eitaa logo
بېسېم چې
871 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
『•✨ میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی:)🌱
بدون شرح :
- امــام خمینے رھ =] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۳۰ سال آینده دیگه ایران شیعه خانه نیست و ما اقلیت هستیم. واقعا غم انگیزه😔 کلیپ مربوط به شیعه خانه
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ . | اگر یه روزی امام حسین طلبیدتون تو حرم امام حسین هیچ چیز جز فرج امام زمان نخواهید....حلال مشکلات فقط فرج آقا
📌 ؛ ◽️ ای ز نظر گشته نهان / ای همه را جان و جهان 🙏 یا صاحب‌الزمان 🖼
یه بسیجی هیچوقت سلاحشو زمین نمیذاره!
「🌿💚」 وَهَمیٖشِـہ‌‌بَـرآ؎ِقـآسِـم‌ْهـآ شَھـآدَتْ‌شیٖریٖن‌تَـراَزعَـسَـلْ‌بـآشَـد...! :) ﹝
•『📓🖇』• ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے🏴]° لُطفِ مآدَرَش اَستـْ" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم چآدࢪۍھآمھࢪمآدࢪدیدھ‌اند•• - - 📎 ⃟🗞¦→ ••
تویِ قنوتِ نمازش میگفت : يا الله ، إذا كنت تأخذني إلى الجَحيم على الأقل دعني أرى حسين(ع) مِن بعيد خدایا اگه منو به جهنم بردی، حداقل بزار حسین(ع) رو از دور ببینم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اݪݪہم‌عجݪ‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج: لـــــبخـــــندش✨😍 و در چھ راهۍ جونشو از دســت داد★ براے یـــــک خانـــــم بۍحجاب کھ بهش تجاوز شدھ بود، و حالا ما چے؟ داریــــم بابے حجابی مون خون شون را پایمال میکنیـــــم...😔😔🔥 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
معرفی کتاب عاشورایی 📜 📓 پس از پنجاه سال، پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین علیه‌السلام | سید جعفر شهیدی این کتاب، یکی از کامل‌ترین و بهترین مراجع برای مطالعه پیرامون دلایل وقوع حادثه‌ی کربلاست. 🔍 کتابی که مخاطب را به سال‌های پیش از اسلام برده و قدم قدم، جامعه و ریشه‌های تفکر مردم را، موشکافی می‌کند. 🔺 سید جعفر شهیدی در این کتاب، با تشریح و توضیح زندگی قبایل عرب پیش از ظهور اسلام، در زمان پیامبر و پس از رحلت ایشان، چرایی بازگشت خوی جاهلی و از بین رفتن ارزش‌های حقیقی اسلام بین مردم، پس از رحلت پیامبر را بررسی کرده و سپس به بررسی واقعه‌ی کربلا می‌پردازد. پس از پنجاه سال، کتابیست برای ریشه‌یابی. 💥کتابی که می‌تواند به راحتی، جایگاه ما را در لشکر آخرالزمان، نشانمان دهد. 🏴🚩 🏴🚩 ۱۴۴۳
Ali_Fani_www.Ziaossalehin.ir_Ziyarat_Ale_Yasin.mp3
19.44M
سلام بدیم به مولامون:) 🌱
زیادمون کنید 😉🍭
⭕️رئیس جمهوره همه کاره! 🔻تا دیروز نهایت دغدغه اصلاحات رفع حصر، برگزاری کنسرت و ورزشگاه رفتن بانوان بود و رییس جمهور هم هـیـــــــــچ اختیاری نداشت. ‼️اما الآن تمام مشکلات ربط و بی‌ربط کشور و حتی رفع مشکلات کشور همسایه هم با رییس جمهوره!! 🔸گویا قانون اساسی برا ریاست جمهوری از نو نوشته شده..
بسم الله😍 🤩🤩😎😎 دعوت شدید به یه کانال عالی🧐 شــــبـــه دارے؟؟؟؟🙁 تـاریــخ چے؟هیچی نمیدونی از گذشته کشورت؟ امامات پس چی😟😟😟 دینت؟اسلام؟ ⌛️⏳زمان از دستت در رفته احتمالا☺️ بیا به کانال مورد علاقت،دلت اروم میشه✌️🏻✌️🏻✌️🏻✌️🏻✌️🏻 یه هدیه برای تو 👇🏻لمس کن👇🏻 🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁🎁🎁🎁🎁🎁
| عَهداًوعَقداًوبَیعةله‌في‌عنقي؛ لااحول‌عنهاولاازول‌ابدا 🌿| تاروپوددلمان‌راباعهدِباتوگره‌زده‌ایم؛ ای‌یادگـاراهلِ‌کَســا،! کنارهم‌می‌مانیم‌به‌حرمت‌هم‌عهدی کنارهم‌تا‌صبح‌ظهور‌مهدی‌ ◉همراه‌وهمقدم‌شویدبا، رانیــــــا؛ درآغـوشِ‌خـدا(: @ranyaa313
به وقت رمان 🌱
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: زندگی مشترک وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: معادله غیر قابل حل رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم ... ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 ✂️موضوع: حلقه نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✨ ... 🌈 ✍نویسنده👈 🎈
امیدوارم خوشتون بیاد😉🌹