eitaa logo
بېسېم چې
865 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت . بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.😁😌 چشمهام پر اشک شد.😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... 👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن😐 که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه.😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.😔🍛زینب پارک میبرم یادش میفتم.😭👧🏻🌳زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.😢 هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.😭💖💔 با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.😢😭 -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..😢ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره...من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه. 👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده...🕌 خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.😭🙏✨ بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. 💖*هرچی تو بخوای*💖 😭🙏من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. ❣یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.❣فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.😭🙏 چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.🏥حالش هم زیاد خوب نیست.😒 مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.🙁😔 بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه.😒 دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.😥راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟😧چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟😟🙁 گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم✨ و نماز خوندم✨ و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.😥 تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!😥😟😕 نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.💓فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.💓☺️🙈 دقت کردم دیدم... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه 🙈و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.😥😧 💭فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.😕 شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.🙁 وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.🙁 قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊 با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم: _باز هم نیاز دارم.😒 بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.🌊💗نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖 مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊 صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.😅🙊 تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله😳 همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊 بعد خندید.😄 از خجالت سرخ شدم.☺️🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊 با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:😕 _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊 مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم☝️ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
شرمنده که دیر شد😔
❖🖇|توصیه‌حضرت‌آقا♥️ ✨در ماه رجب توسّلات خودتان بہ درگاه پروردگار عالم را هرچہ مۍتوانید بیشتر ڪنید؛ بہ یاد خدا باشید و ڪار را براۍ خـدا انجام بدهید.✨
استورے-' پر انرژی😋🥰
حتما نگاه کنید! با حجاب❌
•『🌱』• . نسل‌ما‌نسل‌ظھور‌است؛ اگر برخیزیم✌️🏿 ¡
کاش می‌دانستم تو را چگونه آرزو کنم♥️
「مۙیۡم..نٰۅݧۡ ͜͡🍯: بھترین‌زندگے‌راکسی‌دارد‌•°|☘ ڪـِ‌کسـے‌دلخوش اسـٺ‌به بـودنـش…😍 -'sᴛᴏʀʏ
اتل‌ متل‌ توتوله چشم‌ تو چشم‌ گلوله اگر پاهات‌ نلرزيد نترسيدي‌ قبوله ديدم‌ كه‌ يك‌ بسيجي نلرزيد اصلاً پاهاش جلو گلوله‌ وايستاد زُل‌ زده‌ بود تو چشاش گلوله‌ هم‌ اومد و از دو چشم‌ مردونه گذشت‌ و يك‌ بوسه‌ زد بوسه‌اي‌ عاشقونه عاشقي‌ يعني‌ اينكه چشمهايي‌ كه‌ تا ديروز هزار تا مشتري‌ داشت چندش‌ مياره‌ امروز اما غمي‌ نداره چون‌ عاشق‌ خداشه بجاي‌ مردم‌ خدا مشتري‌ چشماشه يه‌ شب‌ كنار سنگر زير سقف‌ آسمون مياي‌ پيش‌ رفيقت تو اون‌ گلوله‌ بارون با اينكه‌ زخمي‌ شده برات‌ خالي‌ مي‌بنده ميگه‌ من‌ كه‌ چيزيم‌ نيست درد ميكشه‌ مي‌خنده چفيه‌ رو ور ميداري زخم‌ اونو مي‌بندي با چشماي‌ پر از اشك تو هم‌ به‌ اون‌ مي‌خندي انگاري‌ كه‌ ميدوني ديگه‌ داره‌ مي‌پّره دلت‌ ميگه‌ كه‌ گلچين داره‌ اونو مي‌بره زُل‌ ميزني‌ تو چشماش با سوز و آه‌ و با شرم بهش‌ ميگي‌ داداش‌ جون فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم ميزني‌ زير گريه اونم‌ تو آغوشته تو حلقه‌ دستاته سرش‌ روي‌ دوشته چون‌ اجل‌ معلق يه‌ دفعه‌ يك‌ خمپاره هزار تا بذر تركش توي‌ تنش‌ ميكاره يهو جلو چشماتو شره‌ خون‌ مي‌ گيره برادر صيغه‌ايت توبغلت‌ ميميره هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ جوري يواش‌ يواش‌ و كم‌كم راوي‌ يك‌ خبرشي يك‌ خبر پراز غم هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ جوري يواش‌ يواش‌ و كم‌كم راوي‌ يك‌ خبرشي يك‌ خبر پراز غم به‌ همسفر رفقيت كه‌ صاحب‌ پسر شد بري‌ بگي‌ كه‌ بچه يتيم‌ و بي‌پدر شد اول‌ ميگي‌ نترسين پاهاش‌ گلوله‌ خورده افتاده‌ بيمارستان زخمي‌ شده‌،نمرده زُل‌ ميزنه‌ تو چشمات قلبتو مي‌سوزونه يتيمي‌ بچه‌ شو از تو چشات‌ ميخونه درست‌ سال‌ شصت‌ و دو لحظة‌ تحويل‌ سال رفته‌ بوديم‌ تو سنگر رفته‌ بوديم‌ عشق‌ و حال تو اون‌ شلوغ‌ پلوغي همه‌ چشارو بستم دستهاتوي‌ دست‌ هم دورسفره‌ نشستيم مقلب‌ القوب‌ رو با همديگر مي‌خونديم زوركي‌ نقل‌ ونبات تو كام‌ هم‌ چپونديم همديگر و بوسيديم قربون‌ هم‌ ميرفتيم بعدش‌ برا همديگر جشن‌ پتو گرفتيم علي‌ بود و عقيلي من‌ بودم‌ و مرتضي سيد بود و اباالفضل اميرحسين‌ و رضا حالا ازاون‌ بچه‌ ها فقط‌ مرتضي‌ مونده همونكه‌ گازخردل صورتشو سوزونده آهاي‌ آهاي‌ بچه‌ ها مگه‌ قرار نذاشتيم هميشه‌ با هم‌ باشيم نداشتيما،نداشتيم بياين‌ برا مرتضي كه‌ شيميايي‌ شده جشن‌ پتو بگيريم خيلي‌ هوايي‌ شده مي‌سوزه‌ و مي‌خنده خيلي‌ خيلي‌ آرومه به‌ من‌ ميگه‌ داداش‌ جون كار منم تمومه مرتضي‌ منم‌ ببر يا نرو،پيشم‌ بمون ميزنه‌ تو صورتش داد ميزنم‌ مامان‌ جون مامان‌ مياد ودست بابا جون‌ و ميگيره بابام‌ با اين‌ خاطرات روزي‌ يه‌ بار ميميره فقط‌ خاطره‌ نيست‌ كه قلب‌ اونو سوزونده مصلحت‌ بعضي‌ها پشت‌ اونو شكونده برا بعضي‌ آدما بنده‌هاي‌ آب‌ و نون قبول‌ كنين‌ به‌ خدا بابام‌ شده‌ نردبون همونايے كه راه دزدے رو خوب مے دونن ما خون داديم و اون ها عين زالو مے مونن دشمناے انقلاب ترسوهاے بے پدر آهاے غنيمت خورا بپا بابا ،يواش تر اے كه به اين انقلاب چسبيدے عين كنه خط و نشون مے كشی النگوهات نشكنه فكرنكنے علے رو ماها تنها مے ذاريم مااهل كوفه نيستيم دخلتونو مياريم... سروده زنده ياد «ابوالفضل سپهر» @
--------- اگـھ‌انقلابےباشے ولطافت‌قلـب‌نداشتـھ‌باشھ،حتما ی روزےضدانقلاب‌میشـے! +حاج‌آقاپناهیان🌿'
جمعه‌زیباست‌اگر‌غصه‌خرابش‌نکند... فکرهجران ِ‌کسی‌نقش‌بر‌آبش‌نکند...💔 عبدالله‌دهستانی 🥀 ؟! ؟! 💔
بېسېم چې
به وقت سخنرانی 🙃
خدا بادیگارد آدم خوباس :) نگارهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درخواست همسر «مهشید گودرز» شهید مدافع سلامت از مردم
تصویری ماندگار از داغ همسرِ شهید مدافع سلامت «مهشید گودرز» 💔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول صبح به سمت حرمت روکردم دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است السلام ای سبب سینه تنگم ارباب السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
ده سال با محمد زندگی کردم، هیچوقت یاد ندارم بی‌وضو باشه، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می‌داد، مسافرت که می‌رفتیم تا صدای اذان رو می‌شنید، توی بیابون هم بود می‌ایستاد، بارها بهش می‌گفتم، مقصد که نزدیکه، نمازتون رو شکسته نخونین، بذارین برسیم خونه، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین ولی محمد می‌گفت: شاید توی همین راه کوتاه، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم؛ الان می‌خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم اگه رسیدیم خونه کامل هم می‌خونم. زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می‌زدند، یک روز به او گفتم بعضی‌ها پیش دیگران بدِ شما را می‌گویند خیلی تو هم رفت، از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم، رو به او کردم و گفتم: محمد جان، زیاد به این قضیه فکر نکن گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می‌زنن ناراحت نیستم، من که چیزی نیستم از این ناراحتم که چرا آدم‌های به این خوبی، غیبت یک آدم بی‌ارزشی مثل من رو می‌کنن، از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرام شدم؟! سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم، خدایا این کجاست و من کجا. 🌷شهید محمد بروجردی🌷
dbc2_835a22f8c69493d172ca00b614a0230a.pdf
1.48M
رمان قلبم برای تو❤️