🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! باعث خوشبختی شوهرت باش؛ نه بدبختیاش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 سهم من از تمام جهان، یک نگاه بود
🔶 آن را به مُلک و جاه سلیمان نمیدهم
🔶 از آن نگاه، درس مَحبّت گرفتهام
🔶 من این مقام را ز کف، آسان نمیدهم
🔶 یک عمر با هوای نگاهش گذشت نیک
🔶 جانانه را به لیلیِ دوران نمیدهم
(ـ مُلک: پادشاهی. جاه: مقام. ز کف: از کف، از دست. جانانه: معشوق.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #محبت
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۶:
🔸... وقتى به خانه رَسيدم كه شيخ حسينعمو داشت اذان ظهر را میگفت. مادرم گفت: «شيرخدا! دير كردى؛ نگرانت شدم.» گفتم: رفته بودم که حال علیاكبر را بپرسم. مادرم پرسید: «حالش چطور است؟» گفتم: الحمد للّه. خوب است. خالهخيرالنّساء به او دارو خورانيده بود. مادرم گفت: «انشاءالله خوب میشود؛ ولى ديگر از اين كارها نكنيد. انسان عاقل كه براى يک كفتر، خودش را به خطر نمیاندازد و داخل چاهی به آن گودى نمیرود.» گفتم: مادر! به خدا من به او گفتم كه نرود. مادرم گفت: «من با ديگران كار ندارم؛ ولى تو ديگر از اين كارها نكن و به جاى اين كارها، به کارخانه برو و به پدرت كمک كن.» گفتم: چَشمْ مادر! من تصميم گرفتهام که هر گاه وقت داشتم، به پدرم كمک كنم و به غير از كارخانه، به جاى ديگرى نروم.
🔸سپس زود وضو گرفتم و براى خواندن نمازهای ظهر و عصر با جماعت، به مسجد جامع روستایمان رفتم.
🔸هنگامی که به خانه برگشتم، دیدم که مادرم ناهار را حاضر كرده است. پدرم هم از كارخانه آمد و همگی سر سفره نشستيم.
🔸پدرم از من پرسيد: «به حاجآخوندآقا گفتى كه شب به خانۀ ما بيايند؟» گفتم: بله؛ ولى ایشان فرمود كه فرداشب، شب يازدهم ماه ذِیالقَعده که شب ولادت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ است، تشريف میآورند. به مادرم هم گفتم كه ایشان فرمود شما براى فرداشب هَديح بپزید.
🔸هديح كمخرجترين خوراک بود و اینطور درست میشد: مقدارى گندم را خيس كرده، میپختند و مقدارى نَخود اضافه میكردند و گاهی كشمش و مغز گردو، كَنار آن میگذاشتند. شايد قصد حاجآخوندآقا اين بود كه ما از یک سو از نبودن خوراک شرمنده نشویم و از سوی دیگر براى تهيّهكردن چيز ديگر، دچار هزینۀ بيشتر نگردیم.
🔸در هر صورت، مادرم گفت: «چَشم. ما كه گندم و نخود، زياد داريم.»
🔸پدرم گفت: «به باباحسن و باباعلى هم بگوييم که بيايند تا جمعمان کامل باشد.» مادرم گفت: «به سيّد قاسم هم كه تازه از تهران آمده، بگوييد بيايد.»
🔸آقاسيّدقاسم از ساداتِ بااصلونسب و دیندار روستای ما و دوست صمیمی پدرم بود و شايد آنان با هم صيغۀ اُخوّت خوانده بودند. او همچون عموى من و برادرم بود و به ما خيلى مَحبّت میكرد و هر گاه از تهران میآمد، برايمان شكلات، حلوا، گز و بيسكويت میآورد. گفته میشد که در تهران مغازه دارد و درآمدش خوب است. چند بار از پدرم خواسته بود كه دست از كارِ كارخانۀ سفالسازى بكَشد و به تهران برود و حتّى به او قول داده بود كه اگر به تهران برود، برايش مغازه تهيّه میکند؛ ولى پدرم میگفت: «من نمیتوانم پدرم، باباحسن، و برادرانم را تنها بگذارم؛ چون اگر من به تهران بروم، كارهاى كارخانه، لَنگ میشود و وضع خانوادۀ پدریام بههم میخورد.»...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از کسی توفیق بخواه که قدرتش بیشتر است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#توفیق
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 آشفتۀ زمانم و آلودۀ گناه
🔶 امّا غمش به روضۀ رِضوان نمیدهم
(آشفته: پریشان / رنجیده. روضه: باغ. رضوان: بهشت.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۷:
🔸... شب بعد، شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ ، فرارَسيد. شام را كمى زودتر خوردیم و براى آمدن مهمانها آماده شدیم.
🔸صداى باباعلى را شنيدم كه نام مادرم را بر زبان میآورد و وارد حياط شد. مادرم لبخندزنان گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد.»؛ سپس باباحسن و بعد، حاجآخوندآقا آمدند؛ ولى از عموسيّدقاسم خبرى نشد. پدرم به من گفت: «فانوس را بردار و با يدالله به خانۀ عموسيّدقاسم بروید، او را بياوريد و اگر مهمان داشت، بگوييد که او را هم بياورد.»
🔸وقتى ما به خانهاش رَسیدیم، ديديم كه پهلوانصفدر در آنجا است و دارند دربارۀ من حرف میزنند. پهلوانصفدر داشت میگفت: «من اين بچه را خيلى دوست دارم و مَحبّتش در دلم نشسته. دلم خیلی میخواست که او پهلوان مشهور منطقۀ ما شود؛ ولى خب نشد و شيشۀ آرزوى من به سنگ خورد. شنيدهام که میخواهند او را به حوزه بفرستند تا درس روحانيّت بخواند؛ البتّه آن هم خوب است. حالا خودشان هر چه صلاح میدانند، انجام دهند. ما چهكارهايم؟» عموسيّدقاسم گفت: «پهلوان! بگذار که من با پدرش صحبت كنم تا ببينم نظر او چيست. اتّفاقاً خواستهاند که من امشب به خانهشان بروم.»
🔸هنگامی که ما وارد شديم، آنان حرفهایشان را قطع كردند. ما به آنان سلام دادیم و به عموسیّدقاسم سخن پدرم را نقل کردیم. چون پهلوان و من همدیگر را خیلی دوست داشتیم، اصرار كردم كه او هم به خانۀ ما بیاید. او نمیخواست بپذیرد؛ امّا عموسيّدقاسم گفت: «بيایید با هم برويم تا ببينيم که در آنجا چه خبر است.»
🔸با هم آمدیم و دیديم كه حاجآخوندآقا دارد دربارۀ ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ و فضائل آن حضرت و اهل بيت عصمت ـ عليهم السّلام. ـ سخن میگوید.
🔸پدرم و ديگران از ديدن پهلوانصفدر جا خوردند؛ شاید میترسيدند كه او نظر آنان را تأييد نكند؛ برای همین، پس از سلام و احوالپرسى، كمى سكوت، مجلس را فراگرفت؛ ولى من خیلی دوست داشتم بدانم که چرا پدرم همه را جمع کرده و مخصوصاً با حاجآخوندآقا چهكار دارد؛ در نتیجه، دلم میخواست که هرچهزودتر سكوت بشكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۳ و ۲۰۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓يک معمّا از تو پرسم اى حكيمِ باهنر!
كاندر اين صحرا بديدم يک عَجيبهجانور
مورچشم و ماردُم، كركسپَر و عقربشكم
پاى او مانند ارّه، شيرسينه، اسبسر
مقصود، کدام حیوان است؟
(کاندر: که در. عجیبه: عجیب.)
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 ترک نگار خویش، «بنیسی» نمیکنم
🔶 این خاتَم عزیز به دیوان نمیدهم
(شاعر، این بیت را خطاب به خودش گفته است. نگار: معشوق که مقصود شاعر، امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است. خاتم: انگشتر که مقصود شاعر، عشق به آن حضرت و همراهی با ایشان است. دیوان: دیوها / شیطانها.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۸:
🔸... پیش مادرم رفتم تا برای مهمانها چای ببرم. او گفت: «شيرخدا! وقتى چایها را بردى، همانجا بنشين و ببين که چه میگويند. پدرت میخواهد با حاجآخوندآقا و ديگران، دربارۀ تو صحبت كند.» شگفتزده گفتم: دربارۀ من؟! دربارۀ من چه میخواهند بگويند؟! و به فكر فرورفتم.
🔸چایها را جلو مهمانها گذاشتم و در گوشهای نشستم. باباحسن گفت: «هنوز كوچک است و وقتش نرَسيده كه بتواند بهتنهايى در غربت بماند.» باباعلى تأييد كرد؛ ولى عموسيّدقاسم گفت: «من قول میدهم که هر هفته به قم بروم، به او سر بزنم و هر چه نیاز داشته باشد، برایش تهيّه كنم.»
🔸پهلوان، مانند كسى كه از مطلبى سر درنمیآورد، فقط گوش میكرد و زيرچشمى به صورت من نگاه میکرد.
🔸حاجآخوندآقا از پدرم پرسید: «به خودش گفتهاى كه میخواهم تو را به قم بفرستم تا درس بخوانی؟» پدرم پاسخ داد: «هنوز نه؛ چون میخواستم ابتدا با شماها مشورت و مصلحتاندیشی كنم و بعد اگر معلوم شد که این کار به صلاح او است، به خودش بگويم.» حاجآخوندآقا زيرچشمى به من نگاه کرد و لبخندزنان فرمود: «پس خودم میگويم.»؛ آنگاه به من فرمود: «شيرخدا! ما داریم دربارۀ حوزهرفتن تو صحبت میكنيم. پدرت دلش میخواهد که تو را هرچهزودتر با سيّد قاسم به حوزۀ علميّۀ قم بفرستد تا درس روحانیّت بخوانی. نظر خودت چيست؟ آيا آمادگى اين كار را دارى و میتوانى در غربت زندگی كنى؟»
🔸من در برابر حاجآخوندآقا، پدربزرگها، پدرم، پهلوان و عموسيّدقاسم، چه باید میگفتم؟ حرفى نداشتم که بزنم؛ برای همین فقط لبخند زدم.
🔸پدربزرگهایم سخنانشان را تَكرار كردند و به حاجآخوندآقا گفتند: «هنوز كوچک است و وقت این کار نرسيده.»؛ سپس به پدرم گفتند: «عجله نكن. اگر خدا بخواهد شيرخدا اهل علم شود، كه میشود، بگذار دستکم به حدّ تكليف برسد و ۱۵ ـ ۱۶ سالش بشود؛ آن وقت، او را به قم میفرستیم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۶.
@benisiha_ir