#رعایت_حق_همسایه
پیامبـر خدا صل الله علیه و آله در مدینه سکـونت داشتند و روز بـه روز بر عظمت و پیشـرفت اسـلام افـزوده می شد. یکی از مسلمین، از اهالی مدینـه بود، همسایه بدی داشـت که از #آزار او در امـان نبود نزد حضرت آمد و از همسایهاش شکایت کـرد و گـفت من همسـایه ای دارم کـه نه تنها خیری از او به من نمیرسد ، بلکه از شرّ و آزار او، آسوده نیستم
پیامبرصلالله علیه وآله به امیرالمومنین علیه السلام و ابـوذر و سـلمان و یک نفر دیگـر که راوی می گوید به گمانم مـقداد بود فرمـود: به مسجـد بروید و با صـدای بلـند #فریاد بزنیـد: لاَ إِيمَانَ لِمَنْ لَمْ يَأْمَنْ جَارُهُ بَوَائِقَهُ. هـر کـه همسـایه اش از آزار او آسوده نباشد ایمان ندارد
مولا به همـراه آنها به مسجد رفتند و سه بار با صدای بلند، ایـن دستور حضـرت را به سمـع مردم رساندند. امام صادق علیه السلام پس از نقل این داستان ، با دست خود اشاره به اطـراف کرد و فرمودند: تا #چهل_خانه در چهار طـرف ، همسایه به حساب می آیند
🍃🌸 . .:
http://eitaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24
هدایت شده از آموزش روباندوزی صبا🧵
🔴 گریه و شیون ابلیس در عصر عاشورا
#عصر_عاشورا شاگردان #شیطان دیدند #ابلیس_بزرگ در حالی که #فریاد میزند بر #سر و #صورت خود #میکوبد و #میگرید؛ به او گفتند:
امروز که تو باید #خوشحال باشی از چه رو پریشان و #گریانی؟ گفت:....
👈 ادامه داستان 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3185836043Cac470e5a7c
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚨 ماجرای توهین یک مدافع حرم به #حاج_قاسم در بین سخنرانی او
#سردار_سلیمانی در بین رزمندهها صحبت میکرد. میگفت روی پای خودتان باشید. سعی کنید خَلَف صالحی برای گذشتگان خود باشید! یکدفعه یک مدافع حرم #فریاد زد: حاج آقا تو که موعظه میکنی خودت گروه چندی؟ همه مات مانده بودیم. تا آمدیم خود را جمع و جور کنیم و حرفی بزنیم حاج قاسم ...😳
🔻ادامه در اینجا #سنجاق شده👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
زندانی شدن برایت جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته؟
حاکمی در حال پوست کندن سیب با یک چاقوی تیز انگشت دست خود را قطع کرد . وقتی که با ناله طبیبان را میطلبید وزیرش به او گفت که هیچ کار خداوند بی حکمت نیست.
حاکم با شنیدن این سخن عصبانی تر شد و با #فریاد گفت: در بریده شدن انگشت منچه حکمتی هست؟ سپس دستور داد وزیر را زندانی کنند.
مدتی از این ماجرا گذشت تا این که حاکم برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت.
آنها حاکم را دستگیر کرده و به قصد قتل او را به درختی بستند. اما رسم عجیبی داشتند ، که بدن قربانیانشان باید کاملاً #سالم باشد و چون حاکم یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت
در این مدت به سخن وزیر خود فکر میکرد دستور آزادیاش را داد. وقتی وزیر خدمت حاکم رسید، حاکم گفت درست گفتی، و #قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت . ولی زندانی شدن تو برایت جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته؟
وزیر لبخندی زد و گفت: برای من هم پر فایده بود ، چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. در حکمت های خدا شک نکنیم