eitaa logo
بېسېم چې
869 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود اول جاده قم پیرزن به راننده گُفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن راننده هم گُفت باشه. رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت نه نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه رسیدیم نزدیکی خرم آباد پیرزن از خواب بیدار شد گفت نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن. راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد، از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن، خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک، دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات بخور حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
مے‌گویند: ڪربلا‌قسمت‌نیست،دعوت‌است خدایا من‌معنے‌قسمت‌و‌دعوت‌را‌نمےدانم اما‌تو‌معنےطاقت‌را‌مےدانے مگر‌نہ؟! دل‌من‌لڪ‌زده‌برا؎ڪربلا؎ارباب(: ـــــــــــــــــ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
⭕️تبلیغ غدیــــر واجــب است ❣حضرت امام رضا (علیه‌السلام): 🌹🌱پدرم به نقل از پدرش امام صادق (علیه‌السلام) نقل کرد که فرمودند: روز غدیر در آسمانها مشهورتر از زمین است. 📚مصباح المجتهد، صفحه 737
🌿' ° . حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هرشب پیش‌ازخواب↓🌙 - 1. قرآن‌راختم‌کنید [=٣‌بارسوره‌توحید]🌱 - 2.‌پیامبران‌راشفیع‌خود‌گردانید ۱‌بار↓ [ اللهم‌صل‌علی‌محمد‌و‌ال‌محمد‌و‌عجل‌فرجهم اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌والمرسلین‌]♥️ - 3. مومنین‌راازخودراضی‌کنید ۱بار↓ [اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات]🍃 - 4. یک‌حج‌‌ویک‌عمره‌به‌جاآورید ۱ بار↓ [سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌ولااله‌الا‌الله‌والله‌اکبر]✨ - شبتون‌مھدی‌پَـسند^^💚'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیباتر از صبح سـلام صبحگاهے است خدایا به امیـد تو اے یگانہ معبودم زندگی ســـلام صبح قشنگتون بخےر و شادے
[♥️🕊] 🌸نام :محمد 🌺نام خانوادگی: استحکامی 🌸نام پدر: مهدی 🌺محل تولد: جهرم 🌸تاریخ تولد: ۶۲/۴/۱۴ 🌺تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۷ 🌸محل شهادت: حلب، سوریه 🌺محل دفن: جهرم   🥀محمد از مدافعان حرم حضرت زینب (س) در اواخر مهرماه ۹۴ در مبارزه با تکفیری‌های تروریست در دفاع از حرم حضرت عقیله بنی‌هاشم (س) به شهادت رسید. 🥀شهید استحکامی در عصر روز تاسوعا در جوار گلزار شهدای رضوان جهرم به خاک سپرده شد. 🎉 ♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت‌صفا‌کرد،ماروهم‌دعا‌کن‌رفیق✋🏽 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
بېسېم چې
دلت‌صفا‌کرد،ماروهم‌دعا‌کن‌رفیق✋🏽 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
🌿🍂 . . " - یادم نمیـرود همـه عزتـم تویـی من‌ پایِ سفـره تو شـدم محتـرم حسـین ..♥️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین(ع)❤️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
قسمتی ازوصیتنامه شهید💌✨ 🌺به نام خالق هستی که جهان را آفرید تا بندگان در این توقفگاه کوتاه، عبادت خالق اقدس نمایند و شکر نعمت‌های او را به جا آورند و پیامبران و اهل‌بیت علیهم‌السلام را به این دنیا فرستاد تا بنده‌های خود را به صداقت، دوستی، پاک‌دامنی و در یک کلام به تقوا و خداپرستی و راه راست، هدایت کنند. 🌸در این مأموریتی که در پیش دارم، به امید خدا و کمک اهل‌بیت علیهم‌السلام و یاری و نصرت خداوند تبارک و تعالی، پیروزی با جبهه حق خواهد بود و این فرصتی است که ما باید با تمام توان و اراده‌ی قوی، بتوانیم استفاده کنیم و خوشا به حال کسانی که بتوانند با سرمایه‌ای که خداوند به ما هدیه کرده، در راه دین خدا هزینه کنیم. انشاء الله ♥️🕊 🎊
⭕️تبلیغ غدیــــر واجــب است ❣حضرت امام خامنه ای: 🌹🌱زنده نگه داشتن غدیر، زنده نگه داشتن اسلام است. 🌹🌱مسئله‌ی امامت و مسئله‌ی ولایت و زنده نگه داشتن غدیر، به یک معنا زنده نگه داشتن اسلام است.
گام برداشتن در جاده عشـق هزینه میخواهـد! هزینه هایی که انسان را عاشــق  و بعد میکند  سلام صبح تون بخیر 😊🌹 _استحکامی
14.000.000 صلوات نذر تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 برای شرکت در این نذر و ختم صلوات بر روی لینک زیر کلیک کنید و تعداد صلوات های خود را روزانه تا 14000 صلوات ثبت کنید. اینجا کلیک کنید و ثبت کنید در صورتی که امکان مشاهده ندارید حداقل تعداد 500 عدد را به خادم الشهید @jamandehazsoada اطلاع دهید. لطفا به اشتراک بگذارید... ___________________ کانال راهیان نور @rahiankhuz
وقت رمان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!! کمیل ایستاد، و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن! کمیل عصبی و ناباور، به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه و ، تیمور به زنده بودنش شک کند.! یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.! کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت، و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد، و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود، کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت. همه چیز به هم ریخته بود، و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود، و آن آرامشی که سال ها است، حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند، تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد. با قرار گرفتن لیوان چایی، که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد، و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد، دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این که انجام دادی . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت نگاهی به خیابان انداخت، راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود، و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت، و خرید کرد. خسته و کیسه به دست، به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش، لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.! با شنیدن صدای قدم های محکمی، که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد، ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید، و با وحشت به عقب برگشت، با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰 اما آن مرد پوزخندی زد،😏 و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید، از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند. سمانه که تا این لحظه، پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد، مرد نگاهی به سمانه انداخت، که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،😈 به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در، دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱 با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم، تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد، اما باز امیدش را از دست نداد، و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد، لابه لای فریاد هایش، اسمی را فریاد زد، که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه، مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر، سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌،😰😭 با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد، و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت، صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت یاسر سریع لیوان آبی ریخت، و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد، و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال، کمیل را به خوبی شناخته بود، و میدانست، بسیار لجباز است، دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی!😠 کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود، لیوان را از دستش گرفت، و قلپ آبی خورد، و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود، با نوشیدن آب سرد، کمی از آتش درونش کاسته شود، اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست، و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند، یاسر در مقابلش قرار گرفت، و دستش را روی سینه کمیل گذاشت، و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد، و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد، تا کمی آرام بگیرد، و حرفی نابجا نزد، که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد، با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم، زنمو تا جا داشت ترسوند، و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد، پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم، این مساله رو همین امشب تمومش کنم! اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل، الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه، شنیدی سردار چی گفت؟ تیمور به زنده بودنت شک کرده، اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم، به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا، داشتم جون میدادم،؟؟ میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه، و ازت کمک بخواد، ولی تو کاری نکنی، نابود میشی؟؟؟ میفهمی یاسر؟؟ 😡🗣 میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر، به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود، هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند، اگر او و سردار، جلویش را نمی گرفتند، از ماشین پیاده می شد، و به سراغ تیمور می رفت. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت یاسر جلوی کمیل، که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.! نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت. چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!. یاسر آهی کشید و گفت: _سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.😊 لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم😁 ❤️❤️🍃🍃🍃❤️🍃🍃🍃❤️❤️ سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی! سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری! ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته، و روی تخت نشسته بود، از آن سایه و آن مرد، با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت، و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.😥 این همه ترس و ضعف، از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل، این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.! دوباره به یاد کمیل، چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.😭 نبود کمیل در تک تک لحظه ها، و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت، اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد، چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...😣 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
♡۴ پارت از رمان پلاک پنهان تقدیم نگاهتون♡