eitaa logo
به سوی ظهور
266 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
56 فایل
ان شاءالله بتوانیم در کنار هم گامی در جهت هموار شدن ظهور مولامون حضرت مهدی فاطمه عجل الله فرجه برداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🌺🌸🌸🌸🌺🍀🍀🍀 خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم چیزی شده!؟ با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسائی ، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، رفت روی مین و شد. عراقی ها تیراندازی کردن و ما مجبور شدیم برگردیم. تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد حرکت کرد، نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فریاد می زد؛ ... ... سریع بیا، زنده است! بچه ها خوشحال بودند، را سوار آمبولانس کردیم. اما گوشه ای نشسته بود به فکر! کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم تو چه فکری!؟ مکثی کرد و گفت: وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.کمی عقب تر پیداش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن! نشسته بود منتظر من. از زبان : خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. از خارج شد. در گوشه ای مرا روی زمین گذاشت.آهسته و آرام. من دردی حس نمی کردم! آن کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد.او ماست! لحظاتی بعد آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد.آن نورانی را خود معرفی کرد.خوشا به حالش. اینها را در دفتر خاطراتش نوشته بود . 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۷ الی ۱۱۸ 🍀🍀🌺🌸🌺🍀🍀 🆔 @besooyezohur 🍀🍀🌺🌸🌺🍀🍀
👇 ‌ مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی میگرفت، هم به تیم ملی دعوت میشد. در اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف به فینال رسید. مربیان میدانستند که قهرمان میشود. روی تشک رفتند، هنوز داور نیامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم، اما سرش را به علامت تایید تکان داد. نفهمیدم چه شد اما ابراهیم کشتی را خیلی بد شروع کرد! همش با خونسردی دفاع میکرد و حریفش که در ابتدا ترسیده بود، جرأت پیدا کرد و مرتب حمله میکرد تا اینکه ابراهیم با سه اخطار، بازنده مسابقه اعلام شد! حریفش از خوشحالی گریه میکرد. آنقدر از دست ابراهیم عصبانی بودم که به در و دیوار مشت میزدم و دعوایش میکردم! او خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقد حرص نخور! بعد سریع رفت. دیدم حریفش به سمتم آمد و گفت: آقا عجیب رفیق بامرامی دارید! من قبل مسابقه به آقا گفتم هوای ما رو داشته باش، مادر پیرم تسبیح به دست و برادرام بالای سالن نشستند! کاری کن که خیلی ضایع نبازم! رفیقتون سنگ تموم گذاشت! با گریه ادامه داد: من تازه ازدواج کردم، به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم. ‌ خدایا کمک کن 💚 💞 ‌ 💠✨💠✨💠 🆔 @besooyezohur