن‌‏جا كدخدا از همۀ مردم، يكجا رضايت بطلبد. ان‌‏شاءالله كه همه، رضايت می‌‏دهند و حاج‌‏آخوندآقا هم لطف كرده، در این‌‏باره، يک سخنرانى می‌‏كنند؛ كار، تمام می‌‏شود.» همگى اين رأى را پسنديدند. كدخدا هم آهى كَشيد و گفت: «به اميد خدا.» 🔸بعد از خوردن چاى، كمى صحبت‌‏هاى ديگرى هم شد و سپس دسته‌‏جمعى بلند شده و از حاج‌‏آخوندآقا خداحافظى كرده و از خانۀ او بيرون آمديم و هر كسى دنبال كار خود رفت. 🔸پهلوان‌‏صفدر موقع خداحافظى، از مَحبّت، دست مرا آنچنان فشار داد كه آن‌‏قدر نمانده بود از سر انگشتانم خون بريزد [و] تبسّم‌‏كنان گفت: «ببينم شيرخدا! يک‌‏شنبه در كشتى چه خواهى كرد. من همۀ اميدم، به بردن تو است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۴ ـ ۱۷۶. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آن چيست كه در سه وقت، كمياب شود گر آب‌تنى كند، تَنَش آب شود گر گرم شود، گريه كند تا ميرد ور سرد شود، زندگى از سر گيرد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که نور خدایی فُتاده در دل من 🔶 به هر کجا نِگَرم، اَختَر تو را بینم (فتاده: افتاده. نگرم: نگاه کنم. اختر: ستاره. اختر تو: وجود تو را که مانند ستاره، درخشان است.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۰: 🔸... من، پدرم و باباعلى [و] باباحسن، وقتى به خانه رَسيديم، مادرم هم از خانۀ بابا[علی] آمده بود. جزئيّات گفتگوهاى خانۀ حاج‌‏آخوندآقا را پرسيد. پدرم اجمالاً آن‌‏ها را نقل كرد و بعد، شوخی‌‏كنان به مادرم گفت: «تا بتوانى، غِذاهاى خوب و مقوّى، براى شيرخدا بپز تا او براى كشتی‌‏گرفتن، قوى باشد.» مادرم گفت: «چَشم. شيرخدا نور چشمان من است. ان‌‏شاءالله او در هر كارى بَرنده خواهد شد.» 🔸باباحسن با پدرم به كارخانه[ی سفالی‌سازی‌شان] رفتند و مادرم به من گفت: «يدالله [در] خانۀ باباعلى مانده. آن‌‏جا خوابيده بود؛ نخواستم بيدارش كنم. برو؛ ببين اگر از خواب بيدار شده، او را بياور.» من به طرف خانۀ باباعلى راه افتادم، كمى از خانه دور شده بودم، ديدم خاله‌‏سارا دست يدالله را گرفته و می‌‏آيد. وقتى مرا ديد، پرسيد: «كجا شيرخدا!؟» گفتم: می‌‏آمدم يدالله را بياورم. گفت: «من آوردم؛ برگرد؛ برويم خانه؛ كه پسران كدخدا در كوچۀ بالا ايستاده‌‏اند.» گفتم: «خاله! ديگر نگران نباشيد؛ كدخدا قول داده جلو پسران و نوكرانش را بگيرد و آن‌‏ها به من و ديگران اذيّت نكنند.» خاله گفت: «خدا كند كه چنين باشد.» من با خاله‌‏سارا و يدالله، به سوى خانه‌‏مان برگشتيم. 🔸مادرم از ديدن ما خوشحال شد و خاله‌‏سارا به مادرم گفت: «من بايد زود برگردم؛ كه نه‌‏نه كارم دارد.» مادرم گفت: «عيب ندارد. برو خانه؛ به كارهاى نه‌‏نه‌‏فاطمه كمک كن؛ او براى ناهاردرست‌‏كردنِ روز يک‌‏شنبه، خيلى كار دارد. بايد همه‌‏مان بياييم و كمكش كنيم.» ديگر غروب نزديک شده بود. خاله‌‏سارا برگشت و به خانه‌‏شان رفت. 🔸من هم كمى با يدالله در حياط، تاب‌‏بازى كرديم؛ چون پدرم چند روز پيش، از درخت توت حياط خانه‌‏مان، يک طناب بزرگ براى تاب‌‏بازى ما بسته بود كه بازى كنيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۶ و ۱۷۷. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! پُرچانه نباش. (پرچانه: پُرگو، وِرّاج، کسی که زیاد حرف می‌زند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
هدایت شده از یک دریا قطره‌
تنها یک روز تا مراسم هیأت پیام‌آوران عاشورا لطفاً در این مراسم شرکت کنید و این اطّلاعیّه را به اعضای این هیأت و دیگران بفرستید. 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که تاج تشیّع نِهاده‌ام بر سر 🔶 که روز سبز ظهور، اَفسَر تو را بینم (نهاده‌ام: گذاشته‌ام. افسر: تاج.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۱: 🔸... روز يک‌‏شنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحال‌‏تر می‌‏شوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابی‌‏طالب، ـ عليه ‏السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱). 🔸در هر صورت، ساعت‌‏ها به كندى گذشت و صبح روز يک‌‏شنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلی‌‏ها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالی‌‏سازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند. 🔸محلّ كشتى دائمى را آب‌‏وجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آن‌‏جا چاى تهيّه شده بود. 🔸آن روز صبح، پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزاده‌‏عبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آن‌‏جا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش می‌‏كرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برنده‌‏شدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرف‌‏ها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ می‌‏كرد و تشويق می‌‏نَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم. 🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين می‌‏آمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا می‌‏برد. 🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوال‌پرسى گفت: «می‌‏خواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آن‌‏ها برايتان می‌‏دوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸من در همان‌‏جا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ... (۱) از بزرگ‌ترین شادمانی‌[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَب‌های] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کرده‌ام. (۲) نام آن کتاب، «طبیعت‌گُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من می‌باشد. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از آنچه پشیمانی می‌آورد، بپرهیز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است 🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم (به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۲: 🔸... وقتى ما به دِه و به خانه‌‏مان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمده‌‏اند. ما از ديدن آن‌‏ها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگ‌‏ترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمان‌‏ها خوشامد گفتم. آن‌‏ها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه می‌‏كردند. حتماً از دل هر يک‌یک آن‌‏ها، چيزهايى می‌‏گذشت كه خدا داند و بس. 🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمان‌‏ها درست كرده بود. من آن‌‏ها را خدمت مهمان‌‏ها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود می‌‏رويم.» ولى پدرم و پهلوان‌‏صفدر كنجكاوى می‌‏كردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همين‌كه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خنده‌‏كنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.» 🔸آن‌‏ها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه می‌‏گفت: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايی‌‏كاظم بود. همين‌كه وارد شدند و مهمان‌‏ها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «به‌‏به! مهمان‌‏ها هم آمده‌‏اند.»؛ بعد، رو به آن‌‏ها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوان‌‏صفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همه‌‏مان؟» باباعلى فوراً گفت: «نه‌‏تنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار می‌‏دهم.» 🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه می‌خواهد حق را به حق‌‏دار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمی‌‏زد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى می‌‏فرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه ‏السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود می‌‏رَسد.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» و يک صلوات هم دسته‌‏جمعى فرستاديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چه چيزی اراده را تقویت می‌کند و چه چیزی آن را ضعیف می‌سازد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر تو را بینم، چو گل وامی‌شوم 🔶 غنچه‌ای هستم، شکوفا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۳: 🔸... ساعت ۱۰ [صبح سالروز ولادت حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ] نزديک می‌‏شد. عمومهدى خبر آورد كه همه در مسجد حاضر شده‌‏اند و حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمايد بياييد مسجد. پهلوان‌‏صفدر رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! برو آماده باش. به مادرت هم بگو كه برايت دعا كند؛ دعاى مادر را خداوند قبول می‌‏فرمايد. زود بيا؛ دسته‌‏جمعى برويم مسجد [و] بعد از قِرائت قرآن و سخنرانى حاج‌‏آخوندآقا و پوزش‌‏طلبى كدخدا، برنامۀ كشتى را اجرا كنيم.» 🔸[با] مهمان‌‏ها بعد از خوردن چاى و كمى حلوا، با پيشنِهاد پهلوان به سوى مسجد جامع دِهِمان حرَكت كرديم. بزرگ‌‏ترها از جلو می‌‏رفتند. من و نادر پشت‌‏سر آن‌‏ها حرَكت می‌‏كرديم. 🔸وقتى به نزديكى مسجد رسيديم، انبوه جمعيّت را مشاهده كرديم كه از دهمان و دهات‌‏هاى اطراف، [در] آن‌‏جا جمع شده بودند. باباعلى به بعضى از آن‌‏ها گفت: «چرا پس مسجد نرفته‌ايد؟ اوّل، قرائت قرآن و سخنرانى حاج‌‏آخوندآقا و بعداً برنامۀ كشتى اجرا خواهد شد.» آن‌‏ها در جواب گفتند: «مگر در مسجد، جا براى سوزن‌‏انداختن هست؟! مسجد، پُرِ پُر است. حاج‌‏آخوندآقا هم [دارد] صحبت و سخنرانى می‌‏كند.» 🔸براى مهمان‌‏ها در نزديكى مِنبر حاج‌‏آخوندآقا، جا نگه داشته بودند. پهلوان‌‏صفدر به عنوان راهنماى مهمان‌‏ها، از جلو و مهمان‌‏ها و ما از پشت‌‏سر آن‌‏ها وارد مسجد شديم. 🔸من و نادر در كَنار هم نشستيم. همۀ چشم‌‏ها به سوى ما دو نفر غَلت می‌‏خورد و همه به ما نگاه می‌‏كردند تا اين كه حاج‌‏آخوندآقا ضمن صحبتش، [برای این] كه همه را جلب به سخنرانى خود بكند، فرمود: «همگى بر پيامبر و آل پيامبر صلوات بفرستيد.» همه، صلوات فرستادند. باباعلى گفت: «براى سلامتى مهمان‌‏ها هم صلوات بفرستيد.» و پهلوان‌‏صفدر با صداى طنين‌‏انداز خود گفت: «براى سلامتى دو پهلوانِ نامى ما، شيرخدا و نادرآقا، هم صلوات بفرستيد.» همه و همه، صلوات فرستادند و حاج‌‏آخوندآقا فرمود: «چند لحظه به حرف‌‏هاى من توجّه كنيد.» 🔸سخنانش را ادامه داده و دربارۀ صلح و بخشش و توبه و آمرزش صحبت می‌‏فرمود و آيات و رواياتى را در اين‌‏باره بيان می‌‏كرد تا [این که به] اين‌‏جا رسيد كه فرمود: «هر كس عذرخواهى ديگرى را بپذيرد و از بدى او كه درباره‌‏اش انجام داده، چشم بپوشد، خداوند هم گناهان او را می‌‏آمرزد و او را از آتش جهنّم نَجات می‌‏دهد. اينک من از همۀ شما، همشهريان و اهالى آبادی‌‏مان، بِنيس، می‌خواهم كه كارهاى گذشتۀ كدخدا را، هر چه كه كرده است، ناديده بگيريد و عذرخواهى او را بپذيريد. اميدوارم خداوند عالميان هم گناهان ما را ببخشد و بيامرزد. يک صلوات جَلى براى پيروزى و موفّقيّت همۀ اهل آبادی‌‏مان و سلامتى مهمان‌‏هاى گرامی‌‏مان كه از اطراف و اَكناف قدم‌‏رَنجه فرموده، تشريف آورده‌‏اند و بالخصوص براى سلامتى افتخار روستايمان و قهرمان واقعىِ ازجان‌‏گذشته‌‏مان كه چندين بار به خاطر ديگران خود را به خطر انداخته، شيرخدا، و دوستش، نادرآقا، صلوات بلندى بفرستيد.» مردم آنچنان صلوات فرستادند كه گويا در و ديوارهاى مسجد تكان می‌‏خورد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۰ ـ ۱۸۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بِدان که بدخویی با شوهر، نافرمانی از خدا است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir