12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مَنْ یمُتْ یرَنِی 💚
هرکس بمیرد، مرا میبیند..
هدایت شده از توییتر انقلابی
🤕دیدار اختصاصی برای خانمها
روز مرد، جشن تکلیف برای دختران
دیگه #ظلم_علیه_ما_مردان_مظلوم تا کجا!؟
حسود هم خودتی :)
🗣روحــ الله🇮🇷
@twtenghelabi
بیتالاسرار
🤕دیدار اختصاصی برای خانمها روز مرد، جشن تکلیف برای دختران دیگه #ظلم_علیه_ما_مردان_مظلوم تا کجا!؟ ح
یه استادی داشتیم، میگفتن یکی از شاگردهاشون، حقوق زنان در اسلام رو مطالعه کرده بودن، اومدن به این استاد ما گفتن که
حاج آقا، از خیر زن گرفتن گذشتم، حالا که فکر میکنم میبینم چهقدر توی اسلام به ما مردها ظلم شده!
یاد اون روز و اون خاطره و خندههای استاد افتادم :)
بیتالاسرار
🤕دیدار اختصاصی برای خانمها روز مرد، جشن تکلیف برای دختران دیگه #ظلم_علیه_ما_مردان_مظلوم تا کجا!؟ ح
💚
لحنِ صحبتهای آقا، رنگ و تزئیناتِ بیت، بههم ریختن اکثر چارچوبهای رسمی، صورتهای کوچیکِ پاک..
چهقدر حال خوب کن بود..
چقدر زیبا بود..
روایت
حالا که دارم مینویسم، کلید لامپ را تازه زدهام و سایههای در و صندلی و پتو شبیه گودزیلاهای وحشتناکی شدهاند که برای فرار از دستشان نور گوشی را توی صورتشان گرفتهام. درجا محو میشوند. انگشتان یخزدهی پاهام را زیر پتوی گلبافت میلغزانم و ایتا را باز میکنم. توی فضای نارنجیِ پرتقالیاش گروه «هشمتری» صدر همهی اسمها ایستاده. اسم هشمتری را روزی روی گروه گذاشتیم که از اینستاگرام فیلتر و تلگرامِ فیلتر به توان دو، کوچ کردیم دوباره به همین جا. به این فضای نارنجی و کاهی، که شبیه خانههای گلی توی کوچه فرعیهای روستاهای شمال، بوی نم و خاک و سبزه میدهد. توی گروه تایپ کردم که ایتا مثل اتاق بزرگ قدیمی خانهی عزیز است. هشت متری صدایش میکردند. چند ثانیه بعد، یک اعلان پایین نوشتهام قرار گرفت :«...... نام گروه را به هشمتری تغییر داد.»
آمده بودم دربارهی صبح بنویسم. دوستان اما در گروه دارند بحث فنی میکنند. از ایدهی عکس عروسی و دستهگل نرگس رسیدهایم به ولنتاین. همان که اسم گروه را تغییر داده بود میگوید :« آخرش نوتلا نخریدیم ببینیم چه مزهایه اقلا. بیا شریکی بخریم.» نیشم باز میشود. برایش مینویسم :« بخریم، نصف پولشو بزن به حسابم .» شماره کارت را مینویسم و ارسال میکنم. برمیگردیم به بحث فنی و دستهگل نرگس. همهمان دست به دعا برداشتهایم که مراسم عروسیِ کسی که اسم گروه را تغییر داده بود توی زمستان نباشد، چون دسته گل نرگس دوست دارد و نرگس هم ، گل زمستانیست. ما میگوییم و او میگرید. آمده بودم از امروز بنویسم. از بوی میوههای کنار پیادهرو و وانت سبزیِ نبش کوچه. آمده بودم از زینگ زینگ صدای جوجه رنگی های بیچاره بنویسم. از خانمی که وسط خیابان با صدای بلند با خودش دعوا میکرد و به خودش فحش نثار میکرد. از همهی ما که نگاهش میکردیم و زنی که دست پسرش را گرفته بود و سرش را سمت او برگرداند و با صدا خندید. آمدم از ترمههای رنگی روی کیفهایی بنویسم که توی بساط دست فروش صف کشیده بودند. از رنگ و لعاب فلفلها و تربها و گوجهخیارها. از زنهایی که میپرسیدند :« آقا گوجه خیارا کیلویی چند؟» و ولولهی جمعیتی که کنار بساط ظرف و ظروف ایستاده بودند و پارچ و لیوان را توی هوا میچرخاندند. از آفتابِ گرم زمستان که به برف روی شاخههای کاج میتابید و هلشان میداد روی زمین. روی سر و شانهی عابرها.
آمدم از زندگی بنویسم. از این روزهایی که دارند میدوند...
💚
کاش از آدمهایی که دوستشان داریم کمتر ناراحت باشیم، کاش صبرمان را به اندازهی محبتمان بالا ببریم، کاش به حرمت طنابِ محبت بینمان فرصت بیشتری به آدمها بدهیم..
#داستان_انتظارات
فِلَش بَک
روزهای اول ترم مقدماتی، استاد گفت که باید یک پروندهی پر و پیمان برای شخصیتمان درست کنیم ، بعد بزنیم زیر بغلمان و ادامهی مسیر را مدام برگردیم به پرونده و هی ورق بزنیم برگههایش را. ذرهبین برداریم ببینیم کدام گوشهی زندگیاش میشود یک اتفاق پیدا کرد که تعادل زندگی او را به هم زده. کِی به سرش زده از مدرسه فرار کند یا اولین بار کجا یک چَک محکم توی گوش کسی خوابانده.
گاهی که اتفاق کم میآوردیم، مجبور بودیم مثل دیو بزرگ لوبیای سحرآمیز شویم و یک گونی بدبختی جدید روی سر شخصیت آوار کنیم و او را میان یک عالم «بیتعادلی» رها کنیم. اما وقت روایت کردن بدبختیهایش که میرسید ، خودمان هم مینشستیم و زانو به زانوی او اشک میریختیم، خودزنی میکردیم، ناامید میشدیم، صدایمان را بالا میبردیم.
ما اولش فقط خالق این شخصیتها بودیم. کمکم خود شخصیت شدیم. با مردود شدنش غم خوردیم و با جور شدن کار جدیدش بالا پریدیم. به مرگ پدر یا مادر یا برادرش که رسیدیم ضجه زدیم. زیر چشممان گود افتاد. لبهامان خشک شد. ما به اندازهی عمر شخصیتهامان عمر کردیم. یک تفاوت اما عمر ما را از عمر شخصیتها دور میکرد. «فلش بک»!
توی پروندهی شخصیت، با ذرهبین میتوانیم هرجایی را که صلاح میدانیم زوم کنیم. نزدیک برویم، به روزهای بیست و دو سالگی شخصیت، به وقتی که پدرش فوت کرده. به روزهای خاکسپاری و بیقراری. صدای گریه و مویه را بشنویم و بوی تفت دادن آرد برای پخت حلوا بپیچد توی بینیمان. دستمان را روی زمین سرد قبرستان بگذاریم و گونهمان را روی قبرها. اما همینجا، دقیقا همین لحظه، میشود ذرهبین را کمی تکان داد. دو سانت عقبتر هلش داد و روزهای نوزده سالگی را روایت کرد. مثلا شبی را روایت کرد که شخصیت با پدرش کنار بخاری به پشتی تکیه داده و استکان چای را به لبش نزدیک میکند. بعد پدرش به برادر کوچکتر چیزی میگوید که چایی از توی دهان شخصیت فواره میزند روی فرش و سرفه به جانش میافتد و حالا نخند کی بخند! این فلش بکِ نازنین. این قابلیتِ بیمصرف در زندگی و جذاب در داستان. این مفهومِ پرکاربرد که نبودش در زندگیهای واقعی، حسرت را خلق میکند و «ایکاش»ها را ورد زبان!
نمیدانم اگر میشد فلش بک را در زندگی واقعی پیاده کنیم، دوست داشتم کجای خط زمان بایستم و از آن لحظه حظ کنم! اما هیچ دوست ندارم حالا را از دست بدهم. همین الانِ ساده را. همین روزهای منتهی به پایانِ ترم پیشرفته را. این آفتابهای بامحبت اسفند را. حالا که آفریدگارمان برای شخصیتهای داستانیاش اجازهی استفاده از فلش بک را نداده، این اکنونِ گذرنده را نباید از دست داد که فردا در حسرت فلش بک هیچ کاری از دستمان ساخته نیست، جز گفتنِ «ایکاش»!
💚
امشب، هرچی از هرکی به دل گرفتیم بریزیم دور، بذاریم خدا راه باز کنه به دلهامون❤️
#ماهِ_عزیز..
#شهرالله
این لحظهها، انقدر برایم قند و نبات اند، انقدر وقتی بهشان فکر میکنم ته دلم غنج میرود و اشک از رگهای قلبم میریزد توی چشمهایم، که هیچ دوست ندارم تمام شوند. دارم تمرین میکنم لذتم را از «اکنون» ببرم، پس هی نمیگویم نگران تمام شدن این لحظهها هستم و دلم تند میتپد. دارم به خودم امید میدهم که حالا رمضان تمام شود، محرم که هست.
اما از تو چه پنهان، غریبه که نیستی، دل کندن از ثانیه هایی که در آن آسمان در دل زمین نفوذ میکند و صدای سبحان الله فرشتهها گوشها را پر میکند، سخت است. سخت میشود از این ماه عزیز گذشت..
#شهرالله
#ماهِ_عزیز..