eitaa logo
بسوی خدا
2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
50 فایل
دراین کانال میتوانید ازبیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول انقلاب اسلامی,حضرت امام"ره" مقام معظم رهبری ؛استاد شهیدمطهری،شهید بهشتی علامه جوادی آملی،آیت الله مصباح یزدی آیت الله بهجت و دیگر علما بهره مند شدید ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و ادب خدمت کتاب دوستان و همراهان گرامی در این هفته معرفی کتاب بسیار زیبای را خواهیم داشت حقیقتا کتابی ارزشمند و زیبا که زندگی همسر یکی از سرداران بزرگ جنگ تحمیلی را بیان می کند. حتما این کتاب را تهیه کنید و در این هفته همراه ما باشید خاطرات : قدم‌خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده 🍃🌸🍃🌸 لینک دانلود یا خرید کتاب 📥اپلیکیشن طاقچه https://taaghche.com 📥لوک بوک https://www.lookobook.com/book/1085/ 🎧دانلود کتاب صوتی https://www.ketabrah.ir 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
سلام و روز بخیر به همراهان . در دومین روز از معرفی کتاب زیبای با شما هستیم. باهم برشی از این کتاب را می‌خوانیم : 🍃🌸🍃🌸 پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است‌. من که به دنیا آمدم، حالش خوبه خوب شد. 💓همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می‌گفت:«چه بچه خوش‌قدمی! اصلا اسمش را بگذارید قدم‌خیر». 🧡آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده و سر خانه زندگی خودشان رفته بودند. 💞به همین خاطر من شدم عزیز کرده‌ی پدر و مادرم؛ خصوصا پدرم. 🧒🧒از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می‌دویدیم. بی هیچ غصه‌ای می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم. عصرها دم غروب با عروسک‌هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم می‌رفتیم روی پشت‌بام خانه ما. 👛تمام عروسک‌ها و اسباب بازیهایم را توی دامنم می‌ریختم . از پله های نردبان بالا می‌رفتیم و تا شب می‌نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می‌کردیم. 🍃🌸🍃🌸 دانلود و خرید اینترنتی کتاب انتشارات سوره مهر https://sooremehr.ir/book/2568 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
سلام و روز بخیر به همراهان در سومین روز از معرفی کتاب‌خوان. در کنار شما هستیم با برشی دیگر از کتاب . باهم بخوانیم: 🍃🌸🍃🌸 صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می‌شدم. نسیم روی صورتم می‌نشست. می‌دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می‌شستم و بعد می‌رفتم روی پای پدرم می‌نشستم. همیشه موقع صبحانه، جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت و توی دهانم می‌گذاشت و موهایم را می‌بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند می‌خرید و به تهران و شهرهای اطراف می‌برد و می‌فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می‌آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می‌کرد. در این سفرها بود که برایم عروسک و اسباب بازی‌های جورواجور می‌خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می‌رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم که چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون می‌شد. پدرم بغلم می‌کرد تندتند می‌بوسیدم و می‌گفت : اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت می‌خرم. با این وعده وعیدها خام میشدم و به رفتن پدر رضایت می‌دادم تازه آن وقت بود که سفارش‌هایم شروع می‌شد. می‌گفتم : حاج آقا! عروسک می‌خواهم، از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند.با چشم‌های آبی.النگو هم میخواهم... پدرم مرا می‌بوسید و می‌گفت: میخرم... 🍃🌸🍃🌸 فروشگاه فرهنگی راه کتاب https://rahbook.ir/product/dokhtar-shina/ 🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
سلام به همراهان همیشگی چهارمین روز از معرفی کتاب را در پیش‌رو داریم . امروز برشی از کتاب که درباره ازدواج بانو قدم‌خیر محمدی با سردار حاج ستار ابراهیمی است را تقدیم نگاه شما نازنین‌نان می‌کنیم. با ما همراه باشید 🍃🌸🍃🌸 خانه‌ی عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آنها می‌رفتم. گاهی وقتها مادرم هم می‌آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یکدفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه، نگاهمان بهم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.گفت: قدم چی شده؟ چرا رنگت پریده؟! کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: فکر کردم عقرب تو را زده ، پسر ندیده! پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی ، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی؟! هرچند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی‌آمد. آن شب از لابلای حرف‌های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه‌ی عموی پدرم بود و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، رفت و آمدهای مشکوک به خانه ما شروع شد. 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c
سلام و ادب خدمت همراهان گرامی. وفات حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها را خدمت شما ادب دوستان عزیز، تسلیت عرض می‌نماییم. 🍃🥀🍃🥀🍃🥀 در پنجمین روز از معرفی کتاب در کنار شما هستیم. باهم برشی از این کتاب را می‌خوانیم 🍃🥀🍃🥀🍃🥀 گفتم: دلم برای این بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه‌ی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند. گفتم: از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت : اینها بچه‌های من هستند. همه فکرم پیش اینهاست. غصه‌ی من اینهاست. دلم میخواهد هرکاری از دستم برمی‌آید، برایشان انجام بدهم. 🍃🥀🍃🥀🍃 خرید اینترنتی دختر شینا - فروشگاه اسوه https://osveah.ir/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%A7/86.html 🔸🔹🔸🔹 https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0