[🦋🌻]
حاج آقا پناهیان میگفت؛
خدا تو رو دوست دارھ ...
تو سرتُ
انداختے پایین و
دنبالِ دلت رفتے!
#بگردپیداڪنخودتو...
تو بزن نقاره زن،
اسیر آهنگ توام...
به امام رضا بگو
بدجوری دل تنگ توام...
❤️ #چهارشنبه_های_امام_رضایی
➺@bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فرض کن سقف خونت داره چکه میکنه و لوله آب هم ترکیده 😱😔
چی کار میکنی❓😢😓
می ذاری و میری⁉️
یا می مونی و درستش میکنی ⁉️🛠🔩
#همه_می_آییم
#ایران_قوی
#انتخابات
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_وپنج
کمیل پرونده را روی میز گذاشت،
و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه، خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است، تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی!!!
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی!
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده، پس از یک مشکل کوچیک برمیومده!
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بودن، ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،
وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی، گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلما رو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا رضایی میخوام،کی هست؟ کجاییه؟ فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل!
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم😁
ــ درست شنیدی😁
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_وشش
کمیل سریع وارد محل کارش شد،
و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود،
تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،
با اینکه سمیه خانم کلی گله کرد،
و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود،
اما کمیل نمی توانست، سمانه را تنها بزارد، ❣بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته!
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روز تظاهرات دانشگاه بود، نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن، تو فلشم فیلمو برات گذاشتم، واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما رضایی گفته بود که او را ندیده!!!
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست، و متفکرانه به پرونده خیره شد،
امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا رضایی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،
کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد! 😊
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟😍😧
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی😁
ــ یاعلی😎
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،
وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه😍
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه😊
ــ امیدوارم ،میخوای بیام باهات؟
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن، حکم رویا رضایی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،
با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،
با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".😧
پایش را روی گاز فشرد،
و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،
با رسیدن به بیمارستان،
سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان، میخواست به سمت پذیرش برود،
که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلام،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_وهفت
کمیل و محمد،
روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد، نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده، ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده، عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم.
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید:
ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟
ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره، قبل از این ضربه که خیلی بد بوده، کتک خورده، بعد از کتک و ضربه زدن به سرش، اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده، زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید،
و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود:
ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!
دکتر ــ در این مورد،نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد، اما در مورد حافظه اش، بله احتمال زیادش وجود داره، ولی همه چیز دست خداست.
محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند.
کمیل ــ کجا پیداش کردید؟؟
محمد ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس، و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن، بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه، منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟
ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟
ــ آره چی شد؟
ــ دروغ گفته،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا، دوربینا فیلمشونو گرفتن
ــ دستگیرش میکنید؟
ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا.
ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟
ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم
ــ پس برو وقتتو نمیگیرم
ــ میرسونمت
ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم
ــ پس میبینمت
ــ بسلامت
کمیل از بیمارستان خارج شد،
که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد:
ــ بگو امیرعلی
ــ کمیل کجایی؟
کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد!
ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟
ــ کمیل،خانم حسینی
کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت:
ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن😨😳
ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار
قلب کمیل فشرده شد،
حرف های امیرعلی در سرش میپیچید، ارام زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_هشت
کمیل با آخرین سرعت،
تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید،
در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد:
ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟
ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری
کمیل بدون حرفی،
به سمت بهداری که آخر ساختمان بود، دوید تا می خواست وارد شود، بازویش کشیده شد،
با عصبانیت برگشت،
تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت:
ــ چیه؟😠
ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری، دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه😐
کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید:
ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟😠
ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم
او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند.
ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن، این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره.😐
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟😑😣
ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم، که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده، اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه، منتقلش کردیم بهداری، دکتر معاینه کرد، گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه چند روزی هست که غذا نخورده!
ــ چی؟غذا نخورده؟چرا😠😳
ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذا رو بپرسیم، زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه، خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت، از شدت سرمای دستش شوکه شد.
کمیل سرش را پایین انداخت،
باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد.
ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من😠😣
امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت:
ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی، امیدش الان فقط به تو هستش، ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی
ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم
ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه
با باز شدن در،
هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت.
ــ سلام دکتر
ــ سلام .خوب هستید
ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟
دکتر زند که خانمی مهربون بودند،
کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد، میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد
اما الان بی تاب و نگران بود،
حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست.😊❣
ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا
ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟
ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته، معده درد شدید گرفته بود، و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته، تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟
کمیل از شنیدن این حرف ها،
احساس ضعف می کرد،سمانه چه درد هایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #چهل_نه
دکتر زند،
وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند،
با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد:
ــ ولی نگران نباشید، الان براشون دارو نوشتم، نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند، سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه
کمیل سری به علامت تایید تکان داد.
ــ ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست؟چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه. آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست.
این بار امیرعلی جوابش را خیلی مختصر داد،
اما کمیل تشکر کوتاهی کرد،
و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد،
وارد اتاق شد،
با دیدن سمانه بر روی تخت،قلبش فشرده شد،به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کرد.
روبه پرستار گفت:
ــ براش پتو بیارید،نمیبینید سردشه
ــ قربان،دوتا پتو براشون آوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن
کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟
سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند،
و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید.
کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید:
ــ خوب هستید؟؟
با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد.
ــ آره
ــ چیزی میخورید؟
ــ نه،معدم درد میگیره
کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت:
ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟
سمانه تلخ خندید و گفت:
ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم
اخم های کمیل دوباره بر پیشانی اش نقش بستند:
_درگیر؟؟
سمانه با درد گفت:
ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید، میبینم خسته اید، نمیخوام بیشتر اذیت بشید
ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چند تا دلیل مزخرف، از شما بعید بود
ــ من نمیخوا...
ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست، شما از درد امروز بیهوش شده بودید، حالتون بد بوده، متوجه هستید چی میگم
میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه،😭حرفی نزد:
ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟
سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد
ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه، خب حرف بزنید، بگید چی شده؟
سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد،
اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند!
ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم
سمانه با درد نالید:
ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید..😭
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه
کمیل چشمانش را،
محکم بر روی هم فشار داد، تا نبیند شکستن سمانه را، دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد.
سریع از اتاق بیرون رفت.
به پرستار گفت که به اتاق برود و، وضعیت سمانه را چک کند.
تا رسیدن به اتاق امیرعلی،
کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت، امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد:
ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟
ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟
ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش
ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون
ــ اخه.!
ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده
ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم
ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو
با صدای عصبی غرید:
ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی😠
با خودش عهد بسته بود،
که تا آخر هفته سمانه را از اینجا بیرون ببرد، حالا به هر صورتی، فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود.
امیرعلی انقدر خیره کمیل بود،
که متوجه خروج او نشد،با صدای بسته شدن در به خودش آمد.
از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود،
چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است،
مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،❣
امروز انقدر حالش بد بود،
که به جای اینکه خانم حسنی بگوید، سمانه می گفت،😑 و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود.
هیچوقت یادش نمی رفت،
آن چند روز را که سمیه خانم کمیل را مجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود، با اینکه کمیل آرزویش بود،!!
اما به خاطر خطرات کارش،
قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش.
سریع به سمت تلفن☎️ رفت،
و باهماهمنگی های زیاد، بلاخره توانست حکم دستگیری رویارضایی را تا عصر آماده کند!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده