بیتالاسرار
مفاتیح را ورق میزدم که برسم به دعای عهد. ورقها چسبیدند به هم و یک دسته شدند و خم شدند سمت راست. اسم جوشن کبیر بالای صفحه دلم را شوراند. بعد از شب بیستوسوم دیدن جوشن کبیر یک حسرت بزرگ میکاشت توی دلم. یک تنگی و خفگی عجیب میفشرد توی گلوم.
اولش شیخ عباس قمی دستورالعمل را نوشته بود : و در آخر هر فصل باید گفت:« سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا منالنار یا رب »
خلصنا های امسالم از روی خستگی بودند. از چند ماه قبل فهمیده بودم همه چیز زیر سر خودم است. ناقصم، کمم، ناتوانم. خداییِ او که تمام و کمال است.
اینها را امسال خدا توی مرتبهی اعلایش بهم نشان داد. نه، ثابت کرد. کوبیده شدند مثل پتک توی فرق سرم. دردش پیچید توی همهی تنم بعد مطمئن شدم هیچی نیستم.
یکبار که استادی داشت توی کلاس تفسیرش دربارهی آتش صحبت میکرد مطمئن شدم، وقتی گفت :« توی جوشن کبیر یه دعا بیشتر نداریم اونم خلصنا من النار یا رب ، النار چیه؟ خود ماییم.»
یکبار دیگر وقتی به هر دری زدم نتوانستم حال خوب برای خودم دست و پا کنم مطمئن شدم.
یکبار وقتی همه را جز خودم مقصر دانستم و بعد دیدم مقصری مقصرتر از من نیست، مطمئن شدم.
دست و پاهام بسته شده با غل و زنجیری که خودم ظریف و محکم ساختمش. خوب خودم را حبس کردهام توی آتشی که هیزمش را خودم اضافه کردم. وسط آتش ایستادهام، دارم میسوزم، داد میزنم که نجاتم دهی، هی میگویم خلاصم کن از این آتش و هی هیزم میریزم و آتش گر میگیرد.
میبینی؟ این حال من است. زورم نمیرسد خاموشش کنم. حتی زورم نمیرسد دیگر هیزم نریزم توی دلش. همینقدر ناتوانم، همینقدر دستوپاچلفتی.
هر روز از ته حنجره داد زدهام گفتهام من نمیتوانم، تو یک کاری بکن. امروز اما خلصنای آخریست که مستقیم از دهانم بیرون میآید، پر میگیرد ، میرسد به آستانت، بدون واسطه، بدون پارازیت. فردا این خلصنا زورش کم است، تا بیاید پر بگیرد با سر خورده زمین، دیر میرسد به تو. نه که تو نشنوی، من صدام نمیرسد، من کوچکم.
دلت به حالم نمیسوزد؟ به حال این مفلوکی که مانده وسط یک گله آتش و از ناتوانیاش مضطر شده. ما که ذرهایم توی خلقتت، اگر گدایی ببینیم که حال خرابی دارد حال و روزمان بهم میریزد. من را ببین، کم آوردهام، راحتم کن. بزن متلاشی کن این من را. ازش خستهام. نا ندارم گوشش را بپیچانم، خودت به اشارهای نیستش کن، طوری که انگار هیچوقت نبوده. از تو برمیآید. خلاصم کن.
به تمنای توی خلصنا، به نفس راحتی که میان حروفش پیچیده، به امیدی که توی این کلمه پنهان است، قسمت میدهم. تا این لحظههای مهمانیات تمام نشده، این گدای مفلوک را خلاص کن.
#خلصنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ اصلا ناراحت نباشید
خب؟
#کنکور
بیتالاسرار
آمد جلوی میز. اینپا و آنپا میکرد چیزی بگوید. گوشه لبهاش کشیده شد بالا و دندانهاش افتاد بیرون، چشمهاش ریز شد و آرام پرسید :« خانم، شما..»
بقیهاش را نشنیدم. گفتم :«بلندتر بگو» آمد جلوتر ، تکیه داد به میز و صداش از بین شلوغی بچهها رفت بالاتر :« خانم شما از بچگی دوست داشتید معلم بشید؟»
مداد را گذاشتم روی میز و نگاهش کردم. ترکیب صدای زیر و خجالتزدهاش با سوالی که یکدفعه وسط شلوغی پرسید ، دوست داشتنیتَرش میکرد. خندیدم و تکیه دادم به صندلی :« از بچگی که نه.»
بعد از این جمله پرت شدم به روزهای انتخاب رشته. خودِ شانزدهسالهام را دیدم که نشسته روبهروی «عین». نیاز داشتم حرف بزنم و بشنوم، شاید لِمِ این انتخابِ چقر دستم بیاید و ضربه فنیش کنم. «عین» آنور خط ایستاده بود. کنکورش را داده بود و رشتهاش را هم دوست داشت. چند جمله از همهی حرفهای آن روز یادم مانده که شاید خود «عین» یادش رفته باشد. من اما حرکات ریز صورتش را هم توی ذهنم ضبط کردم وقتی داشت این جملهها را میگفت :« میدونی خیلیا بعد از کنکور به پوچی میرسن. چون میفهمن دانشگاه همهچی نیست.»
من شانزده ساله درک نمیکرد این جملهها را، اما میفهمید چقدر مهماند.
جواب سوال ریحانه را دادم. دختر صورتیپوشی که جلوی میزم چشمش را دوخته بود به دهانم که بفهمد چطور معلم شدم. گفتم چند سال بیشتر نیست که معلمی برایم مهم شده. رفت نشست اما سوالش برای من یک جرقه بود توی انبار باروت مغزم.
مواد منفجرهاش کمکم جمع شده بود. یک شب بهار، کنار تخت عزیز، وقتی دربارهی تفاوت عزت نفس و اعتماد به نفس با خاله حرف زدیم گرد باروت بارید توی ذهنم. دقیقا آنجا که گفتم :« عزت نفس یعنی خودت رو هرجور که هستی دوست داشته باشی، اعتماد به نفس یه مرتبه ازش پایینتره. مثلا ممکنه آدم موفقیتهاش زیاد باشه اما خودشو دوست نداشته باشه.»
یکی از روزهای زمستان هم این اتفاق افتاد. وقتی حمید کثیری روی سن از معنای زندگی میگفت. از انسان در جستوجوی معنا و زندگی ویکتور فرانکل. دقیقا توی لحظهای که گفت :« معنای زندگی از نظر ویکتور فرانکل، اون چیزیه که به خاطرش زنده میمونیم و ادامه میدیم.»
یککمی هم خودم آش را شور کرده بودم. ذهنم خودکفا باروت میساخت و صداش میپیچید توی گوشم :« معنای تو چیه؟ اگر معلم نباشی.» اشتباه محاسباتیام را میکوبید توی سرم.
دیشب که توی چت تایپ کردم :« هیچوقت فکر نمیکردم من این حرف رو بزنم.» جرقهی دوم زده شد. حرفی که زده بودم همان حرف عین بود، حالا من اینور خط ایستادهام. روزهای آخر دانشگاه را میگذرانم، توی رشتهای که دوست دارم. و حرفِ من با حرف همهی آدمهای اینور خط یکی ست :« معلم بودن برای زندگیت معنا میسازه؟ معنای زندگی تو اگر از این مسیر نمیاومدی چی بود؟»
شاید آنهایی که آنور خط این حرفها را میشنوند، یک « شعار میده، از روی شکمسیریه» بچسبانند تنگش و پی زندگیشان را بگیرند، مثل منِ شانزده ساله. اما من با همهی عشقم به شغلم، مطمئنم این کار میتواند برای من نمک کنار غذا باشد، اما خود غذا نه!
من گرفتار خندههای بچهها و برق چشمهای معصومشانم. دلدل میکنم بروم سر کلاس و تدریس کنم. عشق میکنم وقتی میبینم چیزی که یادشان دادهام را توی ذهن حک کردهاند. دلم غنج میرود از اینکه انقدر میشود مفید باشم برای چند نسل از آدمها، برای وطنم. سختیهاش را هم به جان خریدهام،
اما به خاطر شغلم زندگی نمیکنم و ادامه نمیدهم. معنا، چیزی باید باشد، بزرگتر، مهمتر و والاتر که همهی نفسهام را خرجش کنم. چیزی که ارزشش را داشته باشد برایش بمیری. چیزی جدا از شعارها و تظاهرها.
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
📝@nevisandegi_mabna
ما نسلی هستیم که انگار رفتهایم به دههی شصت، دوباره داریم سالهای از دست دادن را زندگی میکنیم
قدیمیها! بیایید یادمان بدهید ایستاده اشک ریختن را، بیایید بگویید چطور خسته نشدید از اینهمه داغ دیدن..
بیایید دستمان را بگیرید، توی گوشمان امن یجیب بخوانید و آرام زمزمه کنید :« این انقلاب پُره از فراق .. خو بگیرید به درد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز نوبت کشیک تو بود اما نه توی حرم،
کنار خود سلطان..
بیتالاسرار
«میراث»
آخرین بار که پلکها را از هم باز کردم، صدای بلند گویندهی اخبار و دستمال کاغذی توی دست مامان مطمئنم کرد. از دیشب چندبار گوشی را چک کرده بودم. پتو را روی سر کشیده بودم و ذهنم رفته بود تا جنگلهای ورزقان:« توی این سرما کجایی سید؟» دهمین بار گوشی را برداشتم، روبهروی صورتم گرفتم ، پیدات کرده بودند.پیامهای تسلیت را خواندم. اشک از کاسهچشم لبریز شد و چکید روی بالشت. همین. این چکیدن آرامِ اشک روی گونه شد شروع مواجههی من با شما آقا سید.
اهل فرو بردن بغض نیستم، این دو روز اما منطقم چربید به اشک. اینکه توی کانالش نوشت «عزادارم اما گریه نمیکنم، من یاد گرفتهم به جای اشک ریختن کار کنم» هم بیتاثیر نبود. گاه و بیگاه توی استوریها و پستها میدیدمت. کنار پیرزن روستایی وقتی نامهاش را بهت داد. نزدیک دختربچههای تازهمکلف. پیش حضرت آقا توی حسینیه امام خمینی، وسط حلقهی بچه دبیرستانیها، توی سازمان ملل. ذهنم جواب میخواست « تا کجاها رفتی سید؟» کاسهی چشم پر میشد، دور چشم و بینی و لبها قرمز میشد، سرریز میشدم اما باز گوشی را قلاف میکردم و میرفتم پی کاری.
نزدیک ظهر، با یک جمله توی یک پیام مهم، یقین کردم که وقت عزاداری نیست. «رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت.» لرزیدم، سوختم و لب تاپ را باز کردم که طرح درس بنویسم. بغض کردم و کتاب خواندم. زیارت عاشورای علی فانی را پخش کردم و بعد از سجده، جزوه را مرور کردم. ماهها بود اینهمه پی کارها ندویده بودم.
شب اما ، دقیقا آن لحظه که حس میکردم بعد از شهادت حاج قاسم هیچ غمی نمیتواند دلم را توی مشتش حبس کند، توی تاریکی، وسط سکوتی که صدای تیز باد پشت پنجره خرابش میکرد، توی هندزفری صدای مرثیهی مطیعی برای حاج قاسم پخش شد :« بیایید یتیما برا گریه زاری..». دقیقا همانجا چیزی ته ته دلم شکست و صداش پیچید توی سرم بعد اشک شد و آنقدر بیمهابا از چشمها فوران کرد که نتوانستم بنشینم. بلند شدم، دستم را جلوی دهانم گرفتم و رفتم کنار پنجره ، دستم را گرفتم به دیوار و هق هقم پیچید بین نوحه « چه شبهای تاری..»
میگویند بنویسید، روایت کنید. اسم این مواجهههای شخصی را گذاشتهاند روایت. این روایت را نوشتم که بهتان بگویم آقا سید، من که هیچ وقت از نزدیک ندیدمتان اما مواجههام با شما را حضرت آقا توی همان یک جملهی پیامش تصویر کرد. بُهتم از رفتن شما را حاج قاسم شکست. اطمینانم از شهادت شما را امام رضا(ع) ضمانت کرد و چه خوب مفصلهایی به شما وصلم کردند.
فقط خواستم بگویم مواجههام با شما، این دختر بیست و چند ساله را از رکودِ چندماهه درآورد. رفتنت و رفتن آنها که با شما بودند یک میراث برای من داشت سید؛ دویدن.
خیلی حیف که رفتی. حیف که تازه شناختیمت. سیاستمداران را ما اینطور نشناخته بودیم هیچوقت، بهمان حق بده. انتظار نداشتیم همه چیز را بگذاری زمین و نیمهی راه، الوداع. چقدر خسته بودی مگر؟
گاهی غر هم میزدیمها سید. اما خودت میدانی ته دلمان هیچی نبوده. به قول میثم مطیعی:« حضرت زهرا شاهده، همه دوستت داشتیم..»
#آخرین_سفر_به_سلامت
بیتالاسرار
«میراث» آخرین بار که پلکها را از هم باز کردم، صدای بلند گویندهی اخبار و دستمال کاغذی توی دست ماما
Shab1Fatemieh1-1398[02].mp3
16.37M
سلام ما را برسان به او که خیلی برایش دلتنگیم🖤
21.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من نمیدانم توی بقیهی کشورها وقتی مسئولی از این دنیا میرود مردمش چه واکنشی دارند؟ نمیدانم اصلا شبیه چنین اتفاقی توی کشوری افتاده یا نه. نمیدانم مردم بقیهی کشورها چه حسی دارند دربارهی این اتفاق توی یک کشور. حوصلهاش را هم ندارم بروم بچرخم ببینم چنین چیزی چقدر توی دنیا مرسوم است.
ولی این را از من داشته باشید که این شگفتی ها توی امت اسلام و بین شیعیان جلوه میکند.
و شُکر خدا را که شیعهی علی(ع) شدیم..
بیتالاسرار
یک.
اسماعیل هنیه با هدایتِ مَرد ، روی سکوی مشکی میایستد. دستش را میآورد بالا و من با بالا آمدن دستش صدای غزه را میشنوم. توی گوشم گریهی نوزاد ده ماههای میپیچد، میرود توی آسمان و قاطی صدای بمب میشود و با دود سیاه میآمیزد. صدای ضجهی یک زن و فریاد مردی وسط آوارههای خانهشان میآید وسط سالن اجلاس سران و بعد همه چیز ساکن و ساکت میشود. اسماعیل هنیه رو به روی تو ایستاده، دستش را آورده بالا، لبهاش میجنبد به دعا. صدای دعاش بخورد به کوه انگار، صدتا، هزارتا، ده هزارتا، یک میلیون تا برمیگردد توی سالن. مرد موسپید دعای یک غزه نه، یک جهان را برایت آورده. دعاهایی از سینه سوختههای قضیهی غزه، به زبان فرانسوی و انگلیسی و عربی و ایتالیایی .
🖤
دو.
خبرنگار آمریکایی پشت میز نشسته. صدای مترجم به جای صدای خبرنگار می آید که به دختر آن ور میز میگوید :« ایران در وزارت خارجه خیلی موفق بوده. اونقدری که به هژمونی آمریکا ضربه زده.» گوشهی لبهای دختر سیاهپوش بالا میرود و سر تکان میدهد برای تایید. بعد خبرنگار از ایران میگوید، ایرانی که امروز توی تشییع دیده و از دیدنش تعجب کرده. گوشم کلماتش را میقاپد و دلم میلرزد و چشمم پر میشود.
🖤
سه.
مقصودیِ شبکهی یک مکث میکند. بعد که بغضش را فرو میدهد میگوید:« ناشکری کردیم.» قبلترش دربارهی تجارت خارجی دولت سیزدهم گفته که همین چند وقت پیش، رکورد چهل و چندساله را توی انقلاب اسلامی زده. بعد گفته :« امیر عبداللهیان برجستهترین وزیر خارجهی جمهوری اسلامی بود.» بعدش از وعدهی صادق گفته ، از دسته گلی که برای هوافضای سپاه بعد از عملیات فرستادید برای تشکر. و من توی همهی این دقیقهها و حتی آنجایی که مقصودی بغضش را فرو خورد و یامین پور نگاهش را انداخت به کف استودیو تا اشکش را کنترل کند زیر لب گفتم :« حیف شد آقای وزیر، زود بود»
🖤
چهار.
شما همانی بودید که باید. آنقدر جای درستی ایستاده بودید که دلم شور میزند بعد از این، کسی هست به این شایستگی روی صندلی وزارت بنشیند؟ ننشسته بودید که اصلا. همین که آمدید شما را توی این کشور و آن کشور، وسط عقد قرارداد و فشردن دست همکاری و درحال میزبانی دیدیم.
خودتان خوبتر میدانید، قبل از شما وزارت که اینطوری نبود. وزیرها یک لبخند از غرب میدیدند وا میرفتند. قبل شما ، آقای وزیر و رئیس جمهور سفر خارجی میرفتند توی دل ما رخت میشستند که همین حالاست ضعف بروند از فلان کلمهی مکرون و اوباما و بهمانی . که باز باید خار شویم توی جهان. انگار که همهی کشورهای جهان مردهاند جز آن قبیلهی مستکبری که الّا و لابد ، باید غش کنیم توی بغلشان. روی موشکها چیزی نباید مینوشتیم، اصلا موشکی نباید رو میکردیم، فعالیت هستهای نباید میداشتیم جز با اجازهی اربابِ بزرگ، آمریکا. من خوب آن قهقهههای وسط ایالات متحده یادم هست که تا ته دلم را میسوزاند. خوب یادم هست وزیر ما را هیچی حساب میکردند. و یادم هست چه کلاه گشادی سرمان رفت با برجام. توی ذهنم صدای مسلط به زبان انگلیسی کسی حک شده که بلد نبود با دنیا حرف بزند اما ادعا میکرد بلد است. شما اما خوب بلد بودید عزیزکردهمان کنید. که کسی اگر خواست اسم ایران را ببرد مراقب باشد تپق نزند، تن صداش را بیاورد پایین و با احترام تلفظش کند. خوب توی سکوت جهان، کلمهی غزه را فریاد کردید. خوب حق همسایگی را برای همسایهها به جا آوردید. کنارمان ایستادید وقتی خواستیم غنیسازی اورانیوم را افزایش دهیم. اصلا شما کنار هرکسی توی جهان ایستادید که سربلندی این خاک را میخواست. حالا آقای وزیر، مسئولین بلندپایهی هفتاد کشور توی تهران آمدهاند کنار تابوت تو بایستند، صدایشان را وصل کنند به صدای میلیونها ایرانی و بگویند: زود بود، حیف که رفتی.
بزنید کانال یک
و ملت ایران را ببینید
بله، این ماییم در زنجان، شهر ری، مشهد، تبریز و نجف آباد... این ماییم، ملت ایران!
#الوداع
هدایت شده از کانال حمید کثیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع #شهید_رئیسی در بیرجند
در یک شهر حدودا ۲۰۰ هزار نفره، جمعیت را ببینید ...
جامعهشناسی و جامعهشناسان تحلیلی از این وضعیت دارند؟!
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارک باشد، جلوهی عشقات در دل ما :)
بیتالاسرار
ای دینِ من، آیینِ من..💚
🖤
این هلالِ محوِ ماه، توی آسمان بوی تو را میدهد. لباسهای مشکی که از ته کمد میآیند دم دست تا نماد تو باشند، صدای نوحههای پیچیده توی شهر، بوی نذریهای پخش شده بین دستهای عزادارهات، همهشان دارند میگویند احتمالا #ما داریم به #تو نزدیک میشویم.
تو که بودهای همیشه. هر بار سر برگرداندهام دیدمت. هر جا هیچکس نبوده تو آرام و محکم چشم بر هم زدهای که یعنی :«برو، من هستم.» و من رفتهام.
همین آخرین بار، برگشتم، دیدمت، دلم قرص شد، قلبم انگار وصل شود به یک معدن اطمینان، چشم بر هم که گذاشتی، دلگرم رفتم.
حالا آباد برگشتهام، میخواهم نروم، نزدیکت باشم، جبران کنم. ولی نه آنقدر زیادم که جبران کردن بلد باشم، نه میتوانم نمکدان بشکنم. آمدهام نزدیکتر، سرم را پایین بیندازم، آرام زیر لب بگویم:« من را همینجاها نزدیک خودت جا بده. شبیه خودت، کنار خودت بخواه.»
من جَلد در این خانهام، برمیگردم همینجا، هر جا که رفته باشم.
این منِ رسیده از راه را نگاه کن؛
آمدهام جبران کنم. سلام دینِ من، آیینِ من!
به یاد او
که غمش برایم، برایمان
تا ابد داغ و تازه است؛
میماند، میسوزاند و رشد میدهد
برای او، که منتظر نماند جز خدا، چشمهای کسی ببیندش..
به جای او، که با بچهها مهربان بود..
#برای_تو_قهرمانم
بیتالاسرار
سلام ما را برسان به او که خیلی برایش دلتنگیم🖤
به یاد علمدار
که خیلی برایش دلتنگیم..