eitaa logo
بېسېم چې
865 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوماه انتظار به پایان رسید و سرانجام علی مرخص شد،پرستاران خیلی خوشحال بودند که علی حالش خوب شده بود،بقول حاج آقا صدیقی:" علی مقاومتر از این حرفهاست که اتفاقی براش بیفته." مادر،لباس بیمارستان را از تن جانش در اورد،قربان صدقه اش می رفت و می گفت:" مبینا بچه ام دلش برای داداش علی اش یه ذره شده؛ دلش لک زده واسه دیدن داداش خوشگلش." علی لبخند می زد و سر تکان میداد، او هم دلش برای یگانه خواهرش تنگ شده بود،یگانه خواهری که تنهایی هایش را با آمدنش به دنیا خاتمه داده بود و شده بود مونسش،اما نگران بود که دیدن حال و روزش، مبینا را افسرده کند و در آینده اش تاثیر منفی بگذارد. علی خود را در مقابل مبینا مسئول می دانست و خیلی نگرانش بود،بهر حال این علی با آن علی دوماه قبل خیلی خیلی فرق کرده بود. آن علی جوانی با قدی رعنا و اندامی مناسب و با موها و ریش های تیره رنگ و پر پشت با صورت و چهره ای شاد و خندان از در خانه بیرون آمده بود در شب نیمه شعبان، و با صورت و لباسهایی غرق به خون وارد بیمارستان عرفان شده بود و حالا بعد دو ماه، با صورتی نحیف و سر و ریش تراشیده شده به خانه می رفت،آن هم نه با پای خودش،بلکه با ویلچر او را از بیمارستان به خانه بردند،تیغ نابرادر،کمرش را خم کرده بود. 😔 بالاخره مادر و پدر به همراه علی و دوستانش به خانه رسیدند. فضا پر بود از بوی اسفند،مادر بزرگ دور سر نوه اش اسفند می چرخاند و قربان صدقه اش می رفت. خانه شلوغ بودو همه خوشحال بودند از بازگشت علی. انتظار مبینا هم برای دیدن برادر و مادرش به پایان رسید،در این دو ماه اندازه 20 سال دلتنگشان شده بود. با شنیدن صدای مادرش و ذکر صلوات ،خوشحال به طرف در ورودی خانه رفت.😃 _آخ جون داداش علی ام اومده 😍😍... اما با دیدن علی دهانش باز ماند و چشمانش گردشد. 😳😲 با نگرانی فرد روی ویلچر را نگاه کرد و گردن می کشید و تا انتهای کوچه را نگاه می کرد،انگار منتظر آمدن کسی است، مادر خندید و گفت:" سلام دخترم، سلام مامانی داداش علی اومده." اما مبینا خودش را از علی عقب می کشید،آخر خواهر برادر را نمی شناخت. مبینا علی را هیچ وقت اینطور ندیده بود‌. علی آغوشش را باز کرد اما مبینا تمایلی نداشت که به آغوشش برود و حتی برادرش را ببوسد. ناگهان مبینا داد زد:" نه😨 این کچله ،داداش من نیس،داداش علی من مو و ریش داشت، این کیه دیگه؟!" و با صدای بلند گریه می کرد و بهانه ی داداش علی اش را می گرفت:" 😭😭من داداش علی ی خودم و می خوام 😭😭😭داداش علی خودم 😭😭😭😭😭😭😭😭." چشمان علی پر از اشک شد،با صورتی لمس که یک طرف آن در اختیارش نبود و صدایی گرفته، تلاش می کرد خواهرش را متقاعد کند که همان داداش علی قبل خواهد شد،حتی بهتر از داداش علی قبل. مادر دلش از دیدن این صحنه کباب شده بود،اگر روزی در روضه ها شنیده بود که حضرت زینب سلام الله علیها برادر بزرگوارشان را در گودی قتلگاه نمی شناخت، امروز با دیدن رفتار مبینا آن را با تمام وجودش درک کرد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده @bi3imchi}•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دید😍،تخت علی را بیرون آورده بودند و در حال خانه گذاشته بودند تا جا برای نشستن دوستانش زیاد باشد،آخر او که یک دوست و دوست نداشت. همه ی دانش آموزان مدرسه ای که معلم پرورشی اش بود دوستانش بودند، هم حجره ای ها را که فراوان .. علی با رفتار خوب و اخلاق فوق العاده اش دوستان زیادی داشت. شاگردانش تک به تک می آمدند و با معلمشان دست می دادند و صورتش را می بوسیدند. علی نوروزی هم آمده همان دانش آموزی که شب حادثه ضربت خوردن مربی مجاهدش را دیده بود، چشمانش قرمز بود هم اشک شوق در چشمانش بود و هم ناراحتی دیدن علی در این وضع. علی تا نگاهش به او افتاد متوجه اشوب دلش شد،لبخند کمرنگی زد☺️،به شوخی و با سختی گفت:" آه چقدر پشه،برین عقب ،برین عقب دیگه." فضای خانه را صدای خنده پر کرد،علی نوروزی هم خندید،😂 علی خیالش راحت شد،انقدر با روحیه و نشاط رفتار میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و الان درد دارد. علی درد داشت اما هیچ کس از شدت دردی که می کشید خبر نداشت، دردش را پشت لبخند زیبا و شوخی هایش پنهان می کرد، شوخی ها و خنده هایش برای دیگران بود،اما درد و ناراحتی هایش در صندوقچه دلش محفوظ بود و هیچ کس از آن خبر نداشت حتی مادرش،فقط و فقط خدا می دانست. علی حتی به مادر هم نمی گفت. انگار دل مهربان و چشمان زیبایش طاقت دیدن اشک های مادر را دیگر نداشت. دانش آموزان از علی صبر را یاد گرفته بودند، علی نوروزی هم تصمیمش را گرفته بود،میخواست پس از اتمام تحصیلاتش در مقطع راهنمایی، راهی حوزه شود،همان حوزه ای که معلمی دلسوز و مربی مجاهد کوشایی را تحویل جامعه داده بود،حوزه امام خمینی ره الله . ادامه دارد.... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده @bi3imchi}•
بېسېم چې
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هجدهم علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دی
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کلاسهای فیزیوترابی و گفتار درمانی می رفت. دکتر گفته بوده که نیمه راست صورتش و دست راستش که قدرت حرکتش را نداشت با چند جلسه فیزیوترابی خوب میشود،و صدایش هم که به معجزه ی خدا برگشته بود و فقط چند کلاس گفتار درمانی لازم بود تا لکنت زبانش خوب شود. همه روزها از پی هم می گذشتند و علی بهتر و بهتر می شد. جو خانه را شادی فرا گرفته بود،مثل قبل همه ی خانواده دور هم جمع می شدند برای خوردن غذا،مادر ،پدر ،علی و مبینا و خنده هایشان چاشنی سفره ی رزقشان می شد. ناگهان علی حالش بد شد،انقدر بد که نمی توانست روی پای خودش بایستد و دوباره ویلچر نشین شده بود. مادر دوباره نگران و مضطرب شد،پدر طبق معمول سر کار و در جاده ها مشغول رانندگی بود.دوستان علی به همراه استادش به خانه آمدند برای کمک و بردن او به بیمارستان. مادر ولیچر را اورد،رنگش از شدت اضطراب پریده بود،لرزش دستانش باز شروع شد. استاد گفت:" سلام حاج خانوم،علی چیشده؟!" مادر با نگرانی و صدایی لرزان گفت:" نمیدانم حاج آقا، یهو درد شدیدی سراغش اومد.😥" دوستان یکی پس از دیگری وارد خانه می شدند و علی را در آن حال خراب می دیدند،مادر جواب سلام تمام آنها را با عجله و تند تند می داد. مادر با عجله در حال آماده کردن علی بود،که ناخواسته چشمش به یکی از دوستان علی افتاد. 😳مادر برای اینکه کسی متوجه نشود نگاهش را دزدید سرش راچرخاند که دوست دیگرش را دید و از تعجب ابروهایش بالا پرید،لبخند ریزی پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست.☺️ مادر،برای آوردن بقیه وسایل علی به اتاق رفت. دوستان علی که متوجه نگاه ها و خنده ی مادر شدند و صدای خنده یشان بلند شد😂. استاد اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت به آنها گفت:" 😡این بنده خدا داره از درد به خودش می پیچه و مادرش از نگرانی رنگ به صورت نداره،اونوقت شما به جای کمک می خندین، خجالت بکشید، شرم هم خوب چیزه 😤." بچه ها آرام شدند و به زور جلوی خنده هایشان را گرفتند،سرشان را پایین انداختند اماشانه هایشان تکان می خورد،انگار خنده هایشان بی اختیار است و قادر به کنترلش نیستند،🤭. استاد حسابی عصبی شد،یکی از دوستان علی قبل از اینکه استاد چیز دیگری بگوید در حالیکه با دستش را مشت کرده بود و خنده هایش را پشت آن قایم می کرد گفت:" 🤭اخه مادر علی اقا هم خودشون متوجه موضوع شدند و خنده شون گرفت ." استاد گفت:" موضوع!!؟؟ چه موضوعی!؟" جوان گفت:" حاج آقا، این کاپشن که تن منه مال علی هست،شلواری که پای اونه مال علیه، اون که اورکت پوشیده لباسش لباس علیه حتی شلوار پای منم مال علی جون خودمه😍😘، علی به مادرش گفته بود این لباسهاش گم شده،مادرش الان همه ی لباس های گمشده ی علی رو تن ما دید و به روی خودش نیاورد ." این عادت همیشگی علی بود،همیشه از خودش می گذشت برای دیگران، اگر شهریه حوزه را می دادند با آن برای شاگردانش خوراکی و غذا میخرید،همان غذایی که خودشان سفارش می دادند، یا می گفت:" بریم برای فلانی یک لباس بخریم ،بریم برای فلانی کاری کنیم." خودش شاید واقعا به چیزی احتیاج داشت اما می گفت:" نه،فعلا اون رو بیخیال، اول بریم دل اون بنده خدا رو شاد کنیم☺️." این اخلاص در عملش و این روحیه ی ایثار و فداکاری اش باعث شده بود همه دوستانش عاشقانه دوستش داشته باشند و همه شاگردانش مثل پروانه به دور او بگردند. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده @bi3imchi}•
سلام علیکم شرمنده عزیزان مشکل پیش آمد نتونستم رمان بذارم
حکایت👌👇👇 روزی مرد ثروتمندی بهلول را در جمعی دید و خواست که او را به مسخره بگیرد. به او گفت بهلول آیا هیچ شباهتی بین من و تو وجود دارد؟ بهلول گفت بله مرد ثروتمند گفت بگو ببینم آن چیست؟ بهلول جواب داد: دو چیز ما کاملا شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله شما که هر دو خالیست و دیگری کله من و جیب شما که هر دو پُر است... @bi3imchi
دختر رحمت است ...! 🎙 عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: " الْبَنَاتُ حَسَنَاتٌ وَ الْبَنُونَ نِعْمَةٌ فَإِنَّمَا یُثَابُ عَلَى الْحَسَنَاتِ وَ یُسْأَلُ عَنِ النِّعْمَةِ " امام صادق(ع) : دختران، حسنه اند و پسران نعمت و (روز قیامت) براى حسنه پاداش داده می‌شود و از نعمت سؤال خواهد شد . 📙کافی ، ج ‏6 ، ص 6 . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @bi3imchi
💥 بسم الله بگو!!! 🎙 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌿شیخ جعفر شوشتری(ره): هر وقت شـیطان وسوسه کرد و نتوانستید حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید: «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ، لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم» 🧚‍♂وقتے این ذکر را مےگوئید، هفت مَلِک به کمک شما مےآیند و آنها را دفع مےکنند... بارها تجربه شده است که انسان وقتے آن را مےخواند احساس قوّت مےکند. @bi3imchi
✅عاقبت عالِمِ بدون عمل ✍حضرت محمد صلی الله علیه و آله: روز قیامت، گروهی از بهشتیان، به گروهی از دوزخیان می‌نگرند و می‌گویند: «ما به برکت آموزش و پرورشی که شما به ما دادید به بهشت رفتیم. اما چه شده است که خود شما به دوزخ افتاده‌اید؟» آن گروه از دوزخیان پاسخ می دهند: «ما دیگران را به نیکی کردن فرمان می‌دادیم ولی خود به آن عمل نمی‌کردیم!» 📚مکارم الأخلاق ، جلد ۲ ، صفحه ۳۶۴ @bi3imchi
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه… یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند. اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن. سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن. لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید ! « دکتر الهی قمشه ای » @bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼چند عمل که عمر را زیاد میکند. 🌺«نیکی به والدین و صله‌ رحم» پیامبراکرم (ص)فرمودند:ای فرزند آدم!به پدر و مادرت نیکی کن و صله‌رحم داشته باش تا خداوند،کارت را آسان و عمرت را طولانی بگرداند. 🌸 «زیارت امام حسین علیه السلام» امام صادق(ع) فرموده است:زیارت امام حسین(ع) را رها نکن و دوستان خود را هم به آن سفارش کن که در این صورت،خداوند عمرت را طولانی و روزی‌ات را زیاد می‌کند. 🌺«صدقه دادن» امام باقر (ع) فرمود:کار خیر و صدقه،فقر را می‌برد،بر عمر می‌افزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور می‌کند. 🌸«وضو گرفتن» پیامبراکرم (ص) می‌فرماید:وضو زیاد بگیر تا خداوند،عمرت را زیاد کند. 🌺«اعمال سه‌گانه» امام صادق (ع) می‌فرماید:سه چیز است که اگر مؤمن از آنها مطلع شود،باعث طول عمر و دوام بهره‌مندی او از نعمت‌ها می‌شود:طول دادن رکوع و سجده،زیاد نشستن بر سر سفره‌ای که در آن دیگران را اطعام می‌کند و خوش رفتاری‌اش با خانواده. 📚ثواب اعمال ص 141 ،اصول کافی ج 4 ص 49 💕🧡💕🧡 @bi3imchi
🔴 عایقی به نام گناه! 🔸در استودیوی صدا و سیما که می‌نشینیم، شیشه‌ها عایق صدا هستند، با این‌که فاصله‌مان با فردی که آن طرف شیشه است، یک متر هم نیست، 🔸اما هرچه صدا می‌زنیم، صدایمان را نمی‌شنود، مگر این‌که با میکروفون صحبت کنیم، 🔸آیا مشکل مریوط به صدای ماست؟ خیر مشکل، عایق بین ماست، 🔸بین ما و خدا، عایقی به نام «گناه» وجود دارد که نمی‌گذارد دعای ما بالا برود، 🔸به همین دلیل می‌گویند: قبل از دعاهایتان بگویید: «اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ». یعنی خدایا، از هر گناهی که انجام داده‌ام استغفار و طلب بخشش می‌کنم. 💕💚💕💚 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @bi3imchi
جاده های بی پایان را دوست دارم من تمام فیلم‌هایی که در آنها زندانیان موفق به فرار می شوند دوست دارم دلتنگ رهایی‌ام . . . در من یک محکوم با ذره بینی در دست نقشه های فرار را مرور می‌کند . . . @bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌷یک داستان یک پند ✨روزي مردي خدمت عالمی رسيد و گفت: همسر من نماز نمي‌خواند. چه كار كنم؟ ✨عالم گفت: درباره فضيلت‌هاي نماز برايش بگو، بگو كه چقدر نماز بر روح انسان تاثير مثبت دارد. ✨مرد گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي بي‌فايده است. ✨عالم گفت: وعده‌ خدا را در مورد بهشت و نعمت‌هاي آن برايش بازگو كن. بگو كه در صورت خواندن نماز واقعي چه چيزهايي در بهشت در اختيار او خواهد بود. ✨مرد گفت: گفته‌ام! خيلي هم اغراق كرده‌ام. ولي بي‌فايده است. ✨عالم گفت: از هول و وحشت جهنم و سختي‌هايي كه در صورت نخواندن نماز به او وارد مي‌شود، برايش بگو. ✨مرد گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي باز هم بي‌فايده است! ✨عالم متفکرانه گفت: پس حرف حسابش چيست؟ ✨مرد پاسخ داد: هيچي! مي‌گه تو بخون تا منم بخونم!! 🌤بعضیا مثل سوزن اند واسه همه لباس میدوزن اما خود بی لباس . سوزن نباشیم! @bi3imchi
داستانک 🌷🌷🌹🌷🌹🌷🌷 🔻تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. «برای كسی كه آهسته و پيوسته راه می‌رود، هيچ راهی دور نیست.» @bi3imchi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📄 وَ مِمّن خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (۱۸۱) 📚سوره اعراف 📜و از آنها که آفریدیم گروهی به حق هدایت می کنند و به حق اجرای عدالت می نمایند . 🌺 اميرالمؤمنين عليه السلام در تفسیر این آیه فرمودند: 📜 اين امت به هفتاد و سه فرقه منشعب می شود، كه هفتاد و دو فرقه از آنها در آتشند و يك فرقه در بهشت است. و آنها كسانی هستند كه خدای تبارك و تعالی در باره آنان فرمود: «وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ» حضرت فرمود: آنان من و شيعه ام هستيم. 📚كشف الغمه: ج ۱، ص ۳۲۱ 🍁 @bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸 مهم‌تر از دعا برای تعجیل فرج حضرت مهدی علیه‌السلام، دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و عدم انکار حضرت تا ظهور او می‌باشد. 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۱۰۱ @bi3imchi
✅روش جالب تربیت فرزند ✍️آیت الله شاه آبادی (ره) استاد عرفان حضرت امام خمینی (ره) توصیه می‌کرد که اگر به عنوان مثال، فرزند شما نیاز به کفش دارد، گرچه شما دیر یا زود آن را تهیه خواهید کرد، به فرزند خود بگویید: عزیزم، بابا باید پول داشته باشد. مگر نمی‌دانی خدا روزی رسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برایت کفش بخرد. این کودک قطعاً دعا خواهد کرد و پدر نیز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس کفش را از خدا می‌داند و عاشق خدا می‌شود؛ یعنی از همان کوچکی می‌آموزد که پدر فقط واسطه رزق و روزی است. در این صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است. @bi3imchi