گفتند که در بلا رضـا را بطلب
آن صحن و سراے باصـفا را بطلب
لایق نشدیم اگر به پابوسے تو
اۍ حضرت مهربان تو ما را بطلب...
#السلطان_اباالحسن✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#بیسیم _چی
➺@bi3imchi
بېسېم چې
#عید_فطر عید فطر احتمالا جمعه است حجت الاسلام موحدنژاد، عضو ستاد استهلال دفتر رهبر انقلاب: 🔹براساس
دوستان دقیق معلوم نیست امشب اخبار رو دنبال کنید تا مطمئن بشید☺️
┏═࿐❅🎉❅࿐═┓
اللَّهُ أَکْبَــرُ ...
اللَّهُ أَکْبَــرُ ...
لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ
اللهُ أَکْبَرُ وَلِلَّهِ الْحَمْدُ
الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَی مَا هَدَانَا
وَلَهُ الشُّکْرُ عَلَی مَا أَوْلانَا
┗═࿐❅🎉❅࿐═┛
﷽
💐عید سعید فطر مبارک💐
🔹دفتر رهبر معظم انقلاب اعلام کرد فردا پنجشنبه 23 اردیبهشت روز اول شوال المکرم و عید سعید فطر است.😍
🌹طاعات و عبادات مورد قبول درگاه احدی
#عید_فطر
#عید_فطر_مبارک
تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است
میهمانی شد به اتمام و نگارم رفته است
با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام
گرم گل بودم که دیدم گل گزارم رفته است
بذر قرآن را به دل اگرچه به دستم کاشتند
وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است
در سحر تیر دعا سیل اجابت مینمود
با که گویم درد خود وقت شکارم رفته است
سفره پر رزق مهمانی رحمت جمع شد
درد در سینه نشسته سفره دارم رفته است
دلبر من هر سحر بر دیدنم مشتاق بود
آنکه بوده هر سحر چشم انتظارم رفته است
شرح حال خویش را با یک کلام افشا کنم
ورشکسته هستم و دار و ندارم رفته است
فرا رسیدن عید سعید فطر، عید اجابت و عنایت خدایی بر مسلمین جهان مبارک باد
رمضان رفت و دلم حس غریبی دارد
چند روزی است از این سفره نصیبی دارد
عید فطر آمد و صد شکر اجل مهلت داد
ثانیه ثانیه اش شور عجیبی دارد
عید سعید فطر بر میهمانان رمضان مبارک باد
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود،
وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،
که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،
البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد،
و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها،
عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،
سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
💻💢💢💻💻💢💢💢
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت،
و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود،
ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،
که با صدای ماشین،
سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•