❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وشش
نگاهش را به بیرون دوخته بود،
همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.😅
سرش را به صندلی تکیه داد،
و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،
باورش خیلی سخت بود،
که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،
اعتراف می کرد،
روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل،
ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،
با یادآوری حرف ها و تهمت هایی،
که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...😑
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت، باورش نمی شد،
سریع از ماشین پیاده شد،
و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت،
و دوباره به طرف خانه رفت، و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد، در با شتاب باز شد، و محسن در چارچوب در نمایان شد،
تا می خواست عکس العملی نشان دهد،
سریع در آغوش برادرش کشیده شد، بوسه های مهربانی،
که محسن بر سرش می نشاند، اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.😢
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد،
سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند، و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم،
دخترکش را محکم در آغوش گرفت، و سر و صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم، پابه پای مادرش گریه می کرد،
محمود آقا،
هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش، مدام زیر لب ذکر می گفت، و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت،
و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،
مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند،
سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،
فرحناز خانم دست سمانه را،
محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند، حرفی نمی زد، و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت،
که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد،
متوجه خاله اش شد،
که کلافه با گوشی اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه خانم لبخندی زد، و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم، همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وهفت
سمانه گرم مشغول صحبت،
با صغری بود، و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،
صغری سوال های زیادی می پرسید،
و سمانه به بعضی ها جواب می داد، و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را،
سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی،
بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،
نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت، و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد، و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل،
ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد، بر روی صندلی نشست، نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود، لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،
صدای احوالپرسی،
و قربون صدقه های فرحناز خانم، برای خواهر زاده اش، کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد،
و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود، با صدای سمانه، دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب، از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد، و به آشپزخانه برگشت، زهره تند تند دستور می داد،
و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،
لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان،
لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فرحناز خانم با صدای بلند میخندیدند،
که کمیل یا الله گویان،
به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل،
توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست،
جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری،
می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین،
مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر،
سمانه این روزها را فراموش کند، و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند،
و در سفره چیدند،
با صدای محمود آقا،
که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد
کم کم همه بر روی سفره نشستند...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وهشت
همه دور سفره نشسته بودند،
و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید،
و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت، و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،
چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید،و شروع کرد به سرفه کردن،
سمیه خانم،
محکم بر کمر سمانه می زد،محمد که خنده اش گرفته بود، به داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود،
نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند، انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه منو ساواک گرفته بود؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا بدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم،
لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز، رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون.
سمانه که خنده اش گرفته بود،😆
"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید، نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید، و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها، قدر نمیدونید چرا؟😁
زهره با اعتراض،
محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت، دیگر کسی حرفی نزد،
سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت، و ریز خندید، کمیل سر را بلند کرد،
و با سمانه چشم در چشم شد،خودش هم خنده اش گرفت،
بیچاره مادرش،
نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید،
هر دو خندیدند، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید😁
سمانه اینبار نتونست نخندد،
برای همین این بار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد،
که چیزی نیست،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_ونه
کم کم همه قصد رفتن کردند،
در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،
سمانه نگاهی،
به خانه و آشپزخانه انداخت، همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند، حدسش زیاد سخت نبود،
می دانست، کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،
دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،
روی تختش نشست،
و دستی بر روتختیِ نرم کشید،
به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد، این عکس را در شلمچه گرفته بودند،
محو چشمان سرخ از گریه شان،
شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،
سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید" ی گفت،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در، آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند، سمانه می دانست آن ها نگران بودند،
با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته، ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن، اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم..
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم آتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید.😁
با دیدن لبخند پدرش،
بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم، چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای،
بر سر دخترکش نشاند، و از اتاق بیرون رفت،
سمانه روبه روی پنجره ایستاد،
باران نم نم می بارید،
پنجره را باز کرد،
و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان، اتاقش، و این پنجره تنگ شده بود،
این دلتنگی را الان احساس میکرد، خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز، دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش،
آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه #پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،
نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید،
که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،
آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت
ــ یعنی چی مامان؟
فرحناز خانم،
دیگ را روی اجاق گاز گذاشت، و با عصبانیت روبه سمانه گفت:
ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین
ــ مامان میخوام برم کار دارم
ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمیزاری
سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت:
ــ کارم مهمه باید برم
ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟
ــ اما کارام..
ــ بس کن کدوم کارا؟ها،؟؟ همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده
سمانه با صداب معترضی گفت:
ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته، خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین.
فرحناز خانم روی صندلی نشست،
و سرش را بین دستانش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت
سمانه دیگر حرفی نزد،
می دانست بیشتر طولش دهد، سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت.
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت، احساس زندانی را داشت،
آن چند روز،
برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند.
گوشیش را از کیف دراورد،
نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد،
فکری به ذهنش رسید،
سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود.😑
صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید:
ــ الو سمانه خانم
سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت:
ــ سلام،خوب هستید
ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده
ــ نه نه اتفاقی نیفتاده
ــ خب خداروشکر
سمانه سکوت کرد،
نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید،
و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.😑
ــ چیزی شده؟
ــ نه نه،چطور بگم آخه
ــ راحت باشید بگید چی شده.
ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو،
ــ خب؟
ــ مامانم نمیزاره برم بیرون
ــ خوب کاری میکنه
سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید:
ــ یعنی چی؟😧
ــ یعنی که نباید برید بیرون😊
_یعنی چی
و عصبی گفت:
ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم
کمیل نفس عمیقی کشید، تا حرفی نزند که سمانه ناراحت شود.
ــ هرجور راحتید،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم
ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم.خداحافظ
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_وشش
آنقدر دویده بود،
که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد، گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد،
اما آن مرد خیلی ریلکس،
پشت سرش می امد، و همین آرامش، او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود،
که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،
سریع گوشی اش را درآورد،
و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش، در حالی که می دوید، شماره را گرفت.📲😰😭
📲😰📲📲😰📲📲😰😰📲
کمیل در جلسه مهمی بود،
با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد، و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،
این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند،
آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد،
اما کمیل بدون هیچ توجهی، به توضیحاتش ادامه داد،
احساس بدی داشت،
اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید، و از میز برگه ای برداشت،
تا نشان دهد،
که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،
با دیدن اسم سمانه،
ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰ 🕙🌃را نشان می داد، خیره شد،
ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست،
عذرخواهی کرد،
و سریع دکمه سبز را لمس کرد، و گوشی را بر روی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،
با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست.
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید،
این بار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما باز هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند،
اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه، که با التماس صدایش می کرد، قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل😵
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه، با توام، جواب بده، الو....
همه با تعجب،
به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
_چی شده
کمیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن، سریع
امیرعلی سریع،
به طرف لپ تاپش💻 رفت،
کمیل دوباره گوشی را،
به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه، چیز دیگری نمی شنید،
دیگر تسلطی بر خودش نداشت،
سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید،
و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید، و کنارش روی صندلی نشست .
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را،
تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد، که ماشین با صدای بدی، از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😠
ــ آروم باش کمیل😐
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😡
فریادهای خشمگین کمیل،
اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود،
بارش باران اوضاع جاده ها را،
خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد، و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.❣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_وهفت
به محض رسیدن کمیل،
بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید، و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد،
با دیدن دختری که صورتش را بادستانش پوشانده، و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند، قلبش فشرده شد،
کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید،
و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود،
با شنیدن صدای آشنایی،
سریع سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل، یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،
سرش را پایین انداخت،
و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد،
اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود، و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز،
کنارشون ایستاده اند، و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:
_توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭
کمیل که متوجه حرف سمانه،
نشده بود، و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود، تا می خواست بپرسد، منظورش چیست، متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد، حدس می زد، که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن،
اما پسر جوانی همانجا ایستاد، و خیره به سمانه نگاه می کرد،
کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه، به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت،
که بازویش کشیده شد، به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست، سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد،انداخت، استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر، برو، شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد، ترجیح داد که برود.
امیرعلی ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد، چه اتفاقی افتاده، از سمانه خانم بپرس، که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید،
صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،
امیرعلی سری تکان داد،
و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،
دلش می خواست،
که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،
اما نمی توانست بپرسد.... ❣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_وهشت
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد،
وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،
در را برایش باز کرد،
بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید،
و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت،
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی😊
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی😁
کمیل ناراحت سری تکان داد،
و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود،
تا وقتی که به سمانه برسند،
شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،
با صدای بوقی،
نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود،
خودش را برای چند لحظه،
به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد،
استغفرالله زیر لب گفت،
و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدایی جز گریه های آرام سمانه،
صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد،
به خانه نزدیک شده بودن،
ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما..
ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا!
سمانه سری تکان داد،
و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود،
تماس های بی پاسخ زیادی،
از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،
شماره مادرش را گرفت،
بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت،
می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند،
اما این ها اصلا مهم نبود،
الان او فقط کمی احساس #آرامش و #امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند،
کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند،
سمانه در را باز کرد،
تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد،
و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،
با ورود سمانه به خانه،
صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه،
نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
🍝🍲🍛🌯🥙🍝🍜
سمیه خانم برای سمانه و کمیل،
شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند،
کمیل گوشی اش را برداشت،
و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وشش
روبه روی مزار کمیل زانو زد،
به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،
در اولین روز هفته و این موقع،
که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،
زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.!😭
هق هق هایش نمی گذاشتند،
راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید #صبر داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس #درکم نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!!
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت😭
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد،
هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،
با قرار گرفتن دستمال جلویش،
و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وپنج
خسته از ماشین پیاده شد،
هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود، آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود، که دیر وقت به خانه می آمد، با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،
با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد، صغری یا دایی محمد با زندایی به خانه شان آمده یا شاید محسن و یاسین.
با وجود خستگی زیاد،
اما لبخندی بر لب نشاند، و وارد خانه شد، کیفش را روی جا کفشی گذاشت، و وارد هال پذیرایی شد،
با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند،
و در سرش میپیچیدند،
و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند، را پس زد،
و آرام سلام کرد،
با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت، چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد،
نگاهی انداخت،
کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط #عروس_کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دوباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد،
و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی،
به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد، باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.؟؟
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج کنم، آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت، و با شتاب از خانه خارج شد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،
جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری،
که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد.
مردی قدبلند با صورتی که
با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،
در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد،
و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،
مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،
با شنیدن سرفه های مرد،
به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،
سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،
از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،
احساس می کرد،
مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،
نفس نفس می زد،
فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد،
گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت،
لیست را نگاهی انداخت،
بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی😠🗣
سرش را میان دو دستانش گرفت،
و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار،😠☝️اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته!
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟!
عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!.
سردار ناراحت،
به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!!
💤💤💤😰💤💤😰😰😰💤💤
سمانه با ترس از خواب پرید،
از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش،
چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم!
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،
که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست،
که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،
و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد،
و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد،
چرا احساس می کرد،
چشمانش و نگاه سرخش #آشنا بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.!
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل😢😣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯