eitaa logo
هیأت حَسَنیه بیت الزهرا سلام الله علیها
468 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
219 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌙⭐️ ✨هانیه✨ 📝...خیلی خوشحال بودم که لااقل چند قلم جنس برای دخترم گرفته ام. بعد از چند دقیقه به منزل رسیدیم، راننده اصرار کرد که در را باز کنم تا وسایل را داخل حیاط ببریم، من هم از این پیشنهاد خوشحال شدم چرا که هیچ کس را برای کمک کردن نداشتم. از ماشین پیاده شدم کلید را از جیب شلوارم درآوردم، تا در را باز کردم صدای گاز ماشین پاهایم را سست کرد، هرچه داد زدم محلی نگذاشت و تا می توانست سرعت ماشین را زیاد کرد و از محل دور شد. چشمانم سیاهی رفت، دیوار ها دور سرم می چرخیدند، روی زمین نشستم و مات و مبهوت به آخر کوچه خیره شدم. قدرت هیچ کاری را نداشتم، با زحمت بدن بی حسم را داخل حیاط بردم و با بی حالی گوشه ای افتادم. بعداز مدتی، صدای ماشینی توجه ام را جلب کرد. گوشه چشمی به نیمه باز در انداختم، یک تاکسی بود که هانیه و مادرش از آن پیاده شدند و از صندوق عقب ماشین، مقداری وسایل پلاستیکی بیرون آوردند. با دیدن حال زار من، وسایل پلاستیکی از روی دست خانمم به زمین ریخت، از دیدن من با این وضعیت، وحشت کرده بودند و هرچه می گفتند چه شده، چرا روی زمین نشسته ای .... پاسخی برایشان نداشتم. هانیه سراسیمه رفت تا آب قندی برایم بیاورد. مانده بودم باید چه کار کنم. مدت ها جان کندن در آفتاب گرم بندر لنگه، مدت ها سوزن زدن شبانه روزی خدیجه و هانیه، همه را نیست و نابود می دیدم. در یک آن، یاد حرف افتادم، آنها می گفتند... .... 📚منبع : 🔻 نقل از آیت الله العظمی تبریزی ، مجله انتظار ،ج5 🔻 داستان هایی از کرامات امام زمان(عج) کتاب امید آخر ،حسن محمودی ♻️ @beytol_zahra_hasaniye ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌙⭐️ (پایان) ✨هانیه✨ 📝...در یک آن، یاد حرف افتادم، آنها می گفتند ما امامی داریم که یکی از القاب او مغیث(فریاد رس) است. رو به آسمان کردم، مضطرانه گفتم:خدایا!اگر راست می گویند و امامشان واقعا مغیث است پس بگو به فریاد من برسد و اگر فریاد رس به داد من برسد و مرا از این مشکل رها کند، من هم به او معتقد می شوم. این ها را گفتم و با تمام وجود فریاد زدم"یا مغیث!یا مغیث!"😭 آب قند را که هانیه آماده کرده بود خوردم ،حالم بهتر شده و دست و پایم کمی جان گرفته بود. آمدم از جایم بلند شوم که صدای ترمز ماشینی مرا به سمت در کشاند. قبل از رسیدن به در، صدای زنگ در بلند شد. به محض باز کردن در، همان راننده را دیدم که سرش را پایین انداخته بود و با دستمال قرمزش ور می رفت. نگاهی به ماشین انداختم، دیدم وسایل، سالم سرجایشان هستند. دستش را گرفتم، ترسیده بود. گفتم:کاری با شما ندارم فقط بیا داخل و توضیح بده چرا برگشتی؟ با ترس و دلهره وارد حیاط شد و کنار ایوان نشست و گفت:راستش ما کارمان همین است، بار خوبی که به تورمان می خورد، نقشه می کشیم و در اولین فرصت که صاحب بار از ماشین پیاده می شود، گاز ماشین را می گیریم و فرار می کنیم.😓 وقتی بار شما را دزدیدم،با سرعت به خانه رفتم،رسیدم دم در خانه از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم تا ماشین را داخل حیاط ببرم. وقتی سوار ماشین شدم در حیاط بسته شد. چون عجله داشتم و می ترسیدم که شما مرا تعقیب کرده باشید با عصبانیت از ماشین پیاده شده و درها را مجددا کاملا باز کردم و به محض سوار شدن به ماشین، باز هم در بسته شد. دفعه سوم هم این اتفاق افتاد ولی دفعه چهارم، انگار یک نفر پشت در ایستاده و درها را محکم می بندد. پیاده شدم و پشت در را نگاه کردم، کسی نبود. ترسیده بودم،این در تا به حال یک بار هم خود به خود بسته نشده بود،بادی هم نمی آمد که بگوییم در را باد می بندد. گفتم این آقا که بارش را دزدیده ام یا جادوگر است یا به بالا وصل است که خدا این قدر هوایش را دارد،پشیمان شدم و بار را آوردم. تا این را گفت گرمی قطرات اشک را روی گونه ام احساس کردم، همانجا تصمیم خود را برای شیعه شدن گرفتم، ولی هیچ کسی را از این ماجرا باخبر نکردم جز خدیجه و هانیه. 📚منبع : 🔻 نقل از آیت الله تبریزی ، مجله انتظار ،ج5 🔻 داستان هایی از کرامات امام زمان(عج) کتاب امید آخر ،حسن محمودی ❤️ای جان جهان،جهان جان ادرکنی❤️ 🌐 @beytol_zahra_hasaniye ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨