بسم رب الزهرا💚
#نای_سوخته 🥀
#قسمت_چهارم
-دروغ میگم؟!🤔😕
انگار چشم های او که از پشت عینک اش دو برابر شده بود آنقدر ها هم ترسناک نیست.😥
-یاعلی !بزن دنده یک😊
ماشین به راه می افتد دست و پاهایش می لرزد😰
همه صفحه های کتاب و جزوه و تمام حرف های آقای میرزایی در ذهنش مرور می شود😇
هنوز از زنگ صدای سرهنگ تنش رعشه دارد😰😶
-بپیچ دست راست
گوش هایش را حسابی تیز می کند اگر فقط یک کلمه را نشنود تمام زحماتش هدر می رود😥
-حالا آروم برو دست راست پشت چراغ قرمز چهار راه بیست🚗🚦
حدود یک دقیقه زمان خوبی است تا او نفسی تازه کند و شاید هم بتواند کمی ذهن آشفته و در هم و بر همش را مرتب کند
-برو سبزه !برو سبزه👮😠
فریاد سرهنگ در بین هیاهوی بوق ماشین ها🚗🚙 پشت سر به سختی شنیده می شود
-گفتم برو😠
پاهای سعید شل می شود تمام بدنش بی حرکت می ماند و چشم هایش به نقطه ای از چهار راه خیره 👀
انگار گوش هایش هم دیگر نمی شنود حتی صدای فریاد های سرهنگ را🗣
دیگر از نگاه او نمی ترسد نگران امتحان هم نیست صدای بوق ماشین ها هم آزارش نمی دهد🙍♂
دو تا دانش آموز ترک موتور نشسته 🏍
و مدام علی را صدا می زنند🗣
-علی اقا ! علی آقا! بیاین سوار شین خطرناکه😰😰
ادامه دارد.....
#شهیدعلیخلیلی