|بهرسمشَهادَت|
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 #خانهایباعطرریحان💞 #قسمت16 با چشم هایی نیمه باز و
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت17
اسم مرد ابوالفضل بود و می دانستم آشنای یکی ازبچه های مسجد است
نگاهم به حسین افتاد، به نظرم رسید چیزی به منفجر شدنش باقی نمانده است!
وقتی دید نگاهش میکنم، زد زیر خنده. و
بعد از آن نقش بازی کردن، پشیمانی سراغم آمد و دچار عذاب وجدان شدم.
دلم لرزید و تصمیم گرفتم هرچه زودتر واقعیت ماجرا را برایش بگویم.
ساعتی بعد، سوار اتوبوس شدیم. مدت زیادی از حرکت مان نمی گذشت که از جایم بلند شوم و با صدایی جدی گفتم :((نابودی همه علمای اِس..))
آقا ابوالفضل، دو ردیف جلوتر نشسته بود. با بلند شدن صدایم، نیم نگاهی تند و تیز، به انتهای اتوبوس انداخت. تا من را دید، با تعجب دقیق تر نگاه کرد.😳
باز هم شیطنتم گل کرد. نتوانستم جلوس خنده ام را بگیرم.
با صدایی لرزان از خنده جمله ام را ادامه دادم و گفتم
نابودی همه علمای اسرائیل صلوات!😁
همراه بقیه صلوات فرستادم و روی صندلی نشستم.😌
خودم را به آن راه زدم و دزدکی و زیرچشمی، نگاهش کردم!
دیدم گره ابروهایش از هم بازشد. خندید و سرش را تکان تکان داد.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e