eitaa logo
بېسېم چې
869 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دور سفره شام نشسته بودیم. بعد از شام حسین گفت: امروز به کمک بچه های محل، برای مسجد یک کتابخانه درست کردیم و مقداری کتاب هم در آنجا قرار دادیم. فردا به لنگرود می روم تا کتاب های بیشتر و بهتری پیدا کنم و بخرم تا جوانان روستا در ایام فراغت شان بیایند و کتاب مطالعه کنند. 🌷بعد از مدتی هم که آمد مرخصی، برای خانه خودمان هم یک کتاب خانه درست کرده بود 🌷می گفت: هر وقت فرصت کردی این کتاب ها را بخوان. این کتاب ها راه معرفت را به انسان نشان می دهد. این کتاب ها غذای روح است و انسان را به خدا نزدیک می کند. ✍نیمه پنهان ماه ❤️ شهید حسین املاکی ❤️ ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 چیزهایے ڪہ‌ دردآور است‌ به خدابگویید..؛ جز او چه ڪسے میتواند دل‌ هایمان‌ را خوب‌ ڪند..؟💚 @bi3imchi
به یک سفر فکر می‌کنم تنها ، بی‌کس ، آواره ... مگر نه این‌ که شما آواره‌ ها رو پناه میدهی؟! و بعد بگویم : من آواره‌ام و یک شما را دارم... @bi3imchi
💗 جوان گفت : امام‌ زمانت‌ را میشناسے؟ پیرمرد :بله میشناسم! جوان :پس سلامش ڪن :) پیرمـرد: السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان💚 جوان لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام :)🙃 💗 جوان گفت : امام‌ زمانت‌ را میشناسے؟ پیرمرد :بله میشناسم! جوان :پس سلامش ڪن :) پیرمـرد: السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان💚 جوان لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام :)🙃 🕊|• @KhasfaghatKhodaa •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باگریه‌میگه‌از جوونم‌خبرنیست(: الان‌خیلی‌ساله‌ موهاشوشونه‌نکردم‌عزیزم💔
✨♥️ •|° همه پسم زدن.. اما گفت من میخرمت.. نام‌امام‌حسین‌هردلی‌را اربًاربا‌میکند...❣ @bi3imchi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️مراقب پسند و لایک‌هامون باشیم ❣حضرت امام‌جواد علیه‌السلام: 🌱آنکه گناهی را تحسین و تایید کند، در آن گناه شریک است. 🏴شهادت مظلومانه جوانترين شمع هدايت، نهمين بحر کرامت، حضرت جواد الائمه (علیه السلام) بر تمامی شیفتگان حضرتش تسلیت باد. علیه السلام
راز تغيير كردن در اين است كه كل انرژی تان را روی ساختن عادات جديد متمركز كنيد؛ نه روی جنگيدن با عادات قديمی!! صبح قشنگتون بخیر ورزق امروزتقدیم وجودنازنینتان🌺
🖤سلام مولاجان🖐🖤 🕯برخیز وبزم شب زدگان را به هم بزن 🖤ای آشنا به  ندبه و اشک غریب ها 🕯تعجیل کن به خاطرصدهاهزارچشم 🖤ای پاسخ گرامی امن یجیب ها ! 🕯🖤 سیدنا و مولانا ، آجرک الله فی مصیبت جدک الامام الجوادعلیه السلام😭🖤🕯
وقتـــ رمانــــ
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل سرش را پایین انداخت، تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را، از روی زمین برداشت، و سریع به سمت در خانه رفت، کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه، سریع از جا بلند شد، و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه، که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: _ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل، به کارش سرعت بخشید، و سریع سوار ماشین شد، وآن را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید، اما سریع به طرف پارکینگ برگشت، سوار ماشین شد، همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد، صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد، و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد، و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون، نتونستم آرومش کنم، الان دارم میرم دنبالش، از طریق gps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر، کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره، هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه، یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه، پایش را روی پدال گاز فشرد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت با دیدن ماشین سمانه، نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه، خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم، اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه. ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت، تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد، اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ، صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل😰 کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد، که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه، کمی جلوتر یه بریدگی هست، نزدیکش شدی، راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه، ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما.....😰 ــ سمانه به حرفم گوش بده...😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد، به دو مردی که از ماشین پیاده شدند، نگاهی انداخت، متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد، اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند، با وحشت به کمیل و اسلحه اش نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو.....،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را، هدف گرفته بود، با دقت به چهره شان نگاهی انداخت، اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را، به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش، دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن، ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید، اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: _مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند، ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند، دیگر امیدی برای فرار نیست، دست هایشان را روی سر گذاشتند، و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان، به سمتشان آمدند، و آن ها را به سمت ماشین بردند، تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد😊 کمیل ناباور گفت: ــ چی؟😧 ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ باورم نمیشه! یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه، بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد، سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود، با وحشت سرش را بالا آورد، اما با گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل، نفس راحتی کشید. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد، که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد، تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را هضم کند. به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی، میدونم برات سخت بوده، اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده، امیدوارم درست تصمیم بگیری، و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری، من فردا دوباره میام، تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود، عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم، در ضمن من ماشین دارم، با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت، وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود، نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود، به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه، از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند، با اینکه تیمور دستگیر شده بود، اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان، به خاطر همه چیز به یاسر انداخت، که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره، یاسر چه خبره؟ تیمور چطور دستگیرشد؟ چرا من در جریان نیستم؟ ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
♡۴پارت از رمان جذاب پلاکـــــ پنهانـ تقدیم نگاهتون ♡
🌱✨ ✨ یاد بگیریم وقتے اشتباهے ازمون سر زد "عذرخواهی" ڪنیم... یاد بگیریم وقتے ڪسے از ما عذرخواهے ڪرده بهش "احترام" بگذاریم... عذر خواهے نشانه ضعف نیست نشانه ے "شخصیت و شعوره"... اگه با گـذشت ڪردن... ڪسے ڪوچیک مے شد... خدا اینقدر بزرگ نبود. ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام جواد (ع) : اعتماد به خدا ، بهاى هر چيز گران بها و نردبانى به سوى هر بلندايى ست. عرض تسلیت و التماس دعا ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁ @RahiL_com ❁ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄