﹙.🌻.﹚⬎
﹝هفتهبسیــج﹞🗓
هماݩقدرمبࢪۅڪ
ڪہـ:⟱
˺حاجقاســم˹ |❤️|⤿•
شُداسمِࢪمــزبَسیـج،
دردݩیـ🌍ـاےاسـݪام ...🌱
ـــــــ ـ ـ ـ
حقیقټاًعجباسمࢪمزۍ↻⋮☝️🏼
بهخودموݩبباݪیــم ..͜˹ 𓏲🎈
-
-
🖤⃟🔗¦↫ #ـاِلتمـٰاسدُعـٰا "
*ــــــــــــــــــــــــ❣︎❀••|🌤️|••❀❣︎ــــــــــــــــــــــــ*
*اَللّٰھـمَ ؏ـجِّـل لِوَلیِڪَـــ الـڣَـرَج🤍*
*کپے مطالب با ذڪر صلوات
‹💙✌🏻›
••
بہسرچـٰادروبہدلحیـٰادآر؎
بـٰاخودتعطروبویۍازخدآدار؎シ..!
••
💙 ⃟✌🏻¦⇢ #چادرانہ ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
*ــــــــــــــــــــــــ❣︎❀••|🌤️|••❀❣︎ــــــــــــــــــــــــ*
*اَللّٰھـمَ ؏ـجِّـل لِوَلیِڪَـــ الـڣَـرَج🤍*
*کپے مطالب با ذڪر صلواٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|💛🎼🌻|•°
تابــود!
تمامزخمهامرهمداشت💊"
انگاروطن🇮🇷
دوبارهیکرستمداشت👊🏼"
پایانتمامافتخارات
اسمشاوواژهایازجنس
شهادتکمداشتヅ💔
🌸⃟اللّٰھـُــم؏ـجِّللِوَلیکالفَرَج⃟🦋
°♥️°
بېسېم چې
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت1 بسم الله الرحمن الرحیم همه ی روز های خوب خدارادوست دارم . صبح ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت2
صدای، بوق ماشین سوگل که آمد
من سریع یه مانتو وشلوار ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون...
بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به ملوک چیزی نمی گفتم.
اوایل می پرسید ولی کم کم دیگر کاری به من نداشت.
از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی آمد
ملوک هم تلاش نمی کرد باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می کردیم به خاطر حاج بابا...
از بچگی فکر می کردم ملوک بابایم را از من گرفته!
آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم...
وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم...
ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود.
اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد.
الان که بیست سالم شده، همان حس های بچگی را نصبت به ملوک دارم.
با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم.
چون دیگه حاج بابایی نیست.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی با ذکر نویسنده جایز میباشد♦️