eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
✍📔از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمی؟ ﮔﻔت : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ: *دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! *دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! *دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم👌🏻 داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان جالب حکیم دانا و دختر لجباز در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و استخوان لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به لگنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم.» پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به حکیم می‌گوید: «شرط شما چیست؟» حکیم می‌گوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟» پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد. حکیم به پدر دختر می‌گوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.» پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می‌آورد. حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می‌شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند. حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند. گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می‌شود دختر از درد جیغ می‌کشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می‌شود.   جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند. دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود. حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود. آن حکیم ابوعلی سینا بوده است. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
شاهینی که پرواز نمی کرد پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.  یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.  این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.  روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ... پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.  صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.  پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.  درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.  پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟  کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.  داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند...یکی از چوپان پرسید:چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟ چوپان جواب داد که او باجنگهایش گوسفندان مرا می‌ترساند! بعداز مقاومت محمدکریم درمقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت: سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی... محمدکریم گفت:من الآن این پول را ندارم اما صدهزارسکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم... محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت ازادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون برگشت.!! ناپلئون به او گفت: چاره ایی جز اعدام تو ندارم، نه بخاطر کشتن سربازهایم، بلکه بدلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند. محمد رشید می‌گوید: آدم دانا که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت میکند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینافراهم سازد!! داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه نیکی کردن روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت :چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد:چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد*. پسرک گفت:پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی دستور داد، جاسوسانی به شهری سفر کنند و میزانِ رشادت و جنگجوییِ آن‌ها را بررسی کنند تا شاه در حمله به آن شهر، تصمیم بگیرد. گروهِ جاسوسان به شهر آمدند. سردسته‌ی جاسوسان در شهر ساعتی چرخی زد و دید که جوانی تاری در دست گرفته، می‌نوازد و می‌گرید و می‌خواند، و می‌گوید: «ای یار سال‌هاست منتظرم چرا نمی‌آیی؟ کارم از دعا و گریه گذشته است بر حالِ زارِ من ترحّمی نما!» سردسته‌ی جاسوسان فرمان داد، گروهش دست از تحقیق بردارند و گفت: بیایید برگردیم. گروه گفتند: ما باید یک ماهی بمانیم و اخباری جمع کنیم. سرگروه گفت: دستور را اجرا کنید! بر می‌گردیم؛ آن‌چه لازم بود من یافتم. این شهر پر از جوانانِ تنبل و بی‌اراده‌ای است که به جای جنگ و نبرد، برای به دست آوردن و رسیدن به معشوق، در گوشه‌ای نشسته و از تنبلی و کسالت اشک می‌ریزند. من یقین دارم اگر به این شهر حمله کنیم، آنان به جای دفاع و تلاش در گوشه‌ای نشسته و فقط دعا خواهند کرد؛ دعایی که آخرش پیروزی ما بر این قومِ تنبل و تن‌پرور است. و الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ (69 - عنکبوت) و آنان‌که در (راه) ما (به جان و مال) جَهد و کوشش کردند، قطعاً آن‌ها را به راه‌هایِ (معرفت و لطف) خویش هدایت می‌کنیم، و همیشه خدا یارِ نیکوکاران است. إلَيْهِ يَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ (10 - فاطر) وکلمهِ طیّب به سوی او بالا می‌رود و عملِ صالح آن را در بالاتر رفتن، مدد می‌رساند. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌺مخالفت با نفس ❇️مرد کافری روزها به بازار بغداد می آمد، مردم گرد او جمع می شدند و او به آنها خبر می داد از آنچه در منزل داشتند یا در نیت خود می گرفتند..این جریان را به امام موسی بن جعفر(ع) عرض کردند، حضرت با وضع ناشناسی به آن محل حاضر شد.. به یکی از همراهان خود فرمود: چیزی در نیت بگیر، و بعد از آن کافر پرسید؟ مرد کافر از آنچه او در نظر گرفته بود خبر داد. 🔸حضرت موسی بن جعفر(ع) او را به کناری برده فرمود: به واسطه چه عملی این مقام را پیدا کردی با این که این کار از مقام پیامبران است؟ 🔹گفت: به این درجه نرسیدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس، حضرت فرمود: اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببین چگونه می یابی آن را؟ عرض کرد: نفسم راضی به اسلام آوردن نیست! 🔸حضرت فرمود: مگر نه این است که به این مقام در اثر مخالفت نفس رسیده ای پس اکنون با آن مخالفت کن؟! مرد کافر، مقداری فکر کرد و بعد ایمان آورد، ایمانش نیکو شد، پس از این جریان گاه گاه به مجلس حضرت موسی بن جعفر(ع) حاضر می شد. 🔹روزی یک نفر درخواست کرد، از نیتش خبر دهد، هر چه فکر نمود چیزی نتوانست بگوید، آنگاه عرض کرد: من وقتی کافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم ولی حالا که مسلمانم چرا نمی توانم؟ 🔸حضرت فرمود: خداوند عمل هیچ بشری را بی پاداش نمی گذارد، چون تو در آن موقع مخالفت با نفس می کردی خداوند جزای آن را در دنیا داد؛تو را قدرت اطلاع بر اسرار پنهان مردم عنایت کرد، زیرا کافر در آخرت بهره ای ندارد، اکنون که اسلام آوردی خداوند پاداش آن را ذخیره برای آخرتت کرده و جزای دنیا را قطع نموده است. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
عجیب ولی واقعی شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟   شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم . استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود! استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری . خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....! داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!! این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست، مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن. ارسالی توسط استاد طباطبایی یاعلی و التماس دعا... داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃 دو شتر فربه را از یمن برای پیامبر اکرم (ص) هدیه آوردند. آن حضرت به اصحاب خود فرمودند: آیا در بین شما کسی هست که در پیش چشم همه ما، دو رکعت نماز با تمام اجزا و خشوعِ تمام بجای آورد و ذره‌ای به دنیا و امور مادی نیندیشد، تا من یکی از شترها را به او هدیه بدهم؟ همه سکوت کردند و از میان اصحاب، فقط علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) حاضر شدند تا چنین نمازی را به جای آورند. جبرئیل نازل شد و عرض کرد : ای محمد، خدا بر تو سلام می‌کند و امر می‌کند یکی از دو شتر را به علی (ع) عطا کن. پیامبر (ص) فرمودند: ای جبرییل شرط آن بود که به امور دنیوی فکر نکند ولی علی (ع) در تشهد، در این اندیشه بود که کدام شتر را دریافت کند. پیک وحی فرمودند: علی در این اندیشه بود که فربه‌تر و بزرگ‌تر را بگیرد و نحر کند و برای وجه‌الله به مستمندان گوشتش را صدقه دهد. و این اندیشه الهی بود نه مادی و دنیوی. نبی خدا گریستند و علی را به آغوش کشیده و هر دو شتر را به حضرت علی (ع) بخشیدند. آن حضرت نیز هر دو شتر را سر بریده و همه آن را به مستمندان شهر صدقه دادند. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه و زیبای گل سرخ  برادر کوچک ترم «سعید» عاشق پرنده بود. از هر بال و پر و منقار. از ماکیان گرفته تا گنجشک و چلچله و کبوتر و قناری و شترمرغ را دوست می داشت. حتی زاغ و کلاغ را هم می خواست و جغد را زشت و بدشگون نمی انگاشت و واقعیت اینکه توفیر قفس و رهایی را نمی دانست و خیال می کرد وقتی مرغی در پشت میله ها به ظاهر شاد و بی قرار ورجه وورجه می کند و آواز می خواند، حکما سرحال و بخت آور است... مخلص کلام اینکه کار صیاد را نمی شناخت تا خانواده اش را نفرین کند. «سعید» از پریشانی پدرم به خاطر گرفتاری و اعدام برادر جوانش «ایوب» سود جست و فرصت نیکویی به دست آورد و جرات کرد به یاری یکی از همبازیان زبلش، سقاچه ای را به دام غربیل انداخته در زنبیل مفتولی واژگونی به روی سینی زندانی اش سازد. از غرایب روزگار، مرغ به دام افتاده ـ که در رهایی لحظه ای از جست وخیز و جنب وجوش باز نمی ماند ـ آرام و راضی به نظر می رسید و با متانت خاصی در گوشه ای می نشست و متفکرانه به آسمان چشم می دوخت. وقتی «سعید» برایش آب و دانه می ریخت، دانه را مودبانه برمی چید و با وقار و طمانینه فرو می برد. در نوشیدن آب اما، ظرافت ویژه ای به کار می بست. گویی پس از هر قطره ای که می نوشید سر به آسمان می برد و شکر نعمات به جا می آورد. نه عصبیتی در کار بود و نه میل به تخطی از سرنوشت محتوم. من که در آستانه بلوغ بودم و سرم به تدریج داشت بوی قورمه سبزی می گرفت، در برخورد با این موضوع جا خوردم و صغرا و کبرایم به هم ریخت چرا که ذهن خام و بی تجربه ام نمی توانست مفاهیم و مصادیق مختلف «آزادی» و حدود و ثغور آن را ـ طبق تعریف مد روز ـ در این مورد بخصوص با هم انطباق دهد. «سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه یک بعدازظهر - که اغلب اهل خانه در چرت معمولی تابستانی بودند و «سعید» در گوشه حیاط با سقاچه اسیر عشق و حال می کرد، ناگهان مرغک چشم هایش را باز کرد، نگاه معنی داری به «سعید» انداخت و سپس دور و بر خویش را برانداز و صدایی شبیه «نه!» از گلوی خویش خارج ساخت و شروع کرد خود را به در و دیوار قفس کوفتن! بالاو پایین و چپ و راست... زنبیل واژگون تیزی هایی خم شده به سوی داخل داشت و در چشم به هم زدنی مرغ بیچاره خود را خونین و مالین کرد. «سعید» هراسان به طرف قفس دوید و زنبیل را از روی سینی برداشت. سقاچه مانند سنگی که دستی پرتوان به هوا پرتابش کند به بالاجهید. آن قدر بالاکه لحظه ای از نظر ناپدید شد... غیب! و بعد ـ بی آنکه حتی بتواند چرخی به روی حیاط بزند - سرنگون شد و به روی آجرفرش کنار حوض نقش زمین شد و رگه باریک خون لختی بعد، از پیشانی نگون بختش جاری شد و به پاشیر رسید. وقتی آفتاب به لب بام رسید «سعید» دیگر گریه نمی کرد. من و مادرم پیکر بی جان پرنده پاک را در گوشه حیاط ـ همان جایی که حیات زخمی خود را به سوی آسمان مرگ پرتاب کرده بود ـ چال کردیم. خانه را که می خواستیم بفروشیم، مادر به درخت گل سرخ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت:«اینو چی کار کنیم؟ یادگار سعید... کسی آن را نکاشته. از همون جایی که پرنده را چال کردیم دراومده...» و من باور نکردم. نویسنده:سیروس ابراهیم زاده داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
🔸🔶 این روزها بیشتر دعا بخوانیم! زمانی اقدامات برای ریشه‌کن شدن ویروس کرونا و یا کشف درمان آن محقق می‌شود که این تلاش‌ها در راستای خواست الهی قرار گیرد! این روزها که تمام گردهمایی‌های دینی محدود شده است، بیشتر از همیشه دعا بخوانیم و به یاد خدا باشیم، زیرا زمانی خواست انسان از قوّه به فعل درمی‌آید که خدا اجازه صدور آن را بدهد، همان طور که در آیه ۲۹ سوره تکویر آمده‌است: «وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah