eitaa logo
به سمت خدا
48.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
53 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/UB8X.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺حرف مرد دوتاست ◽️آیت الله شبیری زنجانی: 🔹از نظر علمی آقای سید محمدرضا گلپایگانی خیلی تحت تأثیر استادش مرحوم حاج شیخ عبدالكريم حائری یزدی بود. ☄از مطالبی که استادِ آقای گلپایگانی داشت این بود که می فرمود: معروف است که حرف مرد یکی است ولی من می گویم حرف مرد دو تا است. ⚡️مرد آن است که وقتی به اشتباهش پی برد از حرف اولش برگردد و حرف طرف مقابل را قبول کند. این روحیه استاد در شاگردش نیز وجود داشت. 📚کتاب جرعه ای از دریا، جلد ۳ صفحه ۶۸۲. 👤 آیت الله ═✧❁🏴❁✧═ @besamt_khoda ═✧❁🏴❁✧═
🔺نشاط در فقر و غنا ◽️آیت الله شبیری زنجانی: 🔹شنیدم مرحوم آشیخ محمدحسين غروى اصفهانى در اوایل وضع مرفهی داشت. ایشان از خانواده ثروتمندی بود. علت اینکه به «کمپانی» معروف بود نیز همین بود ولی اواخر خیلی در مضیقه بود. 🔸آقای حاج آقا ابوالفضل زنجانی که شاگرد آشیخ محمد حسین بود، می گفت:«به من گفتند که آشیخ محمد حسین وضعش به گونه ای است که پول اجاره منزل را ندارد و صاحب خانه اش مطالبه اجاره کرده است و ایشان می خواهد با زن و بچه اش به مسجد کوفه برود و در آنجا اقامت کند». 🌀 من به واسطه ای گفتم به گونه ای که آشیخ محمد حسین نفهمد، من یک سال اجاره منزل او را تعهد می کنم به پدرم هم نامه نوشتم که من به حساب شما یک سال اجاره آشیخ محمد حسین را تعهد کرده ام. ☄مرحوم آقای حاج سید محمد زنجانی(پدر حاج آقا ابوالفضل) مالک و متمکن بود. ایشان وقتی فهمید که من چنین کاری کرده ام خیلی اظهار امتنان کرد و گفت: کار خوبی کردی. 🍁 آن واسطه نزد آشیخ محمد حسین رفته و گفته بود: اجاره یک سال شما تأمین است. ⚡️ به هر حال مرحوم آشیخ محمد حسین حدس زده بود و گفته بود من می دانم از ناحیه چه کسی است! 📚کتاب جرعه ای از دریا، ج ۲، صفحه ۵۲۲ و ۵۲۳ 👤آیت الله ═✧❁🌸❁✧═ @besamt_khoda ═✧❁🌸❁✧═
❇️ شفقت و مهربانی آخوند خراسانی (رحمه‌الله علیه) 🔹️ از بیانات آیت‌الله‌العظمی شبیری زنجانی: 📝 در شرح حال مرحوم آخوند، حکایت طلبه‌ای نقل شده که سابقاً شنیدم مرحوم آقای میرزا علی اکبر نوقانی بوده است. ایشان می‌گوید: با همسرم به نجف رفتیم. تازه وارد شده بودیم و دو روز از ورودمان به نجف گذشته بود. هیچ جا و هیچ کسی را نمی‌شناختیم. همسرم حامله بود. من خدا خدا می‌کردم که وضع حملش تأخیر بیفتد. دردش گرفت و من هیچ راهی بلد نبودم. نه منزل قابله را بلد بودم و نه کسی را می‌شناختم که بروم و از او بپرسم که کجا بروم. فقط منزل مرحوم آخوندخراسانی را بلد بودم. از باب ناچاری با خود گفتم که آنجا بروم تا یکی از گماشته‌های مرحوم آخوند راهنمای ما شود تا منزل قابله را پیدا کنیم. به حکم ضرورت، بعد از نصف شب با کمال خجالت – که الآن وقت رفتن به خانه مرجع تقلید نیست– رفتم و در زدم. صدا آمد که: کیستی؟ فهمیدم کسی بیدار است. گفتم: عرضی دارم. قدری زمان گذشت. یکی با چراغ از پلّه‌ها بالا آمد. دیدم خود مرحوم آخوند است. می‌گفت: من خشکم زد. حالا به مرحوم آخوند چه بگویم؟ مرحوم آخوند وقتی دید که من این‌طور مانده‌ام، دست مرا گرفت و گفت: فرزندم! بیا ببینم چه گرفتاری و مشکلی داری؟ خیلی با محبّت و عطوفت با ما مشی کرد و من زبانم باز شد. گفتم: من تازه وارد شده‌ام و جایی را بلد نیستم. می‌خواستم یکی از گماشتگان شما با من بیاید و منزل قابله را به من نشان بدهد. مرحوم آخوند اسم ما و خصوصیات جای ما را هم پرسید و گفت برویم. درست یادم نیست که رفت و لباس پوشید یا نه. خودش آمد و چراغ را خودش دست گرفت. خواستم چراغ را از ایشان بگیرم، گفت: نه چراغ را خودم می‌آورم. خودش جلو افتاد و من پشت سرش بودم. درِ منزل ماما رفتیم. ایشان در زد و مرد جوانی آمد. وقتی دید که مرحوم آخوند است، فوری گفت که آقا بفرمایید تو. آخوند فرمود: نه، برو به ننه بگو بیاید. عجله دارم. زود بگو بیاید. قدری گذشت، پیرزن چابکی آمد. ایشان فرمود که: ننه! الآن عیال این آقا می‌خواهد وضع حمل بکند. تو خدمت این آقا به منزل برو و تا وقتی که خوب نشده و به کارهای خودش نرسیده، پیشش باش. وقتی که توانست به کارهای خودش برسد، آن موقع بیا. گفت: با هم آمدیم. رسیدیم به جایی که مرحوم آخوند باید به منزل خودش برود و ما هم به منزل برویم. آخوند به ماما گفت که شما ایشان را تا فلان محل می‌بری و چراغ را هم به ما داد و گفت: من راه را بلدم، احتیاج به چراغ ندارم. آن وقت‌ها (بیش از صد سال پیش) چراغ نبود. همه جا تاریک بود، و فرمود: من تا صبح بیدارم. نتیجه‌ی وضع حمل هر چه شد، به من خبر بدهید. یک وقت خیال نکنید که من خوابم. پولی را هم به من داد. من گفتم که من احتیاج ندارم. ایشان فرمود: نه این را بگیر، داشته باش. به ماما گفته بود که این مریض ماست و تا آخر هم به حساب ما. گفت: سحر بچه به دنیا آمد و پسر بود. ایشان می‌گفت: من خجالت کشیدم به مرحوم آخوند خبر بدهم. فردا طرف غروب آسید ابوالقاسم که پیش ایشان بود، آمد و گفت که آقا نگران وضع شما بود که فلانی جریانش چطور شد؟ خدمت مرحوم آخوند رفتم. پرسید که از آن وقت نگران شما بودم. چرا خبر نیاوردی؟ او هم عذرخواهی کرده بود. آخوند گفت: نو قدم چی بود؟ گفتم: پسر. گفت: خُب. پس اسمش را «محمد کاظم» بگذارید، یادگاری از ما باشد. 📚 جرعه‌ای از دریا، ج۲، ص۵۲۱ 👤مرحوم آخوند (ر حمه الله علیه) 🔹️آیت‌الله‌العظمی ═✧❁🌸❁✧═ @besamt_khoda ═✧❁🌸❁✧═