#یادداشت_۱۰۱
۲۶ آذر ۱۴۰۱ / سال دوم
من، شاهنشاه آریامهر و خاطره دیشب بیمارستان!
دیشب به مناسبتی در یکی از بیمارستان های مشهد بر بالین عزیزی بودم. پنج خانم دیگر و همراهانشان هم در اتاق. مشغول مطالعه بودم که شوهر یکی از خانمهای اتاق که بی بی صدایش می زدند گفت: ما چه کاره ایم تو مملکت؟ پول که باشه میفرستن برای #حسن_نصرالله و اگر جنازه ای چیزی بخوان مارو احضار میکنن! بقیه هم با او همراهی و بالا و پایین را گفتند و شستند و دفن کردند! از اعلیحضرت همایونی گفتند و اقتدار گذشته ایران و... . مترصد فرصتی بودم که جوابشان را بدهم. گذشت و گذشت! گفتند و گفتند و من: سکوت و سکوت. حرفشان تمام شد و غم و اندوهی عمیییق تمام وجودم را گرفته بود. کلمات حضرت آقا درباره جهاد تبیین را مرور میکردم و لعن و نفرین نثار خودم. چرا از حق دفاع نکردی؟ چرا از خودت آبرو نگذاشتی و و و... . خیلی حس تلخ و بدی داشتم. احساس می کردم از چشم خدا افتاده ام و قلبم تاریک شده و نابینا ( سوره توبه آیه ۸۷). شاید نیم ساعتی گذشت و من از شدت اندوه، چشمانم را بسته بودم و شعله های سکوتی تلخ را در خود تحمل میکردم و میسوختم. تا اینکه دوباره دیدم شوهر بی بی آمد. بیچاره بی بی که بخاطر یک #زخم_دیابت ساده در انگشت پایش، سه انگشت سالمش را هم قطع کرده اند! شوهر بی بی به بهانه اینکه خانومش، هم سیده است و هم حاجیه گفت: قبل از انقلاب، عربستانی ها پول حجاج ما رو که میدیدن، سه بار خم میشدن و عکس اعلیحضرت رو می بوسیدن! من گفتم چهار بار میبوسیدن! بنده خدا که تصور کرد در تایید او میگویم جواب داد: خدا پدرت رو بیامرزه. شروع کردم به بسیاری از حرفهای اشتباهش پاسخ دادم. اهل اتاق جیک نمیزدن. خیلی حرف زدیم. برایش اشتباه و منصفانه نبودن حرفهایش را روشن کردم. بنده خدا حرفی نداشت. نهایتا گفت ولی نه از نوع انتقاد بلکه از نوع درد دل های تلخ. میگفت چهارده پانزده ساله بود که نیروی سپهسالار دلاور اسلام #شهید_کاوه شد و در غرب و جنوب جنگیده. تا اواخر سال هفتاد یعنی سه سال بعد از قطعنامه در منطقه مانده بود.در ایلام ترکش به سر و پایش خورده بود. دنبال مدارک پزشکی اش نرفته بود و بهمین دلیل، وقتی در بنیاد شهید گفته بودند: حتما ترکشهای بدنت نتیجه تصادف و زمین خوردن با موتور در خیابان های همین مشهد است! نتوانسته بود چیزی را اثبات کند. از کسی گفت که دائما قبل از عملیات از جبهه فرار میکرد و حالا با زد و بند در بنیاد شهید به آلاف و اولوف رسیده بود. بعد از همه اینها دردمندانه گفت: الان هم خدا شاهده من ی ریال از جمهوری اسلامی نمیخوام، ولی میگم حداقل ی خرده هم مارو حساب کنید، نگید با موتور خوردی زمین! میگفت الانم اینجوری نیست که ما مملکت مون راحت بدیم دست دشمن! اینجور که گفت حقیقتا در خودم شکستم و فرو ریختم که: خدایا امان از این مردم فهمیم، مظلوم و غیور و امان از بعضی از مسئولین خفاش زالو صفت که با عملکردشان چه بر سر اعتماد این مردم آورده اند.
اللهم اجعل عواقب أمورنا خيرا
@besalamen_amenin