eitaa logo
هیأت حَسَنیه بیت الزهرا سلام الله علیها
487 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
214 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌙⭐️ ✨هانیه✨ 📝..برای اینکه فضا را عوض کنم با چهره ای ظاهرا شاد به خدیجه گفتم حالا پاشو برو چند استکان چای بریز بیار،فکر این مسائل را هم نکن توکلت به خدا باشد. او به آشپز خانه رفت ولی خود من هم کمتر از او فکرم مشغول نبود. منتها خیلی بروز نمی دادم،به هر حال وقتی مطمئن شدم که دخترم با این وصلت موافق است، جواب مثبت را به خواستگارش دادیم ولی از آنها تا زمان عروسی ، مهلتی گرفتیم تا بتوانیم مقداری جهیزیه آماده کنیم. هوای گرم بندر لنگه،تاب و توان را از آدم می برد ولی مجبور بودم در این گرما اضافه کاری کنم تا با پس انداز مختصری که از این راه به دست می آورم ،گوشه ای از جهیزیه ی دخترم را تهیه کنم.هر بار که احساس می کردم گرما تاب و توان را از من گرفته و حال کار کردن ندارم، چهره غمگین هانیه جلوی چشمانم نمایان می شد و انگیزه مرا برای کار کردن، حتی در گرمای بالای ۴۰ درجه بندر، بیشتر می کرد. همسرم نیز در خانه مشغول گلدوزی و خیاطی شده بود تا با دستمزد کمی که از این بابت می گیرد کمک حالم باشد... .... 📚منبع : 🔻 نقل از آیت الله العظمی تبریزی ، مجله انتظار ،ج5 🔻 داستان هایی از کرامات امام زمان(عج) کتاب امید آخر ،حسن محمودی ♻️ @beytol_zahra_hasaniye ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌙⭐️ ✨بهترین روز✨ 📝...بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. محمود که مست خواب بود با دست محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد. محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید، بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه ، نگاه های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد. همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف های بی ربط و مسخره کردن همدیگر. بعضی موقع ها هم آنقدر بلند می خندیدیم که همه خانواده ها با تعجب به ما خیره می شدند. این کار همیشگی بچه ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود. من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می آمد اما از مسخره کردن دیگران،بسیار دلگیر می شدم هرچند در ظاهر با آنها همراهی می کردم. جمعه ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطشان آمد و گفت: "اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می شوم" قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت:"مثلا چه کار می کنی؟"... ... 📚منبع : 🔻کتاب نجم الثاقب ،ص ۶۶۲ 🔻 داستان هایی از کرامات امام زمان(عج) کتاب امید آخر ،حسن محمودی ♻️ @beytol_zahra_hasaniye ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨