eitaa logo
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
278 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
27 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی (رضوان الله تعالی علیه) تارنمای ایشان: benisiha.ir. کانال‌های دیگرم: ـ @benisi ـ @ghatreghatre. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! باعث خوشبختی شوهرت باش؛ نه بدبختی‌اش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 سهم من از تمام جهان، یک نگاه بود 🔶 آن را به مُلک و جاه سلیمان نمی‌دهم 🔶 از آن نگاه، درس مَحبّت گرفته‌ام 🔶 من این مقام را ز کف، آسان نمی‌دهم 🔶 یک عمر با هوای نگاهش گذشت نیک 🔶 جانانه را به لیلیِ دوران نمی‌دهم (ـ مُلک: پادشاهی. جاه: مقام. ز کف: از کف، از دست. جانانه: معشوق.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۶: 🔸... وقتى به خانه رَسيدم كه شيخ حسين‌‏عمو داشت اذان ظهر را می‌‏گفت. مادرم گفت: «شيرخدا! دير كردى؛ نگرانت شدم.» گفتم: رفته بودم که حال علی‌‏اكبر را ب‍پرسم. مادرم پرسید: «حالش چطور است؟» گفتم: الحمد للّه. خوب است. خاله‌‏خيرالنّساء به او دارو خورانيده بود. مادرم گفت: «ان‌‏شاءالله خوب می‌‏شود؛ ولى ديگر از اين كارها نكنيد. انسان عاقل كه براى يک كفتر، خودش را به خطر نمی‌‏اندازد و داخل چاهی به آن گودى نمی‌‏رود.» گفتم: مادر! به خدا من به او گفتم كه نرود. مادرم گفت: «من با ديگران كار ندارم؛ ولى تو ديگر از اين كارها نكن و به جاى اين كارها، به کارخانه برو و به پدرت كمک كن.» گفتم: چَشمْ مادر! من تصميم گرفته‌‏ام که هر گاه وقت داشتم، به پدرم كمک كنم و به غير از كارخانه، به جاى ديگرى نروم. 🔸سپس زود وضو گرفتم و براى خواندن نمازهای ظهر و عصر با جماعت، به مسجد جامع روستایمان رفتم. 🔸هنگامی که به خانه برگشتم، دیدم که مادرم ناهار را حاضر كرده است. پدرم هم از كارخانه آمد و همگی سر سفره نشستيم. 🔸پدرم از من پرسيد: «به حاج‌‏آخوندآقا گفتى كه شب به خانۀ ما بيايند؟» گفتم: بله؛ ولى ایشان فرمود كه فرداشب، شب يازدهم ماه ذِی‌ال‏قَعده که شب ولادت امام رضا ـ عليه‏ السّلام. ـ است، تشريف می‌‏آورند. به مادرم هم گفتم كه ایشان فرمود شما براى فرداشب هَديح بپزید. 🔸هديح كم‌‏خرج‌‏ترين خوراک بود و این‌طور درست می‌شد: مقدارى گندم را خيس كرده، می‌‏پختند و مقدارى نَخود اضافه می‌‏كردند و گاهی كشمش و مغز گردو، كَنار آن می‌‏گذاشتند. شايد قصد حاج‌‏آخوندآقا اين بود كه ما از یک سو از نبودن خوراک شرمنده نشویم و از سوی دیگر براى تهيّه‌‏كردن چيز ديگر، دچار هزینۀ بيش‌‏تر نگردیم. 🔸در هر صورت، مادرم گفت: «چَشم. ما كه گندم و نخود، زياد داريم.» 🔸پدرم گفت: «به باباحسن و باباعلى هم بگوييم که بيايند تا جمعمان کامل باشد.» مادرم گفت: «به سيّد قاسم هم كه تازه از تهران آمده، بگوييد بيايد.» 🔸آقاسيّدقاسم از ساداتِ بااصل‌ونسب و دیندار روستای ما و دوست صمیمی پدرم بود و شايد آنان با هم صيغۀ اُخوّت خوانده بودند. او همچون عموى من و برادرم بود و به ما خيلى مَحبّت می‌‏كرد و هر گاه از تهران می‌‏آمد، برايمان شكلات، حلوا، گز و بيسكويت می‌‏آورد. گفته می‌شد که در تهران مغازه دارد و درآمدش خوب است. چند بار از پدرم خواسته بود كه دست از كارِ كارخانۀ سفال‌‏سازى بكَشد و به تهران برود و حتّى به او قول داده بود كه اگر به تهران برود، برايش مغازه تهيّه می‌کند؛ ولى پدرم می‌‏گفت: «من نمی‌‏توانم پدرم، باباحسن، و برادرانم را تنها بگذارم؛ چون اگر من به تهران بروم، كارهاى كارخانه، لَنگ می‌‏شود و وضع خانوادۀ پدری‌ام به‌هم می‌‏خورد.»... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از کسی توفیق بخواه که قدرتش بیش‌تر است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 آشفتۀ زمانم و آلودۀ گناه 🔶 امّا غمش به روضۀ رِضوان نمی‌دهم (آشفته: پریشان / رنجیده. روضه: باغ. رضوان: بهشت.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۷: 🔸... شب بعد، شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ ، فرارَسيد. شام را كمى زودتر خوردیم و براى آمدن مهمان‌‏ها آماده شدیم. 🔸صداى باباعلى را شنيدم كه نام مادرم را بر زبان می‌آورد و وارد حياط شد. مادرم لبخندزنان گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد.»؛ سپس باباحسن و بعد، حاج‌‏آخوندآقا آمدند؛ ولى از عموسيّدقاسم خبرى نشد. پدرم به من گفت: «فانوس را بردار و با يدالله به خانۀ عموسيّدقاسم بروید، او را بياوريد و اگر مهمان داشت، بگوييد که او را هم بياورد.» 🔸وقتى ما به خانه‌اش رَسیدیم، ديديم كه پهلوان‌‏صفدر در آن‌جا است و دارند دربارۀ من حرف می‌زنند. پهلوان‌‏صفدر داشت می‌‏گفت: «من اين بچه را خيلى دوست دارم و مَحبّتش در دلم نشسته. دلم خیلی می‌‏خواست که او پهلوان مشهور منطقۀ ما شود؛ ولى خب نشد و شيشۀ آرزوى من به سنگ خورد. شنيده‌ام که می‌‏خواهند او را به حوزه بفرستند تا درس روحانيّت بخواند؛ البتّه آن هم خوب است. حالا خودشان هر چه صلاح می‌دانند، انجام دهند. ما چه‌‏كاره‌‏ايم؟» عموسيّدقاسم ‏گفت: «پهلوان! بگذار که من با پدرش صحبت كنم تا ببينم نظر او چيست. اتّفاقاً خواسته‌اند که من امشب به خانه‌‏شان بروم.» 🔸هنگامی که ما وارد شديم، آن‏ان حرف‌هایشان را قطع كردند. ما به آنان سلام دادیم و به عموسیّدقاسم سخن پدرم را نقل کردیم. چون پهلوان و من همدیگر را خیلی دوست ‏داشتیم، اصرار كردم كه او هم به خانۀ ما بیاید. او نمی‌خواست بپذیرد؛ امّا عموسيّدقاسم گفت: «بيایید با هم برويم تا ببينيم که در آن‌‏جا چه خبر است.» 🔸با هم آمدیم و دیديم كه حاج‌‏آخوندآقا دارد دربارۀ ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ و فضائل آن حضرت و اهل بيت عصمت ـ عليهم ‏السّلام. ـ سخن می‌گوید. 🔸پدرم و ديگران از ديدن پهلوان‌‏صفدر جا خوردند؛ شاید می‌‏ترسيدند كه او نظر آنان را تأييد نكند؛ برای همین، پس از سلام و احوال‌پرسى، كمى سكوت، مجلس را فراگرفت؛ ولى من خیلی دوست داشتم بدانم که چرا پدرم همه را جمع کرده و مخصوصاً با حاج‌‏آخوندآقا چه‌كار دارد؛ در نتیجه، دلم می‌‏خواست که هرچه‌‏زودتر سكوت بشكند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۳ و ۲۰۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓يک معمّا از تو پرسم اى حكيمِ باهنر! كاندر اين صحرا بديدم يک عَجيبه‌جانور مورچشم و ماردُم، كركس‌‏پَر و عقرب‌‏شكم پاى او مانند ارّه، شيرسينه، اسب‌‏سر مقصود، کدام حیوان است؟ (کاندر: که در. عجیبه: عجیب.) @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 ترک نگار خویش، «بنیسی» نمی‌کنم 🔶 این خاتَم عزیز به دیوان نمی‌دهم (شاعر، این بیت را خطاب به خودش گفته است. نگار: معشوق که مقصود شاعر، امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است. خاتم: انگشتر که مقصود شاعر، عشق به آن حضرت و همراهی با ایشان است. دیوان: دیوها / شیطان‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۸: 🔸... پیش مادرم رفتم تا برای مهمان‌ها چای ببرم. او گفت: «شيرخدا! وقتى چای‌‏ها را بردى، همان‌جا بنشين و ببين که چه می‌‏گويند. پدرت می‌‏خواهد با حاج‌‏آخوندآقا و ديگران، دربارۀ تو صحبت كند.» شگفت‌زده گفتم: دربارۀ من؟! دربارۀ من چه می‌‏خواهند بگويند؟! و به فكر فرورفتم. 🔸چای‌ها را جلو مهمان‌‏ها گذاشتم و در گوشه‌ای نشستم. باباحسن ‏گفت: «هنوز كوچک است و وقتش نرَسيده كه بتواند به‌تنهايى در غربت بماند.» باباعلى تأييد ‏كرد؛ ولى عموسيّدقاسم ‏گفت: «من قول می‌‏دهم که هر هفته به قم بروم، به او سر بزنم و هر چه نیاز داشته باشد، برایش تهيّه كنم.» 🔸پهلوان، مانند كسى كه از مطلبى سر درنمی‌‏آورد، فقط گوش می‌‏كرد و زيرچشمى به صورت من نگاه می‌کرد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا از پدرم پرسید: «به خودش گفته‌‏اى كه می‌‏خواهم تو را به قم بفرستم تا درس بخوانی؟» پدرم پاسخ داد: «هنوز نه؛ چون می‌خواستم ابتدا با شماها مشورت و مصلحت‌اندیشی كنم و بعد اگر معلوم شد که این کار به صلاح او است، به خودش بگويم.» حاج‌‏آخوندآقا زيرچشمى به من نگاه کرد و لبخندزنان فرمود: «پس خودم می‌‏گويم.»؛ آن‌گاه به من فرمود: «شيرخدا! ما داریم دربارۀ حوزه‌‏رفتن تو صحبت می‌‏كنيم. پدرت دلش می‌‏خواهد که تو را هرچه‌‏زودتر با سيّد قاسم به حوزۀ علميّۀ قم بفرستد تا درس روحانیّت بخوانی. نظر خودت چيست؟ آيا آمادگى اين كار را دارى و می‌‏توانى در غربت زندگی كنى؟» 🔸من در برابر حاج‌‏آخوندآقا، پدربزرگ‌ها، پدرم، پهلوان و عموسيّدقاسم، چه باید می‌‏گفتم؟ حرفى نداشتم که بزنم؛ برای همین فقط لبخند زدم. 🔸پدربزرگ‌هایم سخنانشان را تَكرار كردند و به حاج‌‏آخوندآقا گفتند: «هنوز كوچک است و وقت این کار نرسيده.»؛ سپس به پدرم گفتند: «عجله نكن. اگر خدا بخواهد شيرخدا اهل علم شود، كه می‌‏شود، بگذار دست‌کم به حدّ تكليف برسد و ۱۵ ـ ۱۶ سالش بشود؛ آن وقت، او را به قم می‌فرستیم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۶. @benisiha_ir