❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ودو
📆 چهار سال بعد 📆
ماشین را خاموش کرد،
و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ،
سریع در را باز کرد،
وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ،
وارد که شد،
امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی😍👦🏻
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،
سمانه نگاهی به صغری انداخت،
صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود،
همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد💞 و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم،
هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت،
و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،
سمیه خانم بعد از کمیل شکست،
پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا🌷 که رسیدند،
با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،
کنار سنگ قبر مشکی نشستند،
مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،
گلاب را روی سنگ ریخت،
و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
_ #شهید کمیل برزگر🌷
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل،
همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم،
به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد،
آرام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
_میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وسه
سمانه شوکه از حرف های خاله اش، میخواست از جایش بلند شود، که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه، اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن، تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم، خودتو قوی نشون دادی، که برای من تکیه گاه باشی، اما خودت این وسط تنها موندی، همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد،
و به طرف مزار همسرش🌷 رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود،
و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،
با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم، نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود،
گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت، بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،
تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،
صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،
لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،
صغری کم کم وسایلش را جمع کرد، تا به خانه برگردند،
سمانه به سمیه خانم اجازه نداد،
تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین، دستی برای امیر تکان داد،
ماشین از خیابان خارج شد،
سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد،
با دیدن مرد همسایه،
که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود، اخمی کرد و در را محکم بست،
به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه😔
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وچهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم، میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی، بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد،
و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود، که موقع شهادت کمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،
در را باز کرد،
که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین،
کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها🗂 را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی،
که در ماشین بود، معذب و کلافه شده بود، سریع خداحافظی کرد، و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،
احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند.!
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷
سردار احمدی _ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
سردار ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه، و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردار سری تکان داد، و حواسش را به رانندگی اش داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
#تلنگـرانہ💥
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره.؟!
حالخوبینداری.!
دلیلشمیدونیچیه..؟!
چونگناهکردی
چونلبخندخداروگرفتی
چوناشکامامزمانتوریختی
چونخودتوشرمندهکردی..!!
بخداکهزشته..🤧
ماروچه بهسرپیچیازخدا..؟!
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..؟!
بهچیمیرسیم..؟!
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..!!🖐🏽
#تباهیات
دلشنمیومدگناهکنہامابازگفت :
اینآخرینبارھ ..🖐🏿!
مواظببارآخرهایۍباشیم
کہبارِآخرتمونروسنگینمیکنن ..
#بہعذابشنمیارزهها
-
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
امانـہ🍀
شهآدت
آمدنۍ نیست
رسیدنۍ است ،
باید آن قدر بدوۍ تا بھ آن برسے ،
اگر بنشینۍ تا بیاید
همھ اَلسّابِقونْ مےشوندُ
مےروند . . .
و تو جا میمانۍ ! 💔
#حاجحسینیکتا🎙
امانـھ🌸
ما خسته ایم ، منتظران تو خسته اند
کِی ختم میشود تَهِ این ماجرا به تو؟
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
#سلام_امام_زمانم
هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمندهایم از اینکه دل مرده کم شکست…😔
🔸اسماعیل شبرنگ
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟😔
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
ـ----- ----- ----- -----
#السلامعلیڪیااباعبدلله
ندیدم
کسے
ࢪا
بہ
اقایۍٺۅ♡
#اللہمعجللولیڪالفࢪج
#السَّلامُعَلَیکَیابَقیَّةَاللهِفیأرضِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شرط حضور در جبهه امام زمان
🔵 همین الان هم میتونی توی صفین شمشیر بزنی.
حجتالاسلام عالی
بسیار عالی تا آخر ببینید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مدح دنیا توسط مولا علی (ع)!!!
🎙 استاد #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ از کجا اینقدر مطمئنی به خودت؟
❇️قابل توجه حزباللهیها و مذهبیها!
⭕️استاد #پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_تصویری
🎙سخنرانی استاد عالی
موضوع: چرا خدا را نمیبینیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خرج امام زمان بشیم تا خرج شیطان نشیم
#استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: غیبت
•••❀•••
عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃
مادرش برای بدرقه ی او آومده بود . خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد .😅
بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم . دعای مادر زود مستجاب میشہ .»😌
در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄
الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !😂😂😂
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#طنز_جبهه🌟͜᷍🕊
#بیسیمچی
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
⸤•📕•⸣
°
امروزکتابخوانۍوعلمآموزۍ؛نہتنھایڪوظیفهـۍملۍ،کهـیڪواجبِدینۍاست !
ازهمهـبیشتر،جوانانونوجوانانبایداحساسِوظیفهـکنند🌿(:
.
#مقـامِمُعظمرهبرے📿˘˘
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
خدایا…
سالها و ماههاست کھ بھ دنبالِ دست یافتن
بھ وصالِ خویش شهرها و آبادیها و کوهها
و دشتها و بیابانها را پشت سر گذاشتهام
ولی هنوز خود را نشناختهام ؛
با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم
در هر مسیری بر سر هر کوی و برزنی
یکی یکی از عاشقان و مخلصان تو جدا گشتم
یک یکشان به سوی تو پرواز کردند
و شهد شهادت را نوشیدند . .
و این من بودم کھ از قافلہ جاماندهام !
+شهیدحجتاللهرحیمی✨
#بیسیمچی
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
پس از آزادی سربازان آمریکایی
فرمانده آمریکایی خطاب به سربازانش : رفتار ایرانی ها با شما چگونه بود؟!
سرباز آمریکایی : بسیار خوب؛ حتی به ما ناهار و شام دادند!
فرمانده: وای! ایرانی ها در غذایشان ماده ای می ریزند که شمارو دنباله رو عقایدشان می کند!
سرباز: نه به امام هشتم اصلا اینطور نیست😅😅
#لبخند_بزن_بسیجی😉
🇮🇷بیسیم چی🇮🇷
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
حاجقاسمیہجاتۆوصیٺنامـهشون میگن:
خدایاوَحشٺهمـهوجودمرافراگرفتھ!
منقادربہمھارنفسخودنیسٺم ..
رسوایمنکن|♡
حرفدلخیلیامونه...!🌿
#شهیدقاسمسلیمانے'
🇮🇷بیسیم چی🇮🇷
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯